دقایقی بعد
باغچۀ جیهوحتی با چشمهای بسته هم میتونست متوجه نوسانات ملایم تاب -که ناشی از حرکات چند لحظه پیششون بود- بشه؛ میتونست حضور سهونو کنارش حس کنه.
سوال این بود که الان دقیقاً چه اتفاقی افتاده بود؟ نه سوءاستفادهای در کار بود و نه معاشقهای!
چی باید اسمشو میذاشت؟ شاید سکس دو تا جوون پرشور که از روی نیاز جنسی به هم روی آوردن.
ولی این در مورد جونگین صدق نمیکرد، حداقل خودش اینو میدونست. اما سهون چی؟ میفهمید که کارهای غیرعقلانی جونگین از روی عشقه؟
«باید احمق باشم که تا حالا نفهمیده باشم.»
سهون که تازه نفسهاش جا اومده بود گفت. اونم مثل جونگین با چشمهای بسته روی تخت ولو شده بود. چیزی مثل تلپاتی بینشون وجود داشت یا این که این اتفاقها تصادفی رخ میداد؟
«در مورد چی حرف میزنی؟»
«در مورد راز آشکارت... تو که گفتی رازدار خوبی هستی؟»
«برای تو که بودم. نبودم؟»
«برای من آره... ولی برای خودت نه!»
جونگین کلافه دستهاشو روی صورتش گذاشت. بدنش کم کم سرد میشد و نسیم ملایم تابستونی برای پوست خیسش سردتر و سردتر مینمود.
«نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی.»
«رازتو تو دلت نگهدار. برای یه مدت، با چشمات جار نزن که عاشقمی.»
جونگین به سختی توی جاش نشست. چی میشد اگه مثل قصهها سهون بغلش میکرد و میگفت که عاشقشه، که همیشه بوده، که سختیها دیگه تموم شده و اونها میتونن مثل کاپلهای دیزنی یه مدت طولانی به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن؟ مسلماً اون روز آخرین روز دنیا میشد اگه سهون این کارها رو میکرد! چه لجی داشت روزگار با جونگین!
«مسخرهست. من عاشق تو بشم؟ دیوونگیه!»
«گمونم تو هستی. پس به خاطر من وانمود کن که ازم متنفری.»***
ساعتی بعد
خانۀ جونگینآخرین چیزی که برداشت و توی کوله پشتیش جا کرد، مسواکش بود. زیپ کیفشو بست و سعی کرد طوری روی کف چوبی اتاقش بشینه که کمرش تیر نکشه ولی خب تلاشش بیفایده بود. با چهرهی در هم رفته از درد، دستی به موهای خیسش کشید و به سشوار کوچیکش فکر کرد که الان تهِ تهِ کیفش بود. حالا برای خشک کردن موهایی که ازشون آب میچکید باید تمام وسایلشو بیرون میریخت. لعنتی به درایت خفتهش فرستاد. چرا باید قبل از حموم رفتن سشوارشو ته کیفش میچپوند؟ دیگه حوصلهی هیچ کاری رو نداشت. حتی بلند شدن از جاش. سهون بعد از گرفتن تلفنش و چک کردن پیامهاش بدون این که چیزی بگه ترکش کرده بود و فقط ازش خواسته بود خودش برگرده. گوشیش دوباره زنگ خورد و جونگین با خودش فکر کرد که کاش شمارهشو به خانوم اوه نداده بود.
«بله.»
«جونگین، پس کی میاین؟ داره دیروقت میشه.»
«آم... من الان... دارم راه میافتم.»
«خوبه، سهونم اونجاست؟ میشه گوشیو بهش بدی؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده.»
«خب، نه راستش یه کاری براش پیش اومد که مجبور شد بره.»
«ای وای از دست این پسر! پس تو خودت بیا، هوم؟ منتظر سهون نباش.»
«بله.»
«منتظرتیم عزیزم... شام نمیخوریم تا بیای. فعلاً.»
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...