○PART.8○

1K 316 383
                                    

Me, myself, and I

That's all I got in the end

That's what I found out

And it ain't no need to cry

I took a vow that from now on

I'm gonna be my own best friend

Me, myself, and I

That's all I got in the end

That's what I found out

And it ain't no need to cry

I took a vow that from now on

I'm gonna be my own best friend

با صدای نسبتا بلندی میخوند و پاهاش رو توی آب تکون میداد.کسی اون اطراف نبود و حتی اگه بود هم زین اهمیتی نمیداد.

×داشت یادم میرفت صدات چقد قشنگه مالیک

با صدای لویی سر تکون داد اما سمتش برنگشت چون میدونست تنها نیست.

×سلام زین.

صدای نرم ادوارد به گوشش رسید و زین سرش رو بالاتر برد تا به چشم‌های براقش نگاه کنه.

-سلام استایلز

لویی سمت راست زین نشست و ادوارد کنار لویی؛دلش نمیخواست زیاد به زین نزدیک بشه.زین وقتی متوجه افکار پسر چشم سبز که قصد دور موندن ازش رو داشت رو شنید اخمی کرد.

-همیشه از سلسی و آدماش متنفر بودم.

در حالی که به روبرو خیره بود گفت و باعث شد لویی سرش رو پایین بندازه و ادوارد با کنجکاوی نگاش کنه.

×چرا؟تو هم اهل سلسی ای خب.

زین سر تکون داد و این بار به چشم‌های اون پسر خیره موند.

-من اهل سلسی نیستم.پادشاهتون هیچوقت ما رو جزوی از مردمش ندید و اگه بخوام رو راست باشم،ما هم هیچوقت نخواستیم جزوی از شماها باشیم‌.

ادوارد سر تکون داد و این بار با لحنی که کمی هیجان چاشنیش بود گفت:

×شما موجودات پیچیده‌ای بودین و من همیشه دوست داشتم بیشتر باهاتون آشنا شم،ولی شما هیچوقت با غریبه‌ها ارتباط برقرار نمیکردین.

وقتی جملش تموم شد لباش آویزون شدن و لویی به این حالتش خندید.

-بعضی وقت‌ها بهتره از بعضی چیزا دور بمونی،این به نفع خودته.

تا جادوگر خواست جوابش رو بده،صدای داد و بیداد شخصی از داحل قصر،توجهشون رو جلب کرد‌.زین میتونست خیلی واضح بفهمه که اون شخص چی میگه و این بار قطعا در برابر توهین‌های کسی،ساکت نمیموند.با عجله از جاش بلند شد و کفش‌هاش رو پوشید.توی یک چشم به هم زدن،دیگه زین نبود.

وقتی به خودش اومد توی سالن قصر بود،جایی که هیچکس بهش دید نداشت.

*چرا باید یه فانتوم رو توی این شهر راه بدین؟همون یک بار کافی نبود؟

Phantom|Ziam|..COMPLETED..Where stories live. Discover now