مقدمه

989 148 97
                                    

زندگی من همون فیلم پر پیچ و خمی بود که توی قطار برای مردم به نمایش می ذاشتن...

در حقیقت محتوا یا پایان داستان ذره ای براشون مهم نبود...
ولی  می نشستند و تماشا می کردند تا به هدفشون برسن...

وقتی که کاغذ سفید زندگیمون با ذغال های سیاهی پر شد فقط نگاه کردن...!

ولی دقیقا جالب اینجاست، لحظه ای که باید به حال خودم رهام می کردن دست از نگاه کردن برداشته بودند..

من و سوار همون ماشینی کردند که با سرعت می رفت ولی لحظه ها برام به اندازه یه عمر می گذشت...

این عوضی ها داشتن من و ازت دور می کردن!
انقدر دور که دیگه تصویرت برام محو بشه..

التماسشون کردم. گفتم ولم کنید، نکردن...
گفتم برم گردونید. من زندگیم و پشت سرم جا گذاشتم، بر نگشتن..

دیگه هیچی برام نذاشتن!
نه اشکی داشتم که بریزم...
نه قلبی که از هیجان تند بزنه...
نه تو رو داشتم نه خودمو...

به معنی واقعی کلمه من توی اون لحظه بی همه چیز شدم وقتی خبر رفتنت و شنیدم..!

به زودی...






𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭Where stories live. Discover now