آوریل ۲۰۰۱
یتیمخانۀ کانگروی صندلی نشسته بود و به آنتن بیسیم افسر پلیس که نوسان خفیفی داشت چشم دوخته بود. پاهاش به خاطر قد کوتاهش به زمین نمیرسیدن و دستهاشو به زحمت روی میز بلند گذاشته بود. طوری که شونههاش بالا اومده بودن و یقهی لباسش به چونهش چسبیده بود.
«جونگین لطفاً به من نگاه کن.»
جونگین نگاهشو به افسر داد و مرد ادامه داد:
«تو آقای جئونو میشناسی درسته؟»
جونگین سر تکون داد.
«خوبه. از این به بعد سوالامو با بله و خیر جواب بده باشه عزیزم؟»
جونگین دوباره سر تکون داد که با بالا رفتن ابروهای افسر و لبخند مهربونش فوراً گفت:
«بله.»
«خوبه. جونگین، این درسته که آقای جئون بعضی وقتا تو رو به دفترش میبره؟»
دوباره چشمهای جونگین سیاهی رفت. تاریکی بهش نزدیک میشد. چرا اونها دست از سرش برنمیداشتن؟ چرا مدام جونگینو با سوالهاشون آزار میدادن؟
«بـ...بله.»
«خیله خب. اصلاً نترس پسرم. باشه؟ اینجا فقط من و توییم.»
«بله.»
جونگین گفت. اما میدونست که توی اون اتاق، تاریکی هم هست. اون اومده بود. جونگین حسش میکرد.
«تا حالا شده آقای جئون لمست کنه؟ یا ازت بخواد لباساتو دربیاری؟»
جونگین به یاد آورد؛ زمانهایی رو که با پاهای لرزون به دفتر آقای جئون میرفت و اون بعد از بستن چشمهاش ازش میخواست که لباسهاشو در بیاره.
«پسر خوب... تو باید پسر خوبی باشی جونگین! تو که نمیخوای آقای جئونو عصبانی کنی؟»
تاریکی پرسید و جونگین جواب داد:
«نـ...نه!»
افسر با لحن ملایمی گفت:
«جونگین... عزیزم... لازم نیست از کسی بترسی. من و همکارام همه پیشتیم. نمیذاریم اون دیگه بهت آسیب بزنه. فقط بهم بگو، تا حالا آقای جئون ازت خواسته که براش کاری انجام بدی؟ مثلاً ماساژ دادن جاهای مخصوصی از بدنش یا بوسیدن، مکیدن یا هر چیزی که دوست نداشتی انجام بدی؟»
صدای تاریکی دوباره توی گوشش پیچید. اون مدام بهش نزدیکتر میشد:
«جونگین تو که نمیخوای بردهی پدرخوانده بشی؟»
«نه!»
افسر متعجب شده بود. خانوم لی و دکتر پارک خیلی اصرار داشتن که همچین اتفاقهایی برای اون پسر میافته ولی چرا اون انکار میکرد؟
«جونگین، اگه راستشو بگی ما مواظبتیم. کسی که اذیتت میکنه رو به زندان میبریم و تو رو میبریم جایی که خوشحال و راحت زندگی کنی. پس یه بار دیگه ازت میپرسم. تا حالا شده آقای جئون ازت بخواد کاری که دوست نداری یا اصلاً نمیدونی چیه رو انجام بدی؟»
جونگین دودل شد. باید راستشو میگفت؟ اونا مواظبش بودن. آقای جئون و پدرخوانده دستشون بهش نمیرسید. میتونست به خونهی خانوم لی بِره و با پسرش بازی کنه. میتونست یه مادر مهربون مثل خانوم لی داشته باشه. ولی دوباره تاریکی گرفتش. جونگین حالا به وضوح هالهای از تاریکی رو اطرافش حس میکرد.
«جونگین... تو که نمیخوای اون تک تک بچههای پرورشگاهو به پدرخوانده بفروشه؟ میخوای؟»
جونگین این بار فریاد زد:
«نه! دست از سرم بردارین. ازتون متنفرم! از این سوالا متنفرم! راحتم بذارین! خواهش میکنم ولم کنین!»
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...