○PART.35○

911 225 139
                                    

تا قبل از اون،احتمالا درد رو انقدر کامل و از نزدیک لمس نکرده بود اما هر چی ثانیه ها جلو تر میرفتن،درد عمیق تر و تیز تری توی قفسه ی سینه و سرش میپیچید.

-چرا جواب نمیدین؟

لبخند از روی لب های رنگ پریدش کنار رفته بود و با کنجکاوی و نگرانی نگاهش رو بین اون چند نفر میچرخوند تا جواب سوالش رو بگیره؛چرا زود تر متوجه نشده بود لویی بینشون نیست؟!

-لویی کجاست؟

هری رو هم توی جمعشون نمیدید،پس از روی زمین بلند شد و در حالی که بدن زخمیش بخاطر باد خفیفی که میوزید لرزش محسوسی داشت گفت:

-مگه نمیشنوین؟میگم هری و لویی کجان؟

داد زد و اخم غلیظی ابروهای پرپشتش رو به هم گره زد.

+زین...

اما زین ادامه ی حرفش رو نشنید. تنها یه جمله توی ذهنش اکو میشد "چطوری ازم میخوای بهت بگم که بهترین دوستت مُرده؟"

و لیام انگار تازه به عمق فاجعه پی برده باشه،با وحشت به صورت بهت زده ی زین خیره شد. راجر که متوجه موضوع شده بود سمتشون رفت و دست هاش رو روی شونه های خسته و خمیده ی برادرش گذاشت.

×داداش متاسفم اما ما تمام تلاشمون رو کردیم. کاری از دستمون بر نمیومد.

نمیخواست انکار کنه،زین که بچه نبود و بالاخره باید میفهمید.

اما ذهن زین فقط روی کلمه ای که از دهن راجر بیرون اومد متمرکز بود "داداش"

-فلش بک-

-هوی

لویی چشم هاش رو چرخوند و با لب های غنچه شده روش رو از اون چهره ی کیوت و چشم های درشتِ طلایی گرفت.

لب های زین بلافاصله آویزون شدن و کمی خم شد تا چهره ی لویی رو ببینه اما اون پسر دوباره سرش رو به جهت مختلف برگردوند.

-لو؟

جوابی نگرفت.

-لویی؟

فقط صدای نفس های آرومِ پسر چشم آبی بود که شنیده میشد.

-بلو؟

سکوت.

-داداش بزرگه؟

لویی نتونست این بار جلوی لبخندش رو بگیره و با همون قیافه ی کج و کوله به چشم های به اشک نشسته ی پسر کوچیک تر نگاه کرد.

×اگه قول بدی همیشه اینجوری صدام بزنی منم قول میدم که هیچوقت تنهات نمیذارم زینی،باشه؟

زین لبخند دندون نمایی زد و با ذوق از گردن لویی آویزون شد.

-باشه داداش بزرگه

لویی بلند خندید و متقابلا زین رو بغل کرد.

-فلش بک-

باورش سخت بود که دیگه برادرش رو نداشت. دیگه لویی ای نبود که بخاطر ترس هاش سر به سرش بذاره اما مواقعی که میترسید محکم بغلش کنه و بگه هیچکس نمیتونه بهش آسیب بزنه.

Phantom|Ziam|..COMPLETED..Where stories live. Discover now