Me, myself, and I
That's all I got in the end
That's what I found out
And it ain't no need to cry
I took a vow that from now on
I'm gonna be my own best friend
Me, myself, and I
That's all I got in the end
That's what I found out
And it ain't no need to cry
I took a vow that from now on
I'm gonna be my own best friend
با صدای نسبتا بلندی میخوند و پاهاش رو توی آب تکون میداد.کسی اون اطراف نبود و حتی اگه بود هم زین اهمیتی نمیداد.
×داشت یادم میرفت صدات چقد قشنگه مالیک
با صدای لویی سر تکون داد اما سمتش برنگشت چون میدونست تنها نیست.
×سلام زین.
صدای نرم ادوارد به گوشش رسید و زین سرش رو بالاتر برد تا به چشمهای براقش نگاه کنه.
-سلام استایلز
لویی سمت راست زین نشست و ادوارد کنار لویی؛دلش نمیخواست زیاد به زین نزدیک بشه.زین وقتی متوجه افکار پسر چشم سبز که قصد دور موندن ازش رو داشت رو شنید اخمی کرد.
-همیشه از سلسی و آدماش متنفر بودم.
در حالی که به روبرو خیره بود گفت و باعث شد لویی سرش رو پایین بندازه و ادوارد با کنجکاوی نگاش کنه.
×چرا؟تو هم اهل سلسی ای خب.
زین سر تکون داد و این بار به چشمهای اون پسر خیره موند.
-من اهل سلسی نیستم.پادشاهتون هیچوقت ما رو جزوی از مردمش ندید و اگه بخوام رو راست باشم،ما هم هیچوقت نخواستیم جزوی از شماها باشیم.
ادوارد سر تکون داد و این بار با لحنی که کمی هیجان چاشنیش بود گفت:
×شما موجودات پیچیدهای بودین و من همیشه دوست داشتم بیشتر باهاتون آشنا شم،ولی شما هیچوقت با غریبهها ارتباط برقرار نمیکردین.
وقتی جملش تموم شد لباش آویزون شدن و لویی به این حالتش خندید.
-بعضی وقتها بهتره از بعضی چیزا دور بمونی،این به نفع خودته.
تا جادوگر خواست جوابش رو بده،صدای داد و بیداد شخصی از داحل قصر،توجهشون رو جلب کرد.زین میتونست خیلی واضح بفهمه که اون شخص چی میگه و این بار قطعا در برابر توهینهای کسی،ساکت نمیموند.با عجله از جاش بلند شد و کفشهاش رو پوشید.توی یک چشم به هم زدن،دیگه زین نبود.
وقتی به خودش اومد توی سالن قصر بود،جایی که هیچکس بهش دید نداشت.
*چرا باید یه فانتوم رو توی این شهر راه بدین؟همون یک بار کافی نبود؟
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me