با قدم های آروم،در حالی که عمیق تو فکر بود،سمت شاهزاده قدم برمیداشت.حال خودش تعریفی نداشت اما الان،نجات دادن مردمش تو اولویت بود.
کنار لیامی که دست هاش رو به لبهی تراس تکیه داده بود و به شهر روشن شده با نور چراغ ها نگاه میکرد،ایستاد.زیر چشمی به نیمرخ اخموش نگاه کرد.آهی کشید و مثل لیام به مردم سلسی خیره شد.حرف زدن راجب این موضوع،بعد از این همه سال واسش دردناک بود اما چارهای نداشت؛اون پسر دیر یا زود باید میفهمید.
لب های خشکش رو با زبون خیس کرد و بالاخره شروع به حرف زدن کرد:
×سالها پیش بود.اونموقع ها پدرت تازه ازدواج کرده بود و مادرت لارن رو باردار بود.من یه پسر ۱۷-۱۸ ساله بودم و یجورایی جوون ترین شخص،تو این قصر.پدرت دنبال یه وزیر قابل اعتماد بود و من نهایت تلاشم رو میکردم تا به پادشاه نشون بدم لیاقت این جایگاه رو دارم با این حال اجازه نداشتم توی قصر زندگی کنم چون پادشاه هنوز بهم اعتماد چندانی نداشت پس بهم گفت تا زمانی که بتونم خودم رو بهش ثابت کنم،به من و خونوادم یه خونهی بهتر میده.درست مثل بقیهی کسایی که برای جایگاه وزارت اینجا بودن و وضع مالیشون تعریفی نداشت.
لیام حالا توجهش رو به دوست مغمومش داده بود اما نایل همچنان به روبرو خیره بود و انگار تعریف کردن همهی اینها واسش به اندازهی جا به جا کردن کوه،سخت بود.این اولین بار بود که اون مرد داشت راجب گذشتش و خونوادش حرف میزد!
×اون زمان،به غیر از تمام این مردم،قوم دیگهای تو سلسی زندگی میکردن.اونها چندین برابر قدرتمند تر و باهوش تر از تمام افراد این شهر بودن و همین باعث شده بود پادشاه عمیقا نگران باشه چون اونا میتونستن خیلی مخرب باشن.قدرت اونا شاید حتی فراتر از حد تصورت باشه.اونا خیلی گیج کننده بودن و ما هیچوقت موفق نشدیم تمام قدرت هاشون رو تشخیص بدیم و بفهمیم چه کار هایی از دستشون بر میاد؛درست مثل یه جعبه سورپرایز که نمیدونی چی قراره از توش در بیاد.
نایل،دو دستی لبه تراس رو فشرد و این از چشم های لیام دور نموند و باعث شد گیج،اخم کنه.
×بالاخره...چیزی که ازش میترسیدیم اتفاق افتاد.یک جهش یافته،سر یه اتفاق مزخرف بچهی یکی از اونها رو کشت و همین باعث شروع یک جنگ و بدبختی بزرگ بود.پدرِ بچهی کشته شده،غوغا به پا کرده بود.خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود و انگار وحشی شده بود.هیچکس نمیتونست جلوش رو بگیره و اون یه تنه هزاران نفر از مردم بیگناه رو کشت.وقتی مامورین ما اون مرد رو با کلی بدبختی دستگیر کردن،تازه استارت تمام قضایا بود.تمام اعضای اون قوم،وارد شهر سلسی شدن و جنگ بزرگی رو راه انداختن.خونهها رو خراب میکردن و به آتیش میکشیدن.مردم بیگناه رو میکشتن و حتی به بچه ها هم رحم نمیکردن.توی اون آشوب بود که...خانوادم رو از دست دادم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fiksi Penggemar°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me