○PART.33○

977 224 186
                                    

NOW THAT YOU'RE GONE THERE'S NOTHING CONNECTING ME TO THIS WORLD BABY SO I'M GONNA END IT SOON TO BE A PART OF THE OCEAN IN YOUR EYES.

.
.
.

غم فضا رو فرا گرفته بود و کسی حتی جرئت بلند کردن سرش رو هم نداشت. بوی گل های غمگینی که مزار پسر چشم آبی رو دوره کرده بودن،همه چیز رو تیره تر جلوه میدادن.

چیزی که نگران کننده تر به نظر میاد،سکوت پسر زیبا بود که هاله ی سبز رنگِ دورش حالا برق و روشناییش رو از دست داده بود.

بدون اینکه حتی بتونه برنامه هایی که برای آینده چیده بود رو به واقعیت تبدیل کنه،تمامشون نقش بر آب شده بودن.

هری میخواست لویی رو به مادرش معرفی کنه و بهش پسری که زندگیش رو زیر و رو کرده بود رو نشون بده؛مطمئن بود آنه عاشق اون پسر ریز نقش و شیطون میشد.

چند ماه بعد از اشنایی با مادر هری،قرار بود یه خونه ی کوچولو با یه حیاط پر از گل های مختلف توی یورکشایر بگیرن از اونجایی لویی علاقه ی غیر قابل وصفی به گل ها داشت.

تصمیم گرفته بودن یه تاب سفید کنار باغچه شون بذارن و شب ها بعد از شام به همراه بطری واین به ستاره ها خیره بشن و برای همدیگه از خاطراتشون بگن.

شاید یه دختر بچه ی زیبا به سرپرستی میگرفتن که با لویی هم دست میشد تا همیشه هری رو حرص بده و در حالی که توی خونه با پدرش فوتبال بازی میکنه،گلدون مورد علاقه ی هری رو بشکنه و در آخر هری با دیدن قیافه های پشیمون و خنده دارشون،اون ها رو ببخشه و برای غذا صداشون بزنه.

میتونستن سه شنبه ها به طبیعت برن و کنار رودخونه پیک نیک داشته باشن و در آخر در حالی که هر سه تاشون به لطف دیوونه بازی های دختر کوچولوشون خیس آب شدن به خونه بر میگشتن.

بعدش دخترشون بزرگ تر میشد. لجوج تر و رو مخ تر میشد اما با این حال بازم شیرین و دوست داشتنی بود. از پدرش خواهش میکرد که لویی رو قانع کنه که اجازه بده پرسینگ بزنه و هری با اینکه خیلی موافق نبود اما نمیتونست دل دختر زیباش رو بشکنه پس در نهایت لوییِ اخمو و هریِ ذوق زده به دخترشون که پرسینگ و رنگ موی جدید گرفته بود نگاه میکردن.

بعد ها تاملینسونِ کوچولو دوست پسر یا حتی دوست دختر میگرفت و مدام توصیه های عجیب غریبی از پدر هاش راجب رابطش میگرفت؛البته نباید فراموش کرد که چقدر لویی پارتنر دخترش رو دست مینداخت.

در نهایت دخترشون ازدواج میکرد و دوباره اون دو تا تنها میموندن در حالی که تار موهای سفید رنگی بین موهاشون خود نمایی میکرد و حالا وقت داشتن کمی با دوست ها خونواده هاشون وقت بگذرونن.

این ها خواسته های زیادی نبودن،فقط آرزوهای ساده ی دو پسری بودن که توی زندگیشون کلی آسیب دیده بودن و به آرامش همدیگه محتاج و معتاد بودن.

Phantom|Ziam|..COMPLETED..Where stories live. Discover now