○PART.22○

1.1K 283 154
                                    

بدن سردش رو به آرومی روی تخت گذاشت و بلافاصله ملحفه ها رو دورش پیچید. دستش رو بین موهای مشکی و کوتاه شدش کشید و به مژه‌های بلندش که توی هم گره خورده بودن زل زد.

لبخند کجی زد و انگشت شستش رو با لطافت روی مژه‌هاش کشید. زین نفس عمیقی کشید و کمی توی جاش جا به جا شد اما دوباره به خواب رفت. چهره‌ی غرق خوابش به قدری زیبا و معصوم بود که لیام نمیتونست نگاهش رو از روش برداره.

وقتی یاد قطره اشک های مشکی که از چشمش چکیده بودن افتاد، لبش رو گاز گرفت و دلش فشرده شد از معصومیت و تنهایی اون بچه گربه. اره، بچه گربه! اون درست شبیه یکی از اون گربه کوچولوهای گمشده‌ی گوشه‌ی خیابون بود که با گوش‌های خوابیده و چشم‌های ترسیده به آدم‌ها نگاه میکرد و زیر قطره‌های بارون خیس میشد.

شباهت های زیادی بین اون پسر و گربه بود. بعضی وقتا غرغرو و اعصاب خورد کن بود؛ بعضی وقتا ملوس و کیوت؛ بعضی وقتا عصبی میشد و به همه میپرید؛ بعضی وقتا هم ساکت یه جا منتظر میموند و بقیه رو زیر نظر میگرفت. بعضی وقتا انقد ساکت و معصوم میشد که دل هر کسی براش میسوخت اما زیر تمام این اخلاق عجیب غریبش، مهربونی بی نهایتی داشت که هر کسی رو مجذوب خودش میکرد؛ حتی لیام!

واقعا لیام؟ تو داری اعترافش میکنی؟ اینکه جذب پسر طلایی شدی؟ اون چی؟ به نظرت اونم همچین فکری راجبت داره؟ اون باهات مثل بقیه رفتار میکنه لیام؛جوری که با لویی، هری یا خواهرات رفتار میکنه. چی راجب تو فرق داره که بتونه جذبش کنه؟ تو فقط یه مرد ساده‌ای که حتی از هویتش خبر نداره. وقتی خودت خودت رو نمیشناسی و دوست نداری چجوری میخوای مردی مثل زین دوستت داشته باشه و بهت واقعیت رو نشون بده؟!

افکار سمی و همیشگیش توی ذهنش جون گرفتن و اون چشم‌های خیس شده‌ش رو از بدن به خواب رفته‌ی زین گرفت. نفسش رو با حرص بیرون داد و سریع و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت و زین رو با رویا های بی سر و تهش تنها گذاشت.

×لیام؟

با صدای لارن سمتش برگشت و اون دختر با دیدن چشم‌های به اشک نشسته‌ی برادر کوچیک ترش اخمی از نگرانی کرد.

×لی؟ چی شده عزیزم؟

دست لیام رو گرفت و سمت اتاق خودش برد. وقتی وارد اتاق شدن اشکی از چشم لیام چکید که گیج تر از قبلش کرد. چی برادرش رو اینجوری ناراحت کرده بود؟!

لیام سمت تخت بزرگ و نرم لارن رفت و با صورت روی تخت افتاد و به ملحفه‌ها چنگ زد. لارن لبخندی به اون پسر کیوت زد و کنارش روی تخت نشست. دستش رو بین موهای نرم و براقش فرو برد و با دست دیگه شروع کرد به نوازش کردن پشتش. میدونست تا لیام احساس راحتی نکنه نمیتونه ازش حرف بکشه و فعلا باید منتظر اون لحظه میموند.

چند دقیقه به همین منوال گذشت تا بالاخره صدای خفه‌ی لیام به گوشش رسید.

+لارن!

Phantom|Ziam|..COMPLETED..Where stories live. Discover now