دقایقی بعد
خانۀ بکهیون
بکهیون روی مبل کناری سهون نشست و رو به مهمون ناخوندهی عجیبش کرد:
«فکر نمیکنم ما همدیگرو بشناسیم و برام قابل حدس زدن نیست که الان دقیقاً باهام چیکار داری.»
سهون پاهاشو روی هم انداخت و نگاه جدیای به بکهیون کرد:
«به دوستپسرت بگو زیاد دور و بر جونگین نپلکه.»
بکهیون اخمآلود طوری که انگار حرف خیلی مزخرفی شنیده باشه گفت:
«چی میگی تو؟ دوست پسر کدومه؟ برو بیرون بابا حوصله ندارم... هر چی میخوای خودت بهش بگو.»
سهون بدون این که از لحن تند بکهیون شوکه بشه لیوان شربت عسل جونگین که هنوز روی میز بود رو برداشت:
«از همون بچگیت دوسش داشتی تا الان. اون فرزندخوندهی همکار مادرت بوده و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتین. اولش بهش اعتراف نکردی چون فکر میکردی اون یکی دیگه رو دوست داره. بعد وقتی دیدی اون فرد پسش زده، پا پیش گذاشتی و اونم قبولت کرد. تا همین چند ماه پیشم با هم بودین... اما تو دیگه نتونستی اهمیت دادنای دوستپسرتو به همیتیمخونهای سابقش که از قضا تو اونو باعث مرگ مادرت میدونی، تحمل کنی و برای تحت تاثیر گذاشتنش باهاش به هم زدی بلکه اون بیخیال پسره بشه. ولی میدونی چیه؟»
بعد جرعهای از لیوان جونگین نوشید. نگاه سردشو به چهرهی مستأصل بکهیون داد و اضافه کرد:
«گمون کنم اون عشق اولشو به تو ترجیح داده. فکر میکنی نمیدونم توی این دوازده سال تو کسی بودی که نمیذاشتی با جونگین ارتباط داشته باشه؟ به نظر میاد که جونگین بدون این که مبارزه کنه ازت برده. و این چیزیه که بیشتر از همه تو رو آزار میده... نه مرگ مادرت که مسلماً یه بچهی نُه ساله نمیتونه هیچ نقشی توش داشته باشه. تو فقط اونو بهونه کرده بودی که چانیولو توی این سالها پیش خودت نگه داری و این کارو کردی.»
بکهیون از کوره در رفت. روبروی سهون ایستاد و فریاد زد:
«تو از زندگی من چی میدونی مردک احمق؟ من به جز مادرم هیچ کسو نداشتم... چطور میتونم از مرگ اون برای منافع خودم استفاده کنم؟»
سهون بلند شد و حالا به خاطر قد بلندش از بالا به چهرهی سرخ شده از خشم بکهیون نگاه میکرد:
«گفتی نمیتونی در مورد من حدسی بزنی... اما من در مورد تو خوب حدس زدم، درسته؟»
شونههای بکهیونو به طور نمایشی تکوند و با خونسردی ادامه داد:
«اونا فقط یه مشت حدس بودن... پس خیلی نگران نشو آقای پلیس! به هر حال... فقط اینجا موندم که اینو بگم... دوستپسرتو پیش خودت نگهدار... تو که خوب بلدی! این برای خودش خوب نیست که با جونگین باشه. پس هر چقدر دوسش داری تلاش کن از جونگین دورش کنی.»
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...