○PART.27○

1.2K 283 306
                                    

علی رغم استرسی که تو وجودشون بود نمیتونستن جلوی خندشون رو بگیرن از اینکه توی همچین موقعیتی مچشون گرفته شده.

کنار هم ایستاده بودن و مثل بچه های خطا کار که منتظرن مامانشون بیاد تا تنبیهشون کنه،دست هاشون رو جلوی بدنشون توی هم قفل کرده بودن و سرشون پایین بود.

لیام زیر چشمی به زین که لب هاش رو گار گرفته بود تا نخنده نگاه کرد و ناخودآگاه اونم خندش گرفت.وقتی مرد طلایی متوجه خنده ی ریز دوست پسرش شد جرئت گرفت و با صدای خیلی آرومی شروع به خندیدن کرد.

وقتی صدای پاهای کسی شنیده شد لب هاشون رو به هم فشردن و نگاهشون رو به پدر لیام که درست روبروشون روی تخت پادشاهی نشست دادن.

لویی و هری گوشه ای از سالن ایستاده بودن و با نگرانی به اون دو تا احمق که هنوزم میشد رد خنده رو تو صورتشون دید نگاه میکردن.

×فقط یه سوال ازتون میپرسم

صدای جدی پادشاه باعث شد زنگ خطر برای زین به صدا در بیاد و انگار منتظر کوچیک ترین حرف منفی از طرف اون مرد بود تا همونجا تیکه تیکه ش کنه.

هر دو سر تکون داد و درحالی که به پادشاه خیره بودن منتظر شدن تا سوالش رو بپرسه.

×شما دو تا هر کدوم اتاق دارین و این یعنی دوتا اتاق که توش میتونین توش کارتون رو انجام بدید،پس میشه بگید توی حیاط چه غلطی میکردین؟

خب این چیزی نبود که انتطارش رو داشتن.اونا انتظار داد و بیداد و عصبانیت و حتی بیرون شدن زین از قصر رو داشتن پس با تعجب به همدیگه و بعد دوباره به پادشاه نگاه کردن.

چند ثانیه توی سکوت گذشت تا بالاخره صدای زین به گوش رسید:

-خب..این اولین بوسه ی ما بود و من‌،عام...خواستم یکم رویایی تر باشه...؟

با دودلی جواب داد و منتظر ری اکشنی از طرف اون مرد که با وجود سن زیادش حتی یک چروک هم تو صورتش نداشت،موند.

×بهتره از این به بعد کارای شخصیتون رو توی اتاق خوابتون انجام بدین

با بیخیالی گفت و خواست از سالن بیرون بره اما صدای متعجب لیام متوقفش کرد

+همین؟

پدرش با ابروهای بالا رفته سمتش برگشت و پرسید:

×باید کارِ دیگه ای هم میکردم؟نکنه منتظرین بخاطرش تنبیه بشین؟

لیام آب دهنش رو به آرومی قورت داد و گفت:

+خب..آره یجورایی.چون اینکه من زین رو بوسیدم یعنی من گیم و تو نه تنها با گی بودنم مشکلی نداری حتی به اینکه یه مرد رو تو ملا عام بوسیدم کاری نداشتی.معمولا انقد راحت با من و کارهام کنار نمیای.

جمله ی آخر رو با نیش و کنایه گفت و بعدش پوزخندی زد.

پادشاه چند لحظه به زمین خیره شد و بعد جلوتر اومد؛درست روبروی لیام ایستاد.انتظار داشت اون پسر بچه ی ترسیده رو توی چشم هاش ببینه اما تنها چیزی که میدید مرد قدرتمند و شجاعی بود که منتظر حمله ای از طرفش بود تا از خودش دفاع کنه.

Phantom|Ziam|..COMPLETED..Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin