خب، فکر کنم وقتشه تمومش کنیم. هیچ چیز مثل قبل نیست، مثل این میمونه که به چندین سال قبل برگردی،زمانی که تمام فیلم ها سیاه و سفید بودن.
ببین چطور زندگیت توی چند دقیقه رنگ باخت عزیزم. نه زردی موند و نه بنفش،نه آبی و نه سبز؛فقط ترکیب دلگیری از رنگ های سیاه و سفید هست. دیگه رنگی برای ادامه دادن نیست.
زندگی فقط یک نقاشیِ،میتونی با رنگ ها بهش معنای جدیدی بدی. میتونی قرمزش کنی و به زندگیت عشق ببخشی؛میتونی کمی آبی بهش اضافه کنی تا به زندگیت آرامش بدی؛میتونی کمی نارنجی به یه گوشه از نقاشیت اضافه کنی و زندگیت هیجان انگیز تر بشه. اما اگه مداد رنگی هات رو گم کنی چی؟
اگه احساسات از بین برن و گم بشن چه اتاقی میوفته؟با اون قلم سیاه توی دستت میخوای چیکار کنی؟میتونی رنگ اون چشم های شکلاتی رو روی کاغذ های سفید زندگیت بیاری؟میونی ابرهای سیاه رو پاک کنی و به جاشون خورشید خوش رنگ رو بکشی؟میتونی زمستون رو پشت سر بذاری و یه بهار زیبا با گل های رنگی بکشی؟
صدای جیغ ها دیگه شنیده نمیشدن،فقط صدای نفس های ترسیده ی اون چند نفر شنیده میشد.
×پسرم؟
کاش اون دریای آروم این صدا رو نمیشنید و طوفانی نمیشد. این اولین بار نبود که از پسرم گفتن های اون مرد عصبی میشد اما... این یکی فرق داره.
لویی:ت-تو؟اینجا چه خبره؟
چشم هایی که بی نهایت شبیه هم بودن،حالا به هم زل زده بودن؛سبز ها به همدیگه گره خورده بودن و آبی ها توی هم غرق بودن.
مردی که جلوتر ایستاده بود،موهای پرپشتش رو با نیشخند عقب داد و چشم های شرورش رو به پسر طلایی دوخت.
اون نگاه درد داشت جوری که زین حس میکرد میخوان پیشونیش رو سوراخ کنن و وارد مغزش بشن؛اما زین نمیدونست حقیقتی که اون مرد میخواست بگه دردناک تر بود.
*زین عزیزم،چقدر از دیدنت خوشحالم
با همون نیشخند رو مخ گفت و زین اخم کرد.
-تو کی هستی؟
مرد چند قدم جلو تر اومد و با فاصله ی کمی جلوی زین ایستاد. زین نگاه کوتاهی به سه نفر که پشت سر اون مرد ایستاده بودن نگاه کرد و بعد دست هاش رو روی سینه ش به هم قفل کرد.
*من بزرگ ترین ترسِ توعم زین
زین با تمسخر خندید و اشلی با نگرانی بهش نگاه کرد؛زین اون مرد رو دست کم گرفته بود.
-من از هیچکس و هیچی نمیترسم
لیام حس بدی داشت. اون مرد پر از احساسات منفی بود.
وقتی مرد جلوتر اومد تا یه قدم دیگه سمت زین برداره لیام به خودش اومد و کنار دوست پسرش ایستاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/245329768-288-k808143.jpg)
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me