دقایقی بعد
اتاق کیونگسوبا روشن شدن لامپ اتاق، کیونگسو که خوابش برده بود با اخم لای پلکهاشو طوری باز کرد که کمترین نور به چشمهاش بخوره:
«چیکار داری میکنی؟»
جونگین کتشو روی کاناپه پرت کرد و پوفی کشید:
«نذاشتن برم.»
«آفرین. حالا لامپو خاموش کن لطفاً.»
جونگین نگاهی به پردهی تیره رنگ و کشیدهشدهی اتاق انداخت. اگه لامپو خاموش میکرد اتاق توی تاریکی مطلق فرو میرفت. به سمت پنجره رفت و پرده رو باز کرد. بعد لامپو خاموش کرد و روی تخت سهون نشست:
«من باید با کت و شلوار بخوابم؟»
کیونگسو با صدایی که به خاطر خواب، گرفته بود گفت:
«لباسای من که تنت نمیشه. از لباسای سهون بردار.»
جونگین دوباره تپش قلب گرفت. شده بود مثل دختربچههایی که یواشکی عاشق پسر شیطون و چموش همسایه میشن. همون قدر مشتاق، همونقدر بیقرار.
«نه، ترجیح میدم با کت و شلوار بخوابم.»
گفت و روی تخت دراز کشید.
«هوم. پرده رو چرا کشیدی؟ نور تیر برق کورمون میکنه.»
کیونگسو گفت. کلمات آخرش به سختی قابل تشخیص بود. انگار داشت خوابش میبرد برای همین جونگین ترجیح داد اصلاً جوابشو نده.***
ساعاتی بعد
خانۀ اوهخواست توی جاش غلتی بخوره که با سنگینی جسمی روی سینهش بیدار شد. بدون این که چشمهاشو باز کنه دستشو به سمت سری که به خاطر نفسهای منظمش با قفسهی سینهش به آرومی بالا و پایین میرفت، برد. سهون بود. میتونست لطافت موها و گرمی نفسهاشو به یاد بیاره. البته شاید واژهی به یاد آوردن براش درست نبود. چون اصلاً فراموش نشده بود که به یاد آورده بشه. این، هفت ماه بود که قصهی هر شبش بود. هر شب که چشمهاشو میبست سهون به بالینش میاومد و صبح که پلکهاشو باز میکرد اون رفته بود. ولی این یکی خیلی واقعیتر از خوابهای قبلیش به نظر میرسید. جونگین میتونست صدای جیرجیرکی که سکوت شبو میشکنه بشنوه و همین طور نسیم ملایم تابستونیای رو که از پنجرهی کنار تختش صورتشو نوازش میکنه حس کنه. انگشتهاش به آرومی میون ابریشمیهای سهون میرقصیدن و دل دیوونهش از سنگینی سری که روی سینهشه احساس سبکی میکرد، احساس پرواز.
«سهون... اومدی؟»
«منتظرم نبودی؟»
بمیِ صدای سهون که درست نزدیک قلبش نجوا میشد، دلشو لرزوند، بیشتر از همیشه.
«چرا بودم.»
سهون کنار جونگین لبهی تخت به حالت نیمه نشسته بود و فقط سرش روی سینهی جونگین بود.
«منو ببخش که همیشه منتظرت میذارم.»
«وقتی که میای یادم میره چند ساعت، چند روز یا حتی چند سال منتظرت بودم.»
سهون سرشو از روی سینهی جونگین بلند کرد و به چشمهای بستهش نگاه کرد. چرا اون چشمهاشو باز نمیکرد؟
«سرتو برندار.»
جونگین گفت. بیقرار شده بود.
«بذار یه لحظه آروم بگیره این دیوونه.»
سهون به چهرهی آشفتهی جونگین نگاه کرد. جونگینم به اندازهی خودش بیقرار بود. باید خوشحال میبود یا ناراحت؟
«ازت چی میخواد؟»
«احمقانهترین چیز دنیا رو.»
سهون دستشو روی ران جونگین کشید و وقتی به زانوش رسید سعی کرد پاهای جونگینو که کنار هم -به حالت عمودی نسبت به تخت- خم شده بودنو از هم باز کنه:
«پاهاتو باز کن.»
جونگین پاهاشو آروم از هم فاصله داد و سهون بینشون قرار گرفت. خودشو روی بدن جونگین بالا کشید و دوباره سرشو روی سینهش گذاشت:
«احمقانه نیست. چیزی که میخواد احمقانه نیست.»
«چرا هست. دیوونه ست سهون! همونی که سرتو روش گذاشتی! تو باهاش حرف بزن. بهش بگو که نمیتونم تو رو بهش بدم. حرف منو گوش نمیکنه! بهش میگم سهون رفت. دیگه نیست. همه چی تموم شد. میگم سهون دوسِت نداره، هیچ وقت نگفته که داره. هیچ وقت سراغتو نگرفته. اصلاً هیچ دلیلی برای دوست داشتنت نداره. ولی بازم حرف خودشو میزنه... تو هم میشنوی؟ تو رو میخواد سهون! نمیدونم چیکارش کنم.»
سهون جوابی نداد ولی قطرات داغی که پیرهن جونگینو خیس میکردن شاید اشکهای سهون بودن. جونگین گیج شده بود. اون هیچ وقت گریهی سهونو ندیده بود. حتی وقتی که برادرش توی اتاق عمل بود. حتی توی رویاهای شبانه هم اشکهای سهونو ندیده بود، حالا چطور ممکنه سهونِ رویاهاش اشک بریزه؟ نکنه این یکی واقعی باشه؟ دلش میخواست چشمهاشو باز کنه و ببینه ولی این ریسک بود. اگه مثل همیشه وقتی چشمهاشو باز کنه اون رفته باشه چی؟ اصلاً چطور ممکنه سهون اومده باشه؟ پدر و مادرش گفتن که اون برنمیگرده، حداقل امشب. سهون گفت که میره. توی چشمهای جونگین نگاه کرد و گفت که میره. چقدر بیرحمانه بود رفتنش. چه سنگدل بود سهون واقعیت و چه عاشق بود سهون رویا!
«میتونی یه کاری برام بکنی؟»
جونگین گفت. خسته شده بود از این پارادوکس دلخراش.
«چی؟»
«برو.»
«چرا؟»
«نمیتونم بین سهون رویاهام و سهون واقعیت تعادل برقرار کنم. یکیتونو باید باور کنم. باور کردن کسی که به خاطر برادرش بهم آسیب زده و رفته راحتتره. پس تو برو. بذار یه شب راحت بخوابم.»
«کجا برم؟ اینجا خونهی منه. این چهاردیواری اتاق منه. مردی که روی تختم خوابیده، مرد منه. و این ماهیچهی کوچیک دوست داشتنی هم فقط متعلق به منه.»
جونگین لبخند زد. کاش میتونست تمام عمرشو به خواب بره و رویای سهونو ببینه.
«تو چی جونگینم... تو میتونی برام یه کاری بکنی؟»
«برای تو هر کاری. قبلاً اینو بهت ثابت کردم. روی همین تخت.»
«منو باور کن. سهون رویاهاتو.»
«سخته.»
«و تو مرد روزای سختی. قبلاً اینو بهم ثابت کردی.»
«باورت میکنم.»
«بهم قول بده. قول بده که هر چقدرم سهون بیداریت عذابت داد تو فقط منو باور کنی. اون وقت منم قول میدم نجاتت بدم... از دست تاریکیای که اسیرت کرده.»
«قول میدم.»
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...