زمان حال، دسامبر ۲۰۱۸
پذیرایی خانۀ اوهبا صدای بلندِ هاکیونگ از افکارش خارج شد. اون جدیداً به طور مکرر صداشو بالا میبرد. کاری که قبلاً کمتر پیش میاومد که انجام بده.
«با تو ام سهون! نمیخوای جوابمو بدی؟ پرسیدم تو چقدر از اون پولو میتونی جور کنی؟ باید اون قلبو برای پدرت بگیریم میفهمی؟»
سهون چشمهاشو توی کاسه چرخوند. حساب بانکیش اونقدری پر بود که بتونه چند برابر اون مبلغ هنگفت رو بده. اما میدونست اون نظافتچی که احتمالاً یکی از پادوهای مافیای قاچاق اعضاست، فقط قصد سرکیسه کردنشونو داره. چون قلب مورد نیاز پدرش توی هر بازار سیاهی پیدا نمیشد. هر کسی اینو نمیدونست سهون خوب میدونست که اون قلب رو فقط از دو طریق میشد پیدا کرد. یکی ارتش کره و یکی پدرخوانده. که هر دو راه فعلاً برای سهون بسته بود.
«مسئله پول نیست مادر. اون نظافتچی عوضی داره گولت میزنه. به محض این که پیش پرداختو بگیره گورشو گم میکنه دست ما به هیچ جا بند نیست. لطفاً اجازه بدین خودم تلاش کنم و-»
«خفه شو سهون!»
هاکیونگ دوباره با صدای گرفتهش فریاد زد. سهون ناباورانه نگاهش میکرد. نمیدونست به خاطر گرفته بودن صداش -که آثار اشک و آه مداوم بود- غصه بخوره یا از فریادش ناراحت بشه. هاکیونگ از جاش بلند شد و ادامهی فریادهاشو توی صورت سهون زد:
«مسئله پول نیست؟... چرا... دقیقاً مسئله پوله. اگه پول داشتیم انقدر بدبخت نبودیم. اگه پول داشتیم الان خونه و رستورانو نفروخته بودیم. یه جوری دهنتو پر میکنی و میگی مسئله پول نیست انگار الان همهی اون پولی که لازم داریم توی حسابته. اما نیست. تو و برادرت هر دو بیلیاقتین! بیکار و بیپول. حتی نمیتونین پدرتونو از مرگ نجات بدین. اون که بهانهش مشخصه... میگه آرزوهاشو من و پدرش نابود کردیم... ولی تو چی؟ تویی که با هر زحمتی بود پول در آوردیم و به بهترین دانشگاه فرستادیمت... این همه سال درس خوندی و بیشتر اوقات ازمون دور بودی که چی؟ هیچی! نمیتونی حتی خرج خودتو در بیاری. هر وقت گفتیم چیکار میکنی گفتی پروژه... گفتیم نتیجهی این همه درس خوندن چی شد؟ گفتی پروژه... گفتیم یه کار ساده پیدا کن گفتی پروژه... گفتیم حداقل بیا و تو رستوران بهمون کمک کن... ولی نه... آقا مهندسن... کسر شأنشونه از این کارهای پیش پا افتاده بکنن! ترجیح میدن روی پروژهشون کار کنن... گفتی اگه پروژهت جواب بده زندگیمون از این رو به اون رو میشه، پس چی شد؟ این پروژهی تو کی قراره نجاتمون بده؟ وقتی پدرت مرد؟ اصلاً بهم بگو پولش تا اون موقع به دستمون میرسه که بتونیم یه مراسم آبرومندانه براش بگیریم؟ محض رضای خدا فقط بگو که اون برات مهمه... توی این چند روز اصلاً ندیدم بیای و ببینیش!»
سهون به مادرش که جلوش زار میزد نگاه نمیکرد. دیدن مادرش به این شکل سرزنشگر و آشفته جدیدترین شکنجهای بود که سهون باید باهاش کنار میاومد. دندونهاشو به هم میفشرد و گره مشتشو تنگتر میکرد.
اون روز وقتی مادرش به بیمارستان برگشت، سهون خواست با کیونگسو کمی حرف بزنه و شاید درد و دل کنه اما کیونگسو فقط سرشو تکون داد و خیلی خشک گفت که درک میکنه. حتی وقتی سهون خواست بیشتر باهاش در مورد احساسی که راجع به وضعیت پدرشون داشت صحبت کنه، اون اجتناب کرد و در جواب نگاه آزرده خاطر سهون فقط گفت:
«گفتم درکت میکنم. نگفتم باهات همدردی میکنم. و خودتم میدونی چرا. حتی نمیخوام تصور کنم که دیدن چه صحنهای پدرو به این روز انداخت.»
سهون ناامیدانه زمزمه کرد:
«هیونگ...»
«حالا شدم هیونگ؟ تو که خیلی وقت بود هیونگ صدام نمیکردی! حالا که گندی زدی که نمیتونی جمعش کنی دوباره یاد من افتادی؟ چقدر بهت گفتم...»
کیونگسو ادامهی حرفشو خورد. انگار خودشم دوست نداشت اون ماجرا رو مرور کنه. یاد جونگین افتاد که احتمال میداد اون هم از این اتفاق آسیب دیده باشه. برای همین بیمقدمه گفت:
«بیچاره جونگین! معلوم نیست الان کجاست. گوشیشم جواب نمیده. با این که برادرمی ولی صادقانه میگم که اصلاً لیاقتشو نداری. هیچ کس نداره. اونم از مادرش! وقتی دیدم داره گردنبندو میدزده دوست داشتم از خونه پرتش کنم بیرون! ولی دلم برای جونگین سوخت... آخه اون چه گناهی داشت که باید به خاطر اون زن شرمنده میشد؟ اصلاً چه گناهی داشت که باید گیر من و تو میافتاد؟ حالیت هست که چه بلایی سرش آوردی سهون؟ حالیت هست چه بلایی سر بابا آوردی؟ آخه تو کِی انقدر...»
«بسه دیگه... فقط بگو کلید گاوصندوق کجاست؟»
«همونجاست. درش بازه. هیچ چیز به درد بخوری توش پیدا نمیکنی که بتونی پولش کنی.»
سهون از جاش بلند شد و سمت اتاق پدرش رفت. باید ویدئوهایی که جونگین ازشون حرف میزدو تماشا میکرد. هنوزم باورش نمیشد که جونگین تونسته اون حرفها رو در مورد پدرش بزنه. یاد حرفهای اون شب پدرش که میافتاد، و اون اشکهایی که انگار گناه بزرگی پشتشون بود، ناخودآگاه این سوال توی ذهنش پدیدار میشد که نکنه اون حرفا صحت داشته باشن؟ اما بعد خودشو سرزنش میکرد. چرا باید به پدر درستکارش شک میکرد؟ سهون به پدری که بیست و شش سال در کنارش زندگی کرده بود، ایمان داشت. وقتی ویدئوها رو برداشت صدای کیونگسو رو از پشت سرش شنید:
«داری چیکار میکنی؟ به اون ویدئوها دست نزن. پدر نمیخواست کسی اونا رو ببینه.»
سهون از جلوی گاوصندوق بلند شد و همون طور که از کنار کیونگسو میگذشت گفت:
«به تو ربطی نداره.»
کیونگسو تحکمآمیز گفت:
«اوه سهون! همین الان بذارشون سر جاش!»
سهون عصبی دستی روی صورتش کشید و در حالی که سعی داشت دستگاه ویدئوپلیر قدیمی رو که قبلاً از انبار برداشته بود، راه بندازه گفت:
«پاپیچم نشو.»
کیونگسو این بار صداشو پایینتر آورد:
«ببین سهون، اون یه چیز شخصیه. شاید پدر دلش نخواد ما بدونیم که-»
سهون بین حرفش پرید:
«خفه شو کیونگ! من مثل تو به پدرم شک ندارم. به کسی هم در موردش حرفای شنیع و زننده نمیزنم که... این چه کاری بود که کردی؟ ناامیدم کردی کیونگسو... واقعاً ناامید!»
کیونگسو با شنیدن حرفی که خودش روزی به سهون زده بود پوزخندی زد. نگاهشو چرخوند و زیر لب زمزمه کرد:
«عقدهای!»
بعد بلندتر گفت:
«الان شدی مدافع حقوق کسی که خودت این بلا رو سرش آوردی؟!»
سهون که دیگه تاب سرزنش شدن نداشت چند قدم نزدیکش شد و کنایهآمیز گفت:
«اتفاقی که افتاده ناخواسته بوده و غیرقابل پیشبینی... ولی تو چی؟ شنیدم برنامهای که ضبط کردی فردا پخش میشه. خیلی بد شد که پدر زودتر سکته کرد و نتونست اون برنامه رو ببینه درسته؟ وگرنه مطمئنم کلی از دیدن پسر رقاصش لذت میبرد!»
کیونگسو فریاد زد:
«خفه شو پسرهی... من بهت هشدار داده بودم. چطور میتونی بگی ناخواسته بود؟»
بعد با گامهای عصبی سمت دستگاه رفت و اونو طوری زمین زد که مطمئن بشه دیگه کار نمیکنه. سهون بهتزده به تکههای خوردشدهی دستگاه و شخص عصبانیِ بالای سرش نگاه کرد. چیکار باید میکرد؟ مثل این که تنها کسی که حق نداشت از کوره در بره سهون بود. کیونگسو در حالی که نفس نفس میزد، دست چپشو به کمرش زد و با دست راستش به در اشاره کرد:
«گمشو بیرون سهون! تو وقاحتو به حد اعلی رسوندی! دیگه نمیتونم توی خونه تحملت کنم!»
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...