در حالی که سر و ته روی تخت تک نفره دراز کشیده بودن و سر هاشون از لبهی تخت آویزون بود،به روز پر ماجراشون فکر میکردن.صدای مردمی که هر از گاهی از جلوی خونه رد میشدن،از پنجرهی نیمه باز وارد اتاق میشد و سکوت اتاق رو میشکست.
-اون جادوگر،تو چیزی ازش میدونی؟
زین بدون اینکه سمت لویی برگرده پرسید و لویی هم به تبعیت از اون تو همون حالت گفت:
×ادوارد؟چیز زیادی ازش نمیدونم.خیلی بی روح و ساکته واسه همین زیاد اطرافش نیستم.چطور؟
زین از گوشهی چشم به لویی نگاه کرد و بعد گفت:
-اون پسر خوبیه.هری ادوارد استایلز که الان چندین ساله فقط ادوارد استایلزه.اذیتش نکن اما نسبت بهش بی اهمیت هم نباش.
چشم های زین بسته بود و زندگی پسر چشم سبز تند تند از جلوی چشم هاش رد میشد.پسر بیچاره!
لویی با تعجب نگاش کرد و پرسید:
×هری؟تو این چیزارو از کجا میدونی؟
زین چشم هاش رو با کلافگی چرخوند و به لویی توپید:
-هربار باید بهت یادآوری کنم کی هستم تاملینسون؟
لویی روی تخت نشست و همونطور که به زین پشت میکرد لب زد:
×ریدم تو اخلاقت مالیک.
زین خندید و اونم از جاش بلند شد و روی تخت توی تاریکی نشست.
-قدیما انقد زود ناراحت نمیشدی.
لویی اینبار چرخید و پاهاش رو از تخت آویزون کرد.زین به نیمرخ مغموم لویی خیره موند تا ببینه میخواد چی بگه.
×چی شبیه اون موقع هاست که منم باشم؟حتی تو هم تغییر کردی.
زین که میدونست منظور لویی کار های عجیبیه که میتونه انجام بده،نفس عمیقی کشید.بالاخره باید بهش میگفت چون اون برادرش بود!
-واقعا میخوای بدونی؟
لویی برگشت و به چهرهی جدی و سرد زین خیره شد.این حالت صورتش،همیشه باعث میشد لویی بترسه چون اینجوری انگار به هویت اصلیش و چیزی که مردم ازش میترسن تبدیل میشد.
-من،زمزمهی شبم.من اشکهای بلورین الههی تاریکیم.من فرزند ماه و جانشین ابدیه *اَسیِنم.
با هر کلمه،رنگ مردمک های زین روشن تر میشدن تا جایی که به رنگ سفید شفافی تبدیل شدن.مغز لویی قفل کرده بود و حتی نمیدونست چه واکنشی نشون بده.اولین بار بود که همچین چیزی میدید.
زین پلک زد و رنگ چشم هاش دوباره به اون طلایی گرم و درخشان،تغییر کرد.
×ف-فاک
زین خندید و همونطور که خودش رو روی تخت پرت میکرد و سرش رو روی رون پر لویی میذاشت گفت:
![](https://img.wattpad.com/cover/245329768-288-k808143.jpg)
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me