دوازدهم

518 175 8
                                    

سپتامبر ۲۰۱۸
خانۀ اوه

«چه غلطی داری می‌کنی؟»
کیونگسو که تازه پرده رو کشیده بود، توی جاش خشکش زد. به خاطر نور تیر برق نتونسته بود تا نیمه شب بخوابه و حالا که فکر کرده بود جونگین دیگه خوابش برده پاورچین پاورچین بالای سرش اومده بود و پرده‌ی ضخیمو برای تجربه‌ی یک خواب راحت در تاریکی مطلق -بعد از چند روز بدخوابی- کشیده بود. وقتی نور چراغ قوه‌ی گوشی صورتشو روشن کرد و صدای عذرخواهی دستپاچه‌ی جونگینو شنید، بالاخره به خودش اومد و لامپ اتاقو روشن کرد:
«خشن شدی!»
گفت و خودشو روی تختش پرت کرد. جونگین شرمنده‌تر شد. دست خودش نبود. به خاطر سهون ناراحت و عصبی بود و ترسش از تاریکی هم مزید بر علت شده بود تا ناخواسته داد بزنه. حتی نمی‌تونست درست بخوابه. سهون بعد از اون اتفاق و خراب‌تر شدن وضع معده‌ش، دیگه احترام به پدر و مادرشم کنار گذاشته بود. باهاشون حرف نمی‌زد و اگه بیش از حد برای دکتر رفتن یا در میون گذاشتن مشکلش، پاپیچش می‌شدن، سهون سرشون داد می‌کشید و حرف‌هایی می‌زد که شنیدنشون حتی قلب جونگینم به درد می‌آورد. علناً سیگار می‌کشید و دیگه حتی سعی در انکار سیگاری شدنش هم نداشت. این برای خانواده‌ی اوه، شوک بزرگی محسوب می‌شد. سهون انگار وا داده بود. جونگین گوشیشو کنار گذاشت و نفس عمیقی کشید:
«ببخشید اصلاً نفهمیدم چی شد که یهو...»
«اشکالی نداره. تو هم به خاطر سهون ناراحتی... می‌دونم... اون رسماً دیوونه شده. می‌دونی چیه جونگین؟ دیگه داره حالم از این رفتاراش به هم می‌خوره.»
«خب حتماً یه دلیلی داره که این جوری شده. تو چیزی حدس نمی‌زنی؟»
کیونگسو سکوت کرده بود و به نقطه‌ی نامعلومی نگاه می‌کرد. بعد از مدتی انگار که اصلاً حرف جونگینو نشنیده باشه گفت:
«یعنی منم وقتی که فلج شده بودم این طوری بقیه رو عذاب می‌دادم؟ چه وحشتناک!»
«دیگه بهش فکر نکن. خدا رو شکر که الان خوب شدی. فردا عصرم آماده باش میام دنبالت بریم فیزیوتراپی. فکر می‌کنم خیلی خوب داری پیش می‌ری.»
«چون برادرشوهرتم انقدر باهام خوبی یا کلاً مهربونی؟»
«اصلاً شوخی خنده‌داری نیست، کیونگسو.»
«کیونگسو نه دیگه؛ هیونگ.»
«ببین اگه می‌خوای به این شوخیا ادامه بدی من-»
«نه، جدی می‌گم. اون لنگ‌دراز که دیگه منو هیونگ صدا نمی‌کنه؛ بهتر؛ منم داداشی مثل اون نمی‌خوام. اصلاً ازش متنفرم. پسره مخش تاب برداشته. از این به بعدم تو داداشمی، نه اون نردبون.»
جونگین خندید و نگاهشو بی هدف به اطراف گردوند. شاید بین این همه بدبیاری بدم نبود که برای خودش یه هیونگ تخس و بی‌ادب پیدا کنه.
«باشه؟»
کیونگسو پرسید تا تایید جونگینو دریافت کنه. جونگین با لبخند خسته‌ای زمزمه کرد:
«خب اگه اون نردبونه که منم هستم.»
«نه تو کوتاه‌تری.»
جونگین از جاش بلند شد و سمت در رفت. کیونگسو می‌گفت که از برادر کوچیکش متنفره ولی در عین حال از بلند بودن قدش دفاع می‌کرد. چه دوست داشتنی بود این رابطه!
