ژانویۀ ۲۰۱۹
حاشیۀ رودخانۀ هان
«دنبالم نیا.»
بکهیون گفت. خشک و بیتفاوت. انگار کلماتش به محض بیرون اومدن از دهنش قندیل میبستن و با نوک تیزشون به قلب پسر قدبلند پشت سرش حمله میکردن. اونها کلماتی توهینآمیز یا حتی سرزنشگر نبودن. اونها فقط جملاتی بودن که افسر پلیس به غریبهها میگفت. و همین برای چانیول دردناکتر از هر شکایت و شماتتی بود. انگار چانیول برای بکهیون دیگه وجود نداشت. و اینو توی این چند روز که پشت سر بکهیون راه میافتاد تا شاید مجالی برای گفتن حرفهای دلش پیدا کنه فهمیده بود. البته حرفهای زیادی زده بود که نشنیده گرفته شده بودن. درست مثل قار قار یک کلاغ. بعد از بهبودی پدر سهون -که چانیول براش بیخوابیهای زیادی کشیده بود- حالا دکترش فرصت و خیال آسودهای پیدا کرده بود تا به مسائل خانوادگیش بپردازه. شاید غلط نبود اگه رابطهی چندین و چند سالهی دکتر با افسر پلیس رو روابط خانوادگی قلمداد کرد. چون اون رابطه درست مثل یه رابطهی خانوادگی پایدار و پر از آرامش بود. بدون هیچ افراط و تفریطی در عشق ورزیدن یا دخالت بیمورد در کارهای هم. رابطهی دو نفر که به جز همدیگه کسی رو نداشتن. هر جا که لازم بود همدیگرو حمایت کردن و هر جا نیاز بود آرامبخش همدیگه شدن. در کمال صلح و دوستی. و شاید اونها در تمام این سالها فعل دوست داشتن رو به طوری که شایستهی این واژهی زیبا باشه صرف کردن. اما چه کسی میدونست که قراره دریای آروم زندگیشون تا این اندازه متلاطم بشه. اون هم با ورود جونگین. کسی که بزرگترین آزاری که توی عمرش به کسی رسونده شاید معطل کردن صف طویلی بوده که جلوی گیت مترو منتظر موندن تا اون با دستپاچگی کارت اعتباری درون شهریشو از بین انبوه کارتهای دیگهش پیدا کنه. اما همین آدم بیآزار برای زندگی آروم اونها خطرناک بود. خطرناک بود چون آتیش زیر خاکستر عشق چانیول رو بیدار میکرد. و حتی بدون مبارزه کردن شکستی دردناک رو به بکهیون تحمیل میکرد. بکهیون از شکست میترسید و از تنها موندن نفرت داشت. و اینها همون دلایلی بودن که باعث شدن دیدار چانیول و دوست قدیمیش سالها عقب بیفته. و شاید یکی از علل کمک کردن پلیس جوان به سهون و راه دادن ملوانان اون کشتی به گل نشسته به خونهش هم همین ترس از شکست و نفرتش از تنهایی بود. حالا هم اون طولانیترین مسیر رو برای رسیدن به مقصدش انتخاب کرده بود. از کنار رودخونهی پرآشوب هان میگذشت. کسی چه میدونست؟ شاید به خاطر این که جوش و خروش آب خاطراتی که کنار این رودخونه رقم خورده بود رو به یاد خودش و شخص پشت سرش بیاره. شاید هم برای این که به این بهانه لحظات بیشتری رو به با هم بودن بگذرونه. هر چند بدون حرف. هر چند بدون لبخند. چانیول کماکان با فاصلهی چند قدمی پشت سرش حرکت میکرد. بکهیون به واسطهی تعدد سالهای آشناییشون میتونست حتی از صدای اون قدمها عقدهی محبوس درون سینهی صاحبشونو حس کنه. اما چه حیف که این بار برای شکستن اون بغض کلماتی جادویی و محبت آمیز توی جیبش نداشت تا نهایتاً تمام معضلات دنیا رو با بوسهای گرم و نرم فیصله بده! بکهیون بیچاره حالا فقط همون کلمات خشک و بیاحساس رو برای دکتر شکست خورده داشت:
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...