بیست و هشتم

459 150 28
                                    

دسامبر ۲۰۱۸

خانۀ بکهیون

«از هدیه‌ی کوچولوم خوشتون اومد؟»

سهون گفت و به پشتی صندلیش تکیه زد. معلوم بود که تونسته پدرخوانده رو تحت تاثیر قرار بده، چون این بار داشت طی یک تماس صوتی مستقیم با خود اون حرف می‌زد. البته با صدای غیر قابل تشخیص پدرخوانده. اون بعد از خنده‌ی وحشتناکی -که حاصل افکت های صوتی بود- تمسخرآمیز جواب داد:

«اگه جوجه هکرمون بخواد، الگوریتم‌ها رو تغییر نمی‌دم! فقط نگو که اونا رو در اختیار اون افسر پلیس گذاشتی که بدجوری ازت ناامید می‌شم!»

سهون گفت:

«عوضشون کنی یا نه برای من فرقی نداره. اما می‌دونی، من که می‌گم بهتره انرژیتونو نگهدارین برای محافظت از اون کدِ ویرانگر!»

لحظاتی سکوت برقرار شد. سهون لبخند محوی زد. حتی شنیدن اسم اون کد می‌تونست روی پدرخوانده موثر باشه. اون بالاخره گفت:

«همین که به وجودش پی بردی قابل تحسینه.»

«نه، اشتباه نکن. من فقط به وجودش پی نبردم، من اون کد رو دارم! شنیدم به جز خودت هیچ کدوم از افرادت اونو نمی‌دونن. حالا شدیم دو نفر دیگه درسته؟ فقط من و تو.»

«اگه داشتی که الان معطل یه قلب برای پدرت نبودی.»

«معطل نیستم. ببین من نمی‌خوام کار و بارتو به هم بریزم. من فقط زندگی و آرامش خودمو می‌خوام. جای اون کد پیش من اَمنه. به شرطی که فردا یه قلب سالم توی سینه‌ی پدرم بتپه!»

«پس اون برگ برنده‌ای که می‌گفتی همین تهدید توخالی بود؟»

«اوه نه نه، چرا تهدید؟ ما که دیگه الان تو یه گروهیم. من یکی از شمام، مگه نه؟ فکر کنم دیگه اعتمادتونو جلب کردم. راستی یه سورپرایز دیگه برات دارم. متاسفانه باید یه روز دیگه براش صبر کنی. اما شک ندارم که ازش خوشت میاد!»

سهون گفت و تماسو قطع کرد. بکهیون تکیه‌شو از چارچوب در گرفت و به سهونی که پشت میز تحریر نشسته بود نزدیک شد:

«کار خوبی نکردی بلوف زدی.»

«بلوف زدن خودش یه تاکتیک جنگیه.»

«مشخصه که کُدو نداری!»

«اون کد کامپیوتری رو نمی‌گم؛ کد ویرانگری که من می‌گم جونگینه!»

بکهیون متعجب پرسید:

«می‌خوای از جونگین استفاده کنی؟!»

«جونگین تنها نقطه ضعف اونه؛ و تنها چیزی که من دارم.»

بکهیون نفس عمیقی کشید و روبروی سهون لبه‌ی تخت نشست:

«نمی‌خوام ناامیدت کنم. اما اگه به احتمال یک درصد تئوریت اشتباه باشه... حتی اگه فقط یه جاشو اشتباه کرده باشی-»

Oh JonginWhere stories live. Discover now