«هی... جوابمو ندادی بچه.»
جونگین درو باز کرد و خارج شد. بعد در حالی که نصف تنش هنوز توی چارچوب بود. دستشو روی کلید برق گذاشت:
«شب بخیر.»
خاموشش کرد و قبل از این که درو ببنده کلمه‌ای که کیونگسو منتظر شنیدنش بودو گفت:
«هیونگ.»
سمت آشپزخونه رفت. چراغ‌های رنگی و کم‌نورش روشن بودن اما چراغ اصلی نه. برای خودش یه لیوان آب ریخت. وقتی خواست پشت میز کوچیک بشینه تازه متوجه شخصی شد که روبروش نشسته و به ماگ بین انگشت‌هاش خیره شده. دیدن محتویات تیره رنگ ماگ باعث جوشش لبخندی بی‌اختیار، از قلبش به روی لب‌هاش شد. جونگین اون جوشونده‌ی معده رو از آجومای همسایه یاد گرفته بود و سر شام کلی از خواصش تعریف کرده بود، حتی هر چرت و پرتی که تونسته بود سر هم کرده بود تا سهونو غیرمستقیم وادار به خوردنش بکنه اما سهون هیچ گونه توجهی نسبت بهش نشون نداده بود و جونگینو با یه مشت دروغ بی‌نتیجه تنها گذاشته بود تا این یکشنبه پیش پدر روحانی برای اعتراف ببرتشون. اگه حداقل یه کم از اون معجون عجیب غریب می‌خورد جونگین می‌تونست بگه که دروغش جنبه‌ی مصلحت‌آمیز داشته اما فقط هانیول و هاکیونگ بودن که با لبخند، کمی ازشو نوشیده بودن. قسمت فاجعه‌ی قضیه اینجا بود که کیونگسو بعد از خوردنش کلی اَخ و تف راه انداخته بود و گفته بود خواصش به خوردن همچین زهرماری نمی‌ارزه.
«آجوما بهتر درست می‌کرد... این خیلی تلخ شد... بیچاره مامان و بابات که خوردن و هیچی نگفتن.»
سهون چیزی نمی‌گفت و فقط لیوانو بین دست‌هاش می‌چرخوند. جونگین ادامه داد:
«یه کم شکر می‌خوای؟»
وقتی سهون دوباره جوابی نداد، جونگین سراغ کابینت رفت و براش یه شکرپاش آورد:
«قول نمی‌دم مزه‌ش خیلی بهتر بشه ولی قول می‌دم که معده‌تو بهتر می‌کنه. می‌دونی، یکی دوبار این بلا سر منم اومده. نمی‌دونم چه کوفتی خورده بودم؛ مال این غذاهای بیرون بود، فکر کنم. ولی این معجزه می‌کنه.»
«می‌تونه... یه مُرده رو زنده کنه؟»
سهون پرسید و بالاخره به جونگین نگاه کرد.
«چی؟!»
«گفتی معجزه می‌کنه.»
جونگین با گیجی جواب داد:
«نه، من فقط برای معده‌‌درد گفتم...»
«گوشیتو آوردی؟»
جونگین اخم‌هاشو تو هم برد. شاید سهون داشت هذیون می‌گفت.
«نه، به گوشیم چیکار داری؟»
«می‌خواستم ساعتو بپرسم.»
جونگین مچ دست چپشو نگاه کرد. ساعتش همیشه اونجا بود.
«دو و بیست دقیقه.»
«موقع خوابم ساعت می‌بندی؟»
سهون پرسید. جونگین به پشتی صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید. از اثری که روی مچ دست چپش بود، بدش نمی‌اومد. ولی همیشه زیر ساعتش پنهانش می‌کرد. انگار زندگیش به دو بخش قبل و بعد از اون زخم تقسیم می‌شد و جای زخم مرزی بود بین اون دو بخش. مرزی که یادآور خاطرات تلخ قبلش بود و در عین حال نشونه‌ای بود که امید رو توی قلبش زنده نگه می‌داشت.

Oh JonginWhere stories live. Discover now