بیستم

489 153 29
                                    


نوامبر ۲۰۱۸

بیمارستانی در جنوب رودخانۀ هان


از ساختمون بیمارستان که خارج شد بالاخره نفس عمیقی کشید. دست‌هاشو روی زانوهاش گذاشت. حتی صبر نکرده بود تا حرف‌های چانیولو گوش بده. اون دیروز بهش گفته بود که نگران تان نباشه اما الان که جونگین به دیدنش اومده بود متوجه شده بود که اون بچه بی‌هوشه و وضعیت وخیمی داره. چانیول خودشو به جونگین رسوند و همون طور که نفس نفس می‌زد دستشو روی شونه‌ش گذاشت:

«هی... جونگ... چرا به حرفام گوش نمی‌دی؟»

جونگین به سمتش برگشت و با صدای نسبتاً بلندی گفت:

«چرا بهم نگفتی که حالش انقدر بد شده؟»

«من فقط نمی‌خواستم نگرانت کنم... همین.»

«بالاخره که می‌فهمیدم.»

«جونگین، آروم باش. همه چی درست می‌شه.»

«چانیول، من این حرفا رو نمی‌خوام. فقط بهم بگو که حالش خوب می‌شه.»

رنگ نگاه چانیول عوض شد. می‌دونست که امکان داره وضعیت تان وخیم‌تر هم بشه. دلش نمی‌خواست مثل دفعه‌ی قبل بهش دروغ بگه. پس سعی کرد حرف‌های امیدوارکننده بزنه:

«جونگین، نگران چی هستی؟ وضعیت اون الان واقعاً بهتر از قبله. دیشب یه بار به هوش اومده. از پرستارا سراغ تو رو گرفته. یادته که اصلاً حرف نمی‌زد و حتی آبنباتایی که بهش می‌دادمو نمی‌گرفت؟ ولی موقعش که رسید، اون همه چیزو در مورد بی‌گناهی تو به پلیسا گفته بود.»

جونگین با چشم‌هایی نگران دوباره پرسید:

«خوب می‌شه نه؟»

«اون همین الانشم خوبه. مهم اینه که تو از اون زندگی نجاتش دادی. این بهترین اتفاقیه که براش افتاد.»

چانیول گفت و با لبخند جونگینو در آغوش گرفت:

«من دیگه باید برگردم بیمارستان خودمون. تو کاری نداری؟»

با این که دلش هنوز ناآروم بود و می‌خواست به زور از چانیول اعتراف بگیره که تان به زندگی برمی‌گرده اما ترسید اگه بیشتر اصرار کنه اون بهش بگه که تان موندنی نیست. بنابراین از چانیول خداحافظی کرد و با دلی پرآشوب به سمت خونه برگشت. حوالی ظهر بود که به نزدیکی‌های خونه رسید. گوشیش زنگ خورد. کیونگسو بود.

«الو... هیونگ...»

«چطوری جونگین؟ حدس بزن چی شده؟»

«چی شده؟»

«من توی مرحله‌ی بعدی هم قبول شدم! الان واقعاً خوشحالم. نمی‌دونستم به کی بگم چون از خانواده‌مون کسی به غیر از تو خبر نداره. واقعاً دلم می‌خواست به یکی بگم!»

Oh JonginWhere stories live. Discover now