○PART.15○

1.1K 300 226
                                    

با دقت و چهره‌ای بی حس از پنجره به افراد درحال رفت و آمد خیره بود.مردمی که انگار همدیگه رو نمیدیدن و فقط میخواستن از هم بگورن تا به جایی که میخوان برسن.

ادمایی که چیزی از عشق نمیدونن و پر شدن از مرگ و نفرت.تو همچین شرایطی اینکه فقط یک نفر با عشق آشنا باشه نمیتونه مردم رو نجات بده اما چجوری میشه به ملتی که سالها دنبال پایین کشیدن هم بودن عشق رو یاد داد؟راهی واسش هست؟

صدایی توی ذهنش داد زد:چطور میخوای به مردم عشق رو یاد بدی وقتی خودت سرشار از نفرتی؟
حق داشت،کاملا حق داشت.چطور میخواست کینه‌ای که سالها از این مردم تو دلش نگه داشته بود رو به عشق تبدیل کنه؟یعنی به این آسونی نفرت به عشق تبدیل میشد؟

نفسش رو پر سر و صدا بیرون داد و سعی کرد درد عمیقی که توی شقیقه‌هاش پیچیده بود رو نادیده بگیره.خاطرات تلخی تو ذهنش زنده شده بودن.انقدر تلخ که تو روح و وجودش رخنه کرده بودن و پاک کردنشون به نظرش غیر ممکن میرسید.

علت گرفتگی و ناراحتی چند روزش همین بود.حس میکرد دیگه خودش رو نمیشناسه.بین این همه تاریکی و نفرتی که از ادمای دورش ساطع میشد،گیر کرده بود و حس میکرد هیچ راه فراری نداره.

مثل زندونی شدن توی یه اتاق تاریک بود.نه پنجره‌ای میدید و نه دری.انگار توی تاریکی شب گیر کرده بود و حتی ستاره ها هم بهش پشت کرده بودن.

زندگیش مثل همون جنگل تاریک و نفرین شده بود.اون جنگلی که همه از دور بهش نگاه میکردن و فکر میکردن ترسناک ترین جای دنیاست اما کسی حرفی از تنهاییِ اون جنگل بدون ماهش حرف نزد.

ماهی که مدت‌ها پیش نورش رو ازش دریغ کرده بود و جایی دور از اون زندگی میکرد.پس اون جنگل چاره‌ای نداشت جز اینکه توی تاریکیِ خودش فرو بره و تن لرزون از سرمای خودش رو در آغوش بگیره.

تنها چیزی که مدام به خودش میگفت این بود"فقط خودت رو داری.نه ماهی هست که همدم شب های ترسناک و سردت باشه و نه خورشیدی هست که از اون تاریکی نجاتت بده و بی قید و شرط بهت عشق بورزه.فقط تویی و تو پس خودت رو سفت بچسب و نذار از زندگی فاصله بگیره"

حالا اینجا توی بالاترین قسمت از اون قصر باشکوه ایستاده بود و درحالی که نور خورشید موهای قهوه‌ایش رو به طلایی تغییر میداد،به آدمایی که اون پایین ایستاده بودن خیره بود.

اون حالا کسی بود که سالها میخواست باشه.همون مردی که هروقت زمین میخورد خودش دست خودش رو میگرفت؛موقعی که گریه میکرد خودش اشک‌های روی گونه‌های سردش رو پاک میکرد و وقتی سرش از شرمندگی پایین میوفتاد،خودش اون رو بالاتر میبرد.

پسر بچه‌ی مغمومِ تو وجودش حالا با افتخار دستش رو گرفته بود و انتظار آینده رو میکشید.آینده‌ای درخشان تر از خورشید و مهربون تر از ماهِ بی معرفتش.حالا اون مرد،با قدم‌های قدرتمند و زرهِ محکمی از جنس عشق به سمت زندگی جدیدی که منتظرش بود میرفت.

Phantom|Ziam|..COMPLETED..Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora