بیست و دوم

440 145 8
                                    

همان شب
باری در جنوب رودخانۀ هان

چشم‌هاشو آروم باز کرد و به دود بنگی که از دهن اطرافیانش توی فضای کوچیک بار پخش می‌شد نگاه کرد. چند بار دهنشو باز و بسته کرد تا حس سوختگی کامش قابل تحمل بشه. مردی که کنارش نشسته بود با نگاه کردن به چهره‌ش لبخندی زد:
«بهت که گفتم مال این حرفا نیستی! سوختی نه؟»
جونگین لب‌هاشو جلو داد و با اخم پلکی زد:
«من پسر گی یه‌سونم!»
با این حرفش جمع دورش به خنده افتادن. جونگین فکر نمی‌کرد حرف خنده‌داری زده باشه. اون پیش خودش فکر کرده بود که درسته بلد نیست بنگ بکشه و اولین بارشه ولی قطعاً استعدادشو داره چون پسر گی یه‌سونه!
زنی که موهاشو دم اسبی بسته بود و چشم‌هاشو شبیه جادوگرا آرایش کرده بود سرشو نزدیک آورد:
«خیله خب پسرِ گی یه‌سون... پسرِ خوشتیپِ گی یه‌سون... یه کم بستنی می‌خوای؟»
جونگین با لبخند سر تکون داد. زن تکیه‌ی آرنج‌هاشو از روی کانتر گرفت و سمت یخچال رفت. همزمان صدای تشویق افراد توی بار بلند شد. جونگین به طرف استیج کوچیک سر برگردوند. زنی با پیراهن سفید بلند و موهای مشکی که کلاه مسخره‌ای روی سرش گذاشته بود در حال تعظیم برای طرفدارهاش بود. مرد کناری روی شونه‌ی جونگین زد:
«اوه نگاه کن پسر! مادرت اومد. هنرپیشه‌ی مورد علاقه‌ی من!»
طولی نکشید که زن همراه با ریتم موزیک به رقص در اومد. توجه جونگین به گردنبند زیبایی که روی سینه‌ش می‌درخشید جلب شد. اون گردنبند برای چشم‌هاش آشنا بود. زن چرخید و چرخید و باز هم چرخید. دامن بلندش تا زانوهاش کوتاه شد و کلاه بزرگ و مسخره‌ش تبدیل به یک کلاه مشکی لبه‌دار شد. همه‌ی افراد سالن حذف شدن و بار توی تاریکی فرو رفت. حالا فقط جونگین بود و زنی که زیر نور مخروطی با آهنگی آشنا به زیبایی می‌رقصید. زنی که مادر جونگین بود. انگار اون گردنبند که برای هانیول خیلی مهم بود و کیونگسو نگرانش بود، حالا به صاحب اصلیش رسیده بود. به زن رقاص. به مادر جونگین! جونگین به یاد آورد که هانیول در شبی که گی یه‌سون به منزلش دعوت شده بود چقدر عجیب نگاهش می‌کرد. به یاد آورد که اون از هاکیونگ برای برداشتن اون گردنبند شاکی بود. به یاد آورد که وقتی با کیونگسو صحبت می‌کرده کیونگسو حواسش به هاکیونگ و گی یه‌سون پرت بوده که اون لحظه در مورد زیبایی گردنبند هاکیونگ صحبت می‌کردن و هاکیونگ برای نشون دادنش به یه‌سون داوطلبانه اونو از گردنش باز کرده. و تمام اینها به تحلیل‌هایی منجر شد که بر اثر مصرف بنگ توی مغزش صورت می‌گرفت:
«هانیول نمی‌خواست اون گردنبندو هاکیونگ ببنده، چون مال معشوقه‌ش بود! بعد اون گردنبند رو به گی یه‌سون داد. حتماً خودش به یه سون دادتش. جسد معشوقه هیچ وقت پیدا نشده. شاید اون زنده باشه و چهره‌شو تغییر داده باشه. پس گی یه‌سون همون معشوقه‌ی مُرده‌ی هانیوله! من پسر گی یه‌سونم و اون بهم گفت که جئون پدرم نیست. هانیول بعد از دیدن یه‌سون مدام بهم می‌گفت که من مثل پسرشم. بهم گفت که یادم باشه که پدر دارم! گفت پدر... پس هانیول پدرمه... و... سهون برادرمه... من پدرمو کشتم و با برادرم خوابیدم!»
جمله‌ی آخرو چند بار بلند گفت اما صداش بین هیاهوی جاری در بار گم شد. اجرا تموم شده بود و عده‌ای هنوز در حال تشویق بودن. یه‌سون به سمت جونگین اومد. از بین مردهای چشم چرون اون بار -که توی یه محله‌ی فقیرنشین واقع شده بود- گذشت. بعضی‌ها به سمتش اسکناس‌های بی‌ارزش پرتاب می‌کردن و این طوری ازش می‌خواستن امشبو با اونها بگذرونه. اما زن با لبخندی بی‌خیال خودشو به جونگین رسوند و دستی بین موهاش کشید.
