هفدهم

473 167 16
                                    

می، ۲۰۰۱
یتیم‌خانۀ کانگ

با دیدن زنی که کنار دیوار کوتاه پشت بوم ایستاده لبخندی زد و به طرفش دوید. خانوم لی عزیزش بود. مگه می‌شد نشناستش؟ از اون لباس‌های همیشه تمیز و مرتبش، موهای ابریشمین و خوش حالتش، دست‌های زیبا و ظریفش و پاشنه بلندهایی که جونگین عاشق صدای تق تق‌شون بود. اما انگار اون داشت با تلفن حرف می‌زد. صداش آشفته و بغض‌آلود بود:
«چه تضمینی وجود داره که بعد از این که من این کارو کردم اتفاقی براش نیفته؟»
لحظاتی سکوت.
«خیله خب... باشه... باشه... این کارو می‌کنم... فقط با پسرم کاری نداشته باشین... با بکهیونم کاری نداشته باشین!»
جونگین کنارش رسید و بین نفس زدن‌هاش گفت:
«خاله... خانوم لی... من برگشتم...»
دست چپ زنو که کنارش آویزون بود گرفت. دستش سرد بود. گرمایی که همیشه جونگین ازش می‌گرفت رو نداشت.
«خاله... چرا دستات یخ زدن؟ سردته؟ خاله... می‌خوام یه چیزی بهت بگم... خاله... نگام کن... خاله... دلم برات تنگ شده بود...»
جونگین مدام انگشت‌های باریک و سرد زنو می‌کشید و تند تند حرف می‌زد. سعی داشت توجه اونو به خودش جلب کنه. اما اون حتی بهش نگاهم نمی‌کرد. جونگین مصرانه ادامه داد:
«خاله... می‌تونم از این به بعد مامان صدات کنم؟ این جلوی بچه‌ها بد نیست؟... کی منو می‌بری خونه؟... خاله می‌خوام خونه‌تونو ببینم... می‌خوام بکهیونو-»
زن بالاخره دستشو به شدت از بین اون دو دست کوچیک و نرم بیرون کشید و باعث شد پسربچه سکندری بخوره:
«بسه دیگه... ولم کن... خسته‌م کردی... برو پایین... اینجا نمون!»
جونگین خشکش زد. ناباورانه به چهره‌ی پریشون زن نگاه کرد. هیچ وقت اونو این طوری ندیده بود. چشم‌هاش سرخ و پف‌کرده بودن و حالت چهره‌ش عجیب و ترسناک بود.
«خـ...خاله چی شده؟... من... کا...کار بدی کردم؟»
زن بالاخره کامل به طرف جونگین برگشت. قدم‌های آرومی به سمتش برمی‌داشت که باعث می‌شد جونگین ناخودآگاه عقب بره.
«آره... تو کار بدی کردی... کار خیلی بدی کردی... تو دروغ گفتی... به خاطر تو...»
بدون این که بتونه حرفشو تموم کنه با زانو زمین خورد و بغضش شکست. طوری اشک می‌ریخت که باعث می‌شد جونگین حس کنه دنیا روی سرش خراب شده. جلو رفت و دست‌های سرد زنو گرفت:
«خاله... لطفاً این کارو نکن... لطفاً گریه نکن... من معذرت می‌خوام... به خاطر من گریه نکن... من پسر بدی هستم که شما رو ناراحت کردم...»
وقتی نتونست جلوی اشک‌های زنو بگیره خودشم به گریه افتاد. کف دست‌هاشو به هم می‌مالید و بین ضجه‌های دردآورش به زن التماس می‌کرد که گریه نکنه. خانوم لی بالاخره سرشو بالا آورد و به موجود کوچیکی که مقابلش زانو زده بود نگاه کرد. چطور می‌تونست درد کشیدن یه بچه‌ی معصومو تحمل کنه؟ مگه همین که اونو نجات بده دلیلی نبود که خطر کرده بود؟ بی اختیار پسر لرزونو به آغوش کشید و سعی کرد برای آخرین بار آرومش کنه:
«تو گریه نکن جونگین... آسمون اگه به زمین اومد تو گریه نکن... خورشید اگه نتابید تو گریه نکن... ابر اگه نبارید تو گریه نکن... بهار اگه نیومد تو گریه نکن... دنیا شاید بتونه همه‌ی اینا رو تحمل کنه... اما اشکای زلال تو ویرونش می‌کنه... من معذرت می‌خوام جونگین... معذرت می‌خوام عزیزم... تو هیچ کار اشتباهی نکردی... مامان معذرت می‌خواد... مامان متاسفه... مامان دوسِت داره.»
جونگین دست‌های کوچیکشو دور گردن زن حلقه کرده بود. همین کافی بود براش که آروم بشه. همین که گونه‌شو روی موهای لطیف اون زن بذاره و به نجواهای مادرانه‌ش گوش بسپاره. توی آغوش اون که بود احساس امنیت و آرامش می‌کرد. خانوم لی بالاخره از خودش جداش کرد و روی زمین نشست. برای جونگین عجیب بود. چون خانوم لی خیلی به نظافت اهمیت می‌داد و محال بود که روی زمین خاکی بشینه. با تعجب نگاهش کرد و متوجه خراش‌های روی زانوهاش شد. فوراً از توی جیب‌های کوچیکش دو تا چسب زخم عروسکی بیرون آورد:
«زانوهات زخم شدن. خدا رو شکر که من اینا رو دارم.»
بعد مقابل زن نشست و چسب‌ها رو به دقت روی زانوهاش چسبوند. خانوم لی لبخند محزونی زد و جونگینو روی پاهاش نشوند. گوشی که توی دستش بودو بهش نشون داد:
«اینجا رو ببین عزیزم... این هیونگته... بکهیون. دوسش داری؟»
جونگین به ویدئویی که از موبایل توی دست زن پخش می‌شد نگاه کرد، یه پسربچه که با کوله پشتی قرمزش داره از مدرسه برمی‌گرده. لبخند زد:
«آره... خیلی...»
«اونم تو رو دوست داره... و مامان هر دوتونو... مامان برای خوشحالی شما هر کاری می‌کنه و همیشه مراقبتونه... حتی اگه کنارتون نباشه...»
چونه‌ی جونگینو گرفت و نگاهشو از گوشی متوجه خودش کرد:
«می‌تونی برام یه کاری بکنی؟»
جونگین سر تکون داد:
«به برادرت بگو خیلی دوسش دارم... بهش بگو... وقتی که به اندازه‌ی کافی بزرگ و قوی شد، در ایستگاه هفتم قطاری که باهاش به دیدن پدر می‌رفتیم با یک دنیا عشق منتظرشم.»
جونگین از حرف‌های خانوم لی سر در نمی‌آورد. اما چون به اندازه‌ی کافی بابت پیدا کردن یه مادر مهربون خوشحال بود فقط با لبخندی گشاد و چشم‌هایی هلالی شده سر تکون داد. زن اشک گوشه‌ی چشمشو یواشکی پاک کرد و فایلی از عکس‌های بکهیونو باز کرد. بعد گوشی رو دست جونگین داد:
«اینا رو نگاه کن... عکسای برادرته... باید بعداً بهم بگی که از کدومشون بیشتر خوشت میاد باشه؟ پس با دقت نگاه کن!»
جونگین اون لحظه متوجه تشویش و نگرانی‌ای که توی صدای زن بود نشد. همون طور که روی زمین می‌نشست موبایلو گرفت و شروع به تماشا کردن تک تک عکس‌ها کرد. تق تق کفش‌های زنو که ازش دور می‌شد می‌شنید. با دیدن هر عکس چهره‌ش شادتر می‌شد و برای آینده‌ی خودش و خانواده‌ش خیال‌پردازی می‌کرد. بالاخره یکی از عکس‌های بکهیون که توش لبخند زیبایی زده بود رو انتخاب کرد. سرشو بالا آورد تا به خانوم لی نشونش بده. با خودش کلنجار می‌رفت که چطور حالا مادر صداش کنه و به خاطر هیجان و خجالت گونه‌هاش رنگ گرفته بودن.
«ماما-»
اما خانوم لی دیگه اونجا نبود. جونگین سراسیمه اطرافشو نگاه کرد. پشت بوم مثل همیشه خالی و ساکت بود و فقط یک جفت کفش پاشنه بلند لبه‌ی دیوار جفت شده بود. از جاش بلند شد و سمت کفش‌ها رفت. ناگهان صدای جیغی از محوطه‌ی پرورشگاه به گوش رسید. بعد صداها بیشتر شد. جونگین با تردید پا بلندی کرد تا بتونه از لبه‌ی دیوار ببینه که اون پایین چه خبره. یه نفر درست زیر نگاهش، اما پنج طبقه پایین‌تر به شکم روی زمین افتاده بود. با همون موهای زیبا، دست‌های ظریف و لباس‌های مرتب. اما بدون پاشنه بلندهای تق‌تقی! از زیر سرش خون سرخی مثل چشمه می‌جوشید و سیاهی آسفالت رو به تمسخر می‌گرفت. جونگین بدون پلک زدن خیره به افزایش جمعیت دور اون جسم بود و داد و قال‌های مردم آزارش می‌دادن. اون نمی‌تونست مادرش باشه. جونگین زخم مادرشو پانسمان کرده بود. اون نمی‌تونست اونقدر خونریزی کرده باشه. چشم‌هاش سیاهی رفتن و گوش‌هاش سوت کشیدن. رفته رفته رمق از پاهاش پر می‌کشید و نوک انگشت‌هاش دیگه توانایی بالا نگهداشتن بدنشو نداشتن. داشت زمین می‌خورد که محکم به لبه‌ی دیوار چنگ زد. یکی از پاشنه بلندها پایین افتاد. نگاه همه‌ی افرادِ دور جسد، متوجهش شد. پاشنه بلند مادرش کنار اون همه خون افتاده بود. جونگین باید پسش می‌گرفت و تمیزش می‌کرد. مثل نسیمی از پله ها سرازیر شد و خودشو به مهلکه رسوند. دست‌هایی که سعی داشتن جلوشو بگیرن رو پس زد و از زیرشون فرار کرد. لنگه کفشو که از کنار صورت زن برداشت، دستش به خون آغشته شد. اون خون گرمایی آشنا رو بهش هدیه می‌داد. گرمایی آرام بخش. گرمایی مادرانه. چشم‌های باز زن رو دید. چشم‌هایی که هرگز دروغ نمی‌گفتن.

Oh JonginWhere stories live. Discover now