°آرِو در زبان ارمنی به معنی خورشیده
.
.
.
*زین؟
سرش رو بلند کرد و با دیدن جشم‌های درخشان تریشا،لبخند ناباوری روی لب‌هاش نشست.
-ماما؟
تریشا،لبخند پرمهری به پسر معصومش زد و بعد از درست کردن لباس سفید و حریرش،جلوتر رفت.دستش رو روی موهای پرپشت و مشکی زین کشید و اون پسر مثل بچگی‌هاش،سرش رو به دست مادرش فشرد.
*بهت افتخار میکنم پسرم.
با این حرف،اشکی از گوشه‌ی چشمِ زین چکید.چقدر دلش برای این صدای گرم و دلنشین تنگ شده بود؟
-ماما،من نمیتونم.خیلی خستم.میدونی چند سال گذشته؟من هیچکس رو نداشتم،نه حتی لویی...
دلم واسه شما تنگ شده.دلم واسه آغوش گرم و نرمت تنگ شده.
زین هق زد و تریشا با نگرانی و غم،کنارش نشست.سر زین رو به سینش تکیه داد و مشغول نوازش موهای نرمش شد.صدای گریه‌های بلند اون پسر،یه جایی توی قلبش رو هدف میگرفتن،یه جایی که فقط برای زین و چشم‌های طلاییش بود!
*مرد جوان،گریت رو تموم کن.بین تمام این تاریکی و ظلمات،تو خورشید رو پیدا خواهی کرد.خورشیدی که دست‌های سرد شدت رو گرم میکنه؛قلب یخ زدت رو آب میکنه و زمستونت رو بهار میکنه.بهش اطمینان داشته باش،همونطور که اون قراره بهت اعتماد کنه و خودش رو به دستت بسپره.
تریشا زیر گوش زین میگفت و اشک‌هاش رو با صبوری پاک میکرد.
*میدونم انقدر گریه کردی که چشم‌هات دیگه نا ندارن ولی زیبای من،انقدر زود پا پس نکش.یادته ماریا چی میگفت؟
کمی خم شد تا چهره‌ی زین رو ببینه و اون پسر با صدای گرفته بخاطر گریه،لب زد:
-زمانی که ابرهای تیره آسمانت را فرا بگیرند؛زمانی که شیطان گناهکار در تاریکیِ شب جلوی تو بایستد؛وقتی بارانی سیل آسا ببارد و تو فکر کنی قرار است غرق شوی،خورشید طلوع میکند.ابرها کنار میروند و چشمان سرخ شیطان کور میشوند،باران بند می‌آید و رنگین کمان عشق،آسمان زندگی‌ات را زنده میکند.
زین با دقت حرف های آخرین اسین،ماریا رو زمزمه میکرد.به یاد می آورد که اون زن همیشه از معجزه‌ی عشق واسش میگفت و زین از ته دل به قدرت عشق اعتماد داشت.ماریا میگفت وقتی تاریکی عمیق رو با تمام وجود حس کرده،آرِو به دادش رسیده و نجاتش داده.
-یعنی اگه آرِو رو پیدا کنم،همه چیز درست میشه؟
با چشم‌هایی که بخاطر اشک روشن تر شده بودن به مادرش نگاه کرد و اون زن لبخندی به چهره‌ی منحصر به فرد پسرش زد.
*آره عزیزم.آرِو قدرتت رو بیشتر میکنه و اگه زمین بخوری بلندت میکنه.خورشید که به کمک ماه بیاد،روشنایی زمین رو فرا میگیره و ظلمات از بین میره؛پس به معشوقت اعتماد داشته باش زین.
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگه‌ای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباخته‌ی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me