«چطور بود پسر زیبای من؟»
جونگین در حالی که به گردنبندش خیره بود جواب داد:
«بی‌نظیر!»
زن دستشو روی گردنبندش کشید:
«این برات آشناست، نه؟ متاسفم نمی‌تونم برش گردونم. حالا دیگه مال منه.»
بعد خنده‌ی مستانه‌ای سر داد و اضافه کرد:
«امشبو پیش من بمون. می‌تونم مشتری‌هامو تا فردا دست به سر کنم.»
زنِ بارتندر با بستنی شکلاتی بزرگی که روی کانتر گذاشت توجهشونو جلب کرد:
«بستنی شکلاتی برای آقای شکلاتی!... یه‌سون، نگفته بودی پسر به این خوشتیپی داری. این همونیه که از زندان آزادت کرده، نه؟»
یه‌سون در حالی که انگشت وسطشو برای زن بالا می‌برد دست جونگینو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد:
«درسته. ولی فکر کنم بستنی شکلاتی هدیه‌ی کوچیکیه برای این که یه شب عروس من باشی!»
گفت و جونگینو دنبال خودش به سمت پله‌ها برد. لحظاتی بعد اونا توی یکی از اتاق‌های کوچیک بار بودن. جونگین به پهلو روی تخت دراز کشیده بود و یه‌سون در حالی که آرنجشو روی پشتی صندلی چوبیش گذاشته بود و سرشو به کف دستش تکیه داده بود، بهش نگاه می‌کرد. جونگین گفت:
«من حالا دیگه مثل تو ام درسته؟»
«نمی‌خواستی باشی؟»
«نه... سعی کردم تغییرش بدم... ولی انگار سرنوشت از قبل تعیین شده ست... من باختم... چون می‌خواستم توی جایگاهی باشم که برای من نیست. با چانیول خوابیدم. گفته بودی معشوق بودن خوبه... خوب بود. اما احساس کردم این من نیستم که داره لذت می‌بره. اون بدن مال من نبود. من فقط از دریچه‌ی چشماش به کسی که به بازیش گرفتم، نگاه می‌کردم!»
«فکر می‌کنی سکس چیه پسر؟ فقط برای چند لحظه دلت دیوانه‌وار می‌خواد که داشته باشیش و بعدش وقتی اون لعنتی میاد... برای هم مثل دو تا غریبه می‌شین.»
جونگین چشم‌هاشو بست. تا مدتی پیش تصورش از سکس حتی بدتر از توصیف مادرش بود... تجاوز! اما وقتی عاشق سهون شد همه چیز فرق کرد. سهون همه‌ی معادله‌ها رو به هم می‌زد.
«ولی اون چند لحظه برای من خیلی طول کشید. و هیچ دردی باعث نشد که از خواستنش دست بردارم.»
زن لبخند تلخی زد و در حالی که سیگاری آتیش می‌زد گفت:
«شاید مشکل تو اینه که چیزیو تجربه کردی که نباید. تا حالا حیوون خونگی داشتی؟ اونا وقتی غذای بهتری رو امتحان می‌کنن به غذای ساده‌ی قبلی راضی نیستن.»
پسرِ مست با خودش فکر می‌کرد که آیا بودن با سهون همون غذای بهتریه که باید فراموشش کنه؟
«من با برادرم خوابیدم و بعد از بهشت بیرون شدم. حالا باید به زمین راضی بشم درسته؟»
«برادرت؟! منظورت برادرخونده‌ته؟ همون چشم‌درشته که اون شب باهاش حرف می‌زدی؟ اسمش چی بود؟ کیونگ...»
«نه... کسی که مال من بود اما نباید بهش دست می‌زدم! چرا خدا آدمو این طوری امتحان می‌کنه؟»
«نمی‌دونم راجع به کی صحبت می‌کنی. شاید این حرفات فقط به خاطر اینه که بنگ مغزتو خیلی تحت تأثیر قرار داده. ولی بدون... دلیل این که از بهشت بیرون شدی این نیست که اونجا جایگاهت نبوده... حتماً کفر ورزیدی که بیرونت کردن. و بله... باید به زمین راضی بشی اگه می‌خوای کافر بمونی. درست مثل من... من زمینی که توش آزادم رو به بهشتی که میوه‌ی ممنوعه داره ترجیح می‌دم.»
پسرِ منگ به یه‌سون که حالا سیگارشو خاموش می‌کرد نگاه کرد. انگار اون می‌دونست که جونگین دیگه به عشق اعتقادی نداره. زن از کنار جونگین ملحفه‌ای برای خودش برداشت:
«امشبو روی کاناپه می‌خوابم. ولی فردا به فکر یه جای دیگه باش. بیشتر از این نمی‌تونم برات مادری کنم.»

Oh JonginWhere stories live. Discover now