○PART.19○

1.1K 280 223
                                    

قفسه‌ی سینش به آرومی بالا پایین میشد و هر چند ثانیه یک بار پلک‌های پرپشت و مشکیش به همدیگه میرسیدن و بعد دوباره فاصله میگرفتن تا ماه توی آسمون شرمنده‌ی خورشید چشم‌هاش بشه.

به ستاره‌های بی‌شمارِ توی آسمون خیره بود و ذهنش خالی از هر فکری بود.

از فکر کردن خسته بود.از اینکه فکر کنه فردا قراره چه اتفاقی بیوفته،از اینکه کی داره دروغ میگه،از اینکه تا کی مجبوره این تنهایی رو تحمل کنه،از اینکه به اطرافش نگاه کنه و ببینه تنها کسی که داره خودشه؛از فکر کردن به این چیزها خسته شده بود.

اون خیلی وقت بود که دیگه نمیدوید.دیگه حتی تلاشی برای راه رفتن هم نمیکرد،فقط گوشه‌ای از اون دنیای بزرگ زانوهاش رو بغل گرفته بود و منتظر معجزه‌ای بود که این روزا از اومدنش نا امید شده بود.

همیشه کسی بود که به بقیه میگفت امیدشون رو توی هیچ موقعیتی از دست ندن چون میدونست نا امید شدن چقدر درد داره.میدونست اینکه دلیلی برای نفس کشیدن نداشته باشی،اینکه حضورت برای کسی چندان مهم نباشه درد داشت و زین این درد رو خوب میشناخت.

اون حالا دیگه زینِ قوی نبود،اون زین غمگینی بود که تظاهر به قوی بودن میکرد تا بیشتر از این آسیب نبینه.زینِ قوی بازیچه‌ی زینِ شکسته،شده بود.هر وقت ناراحت بود یا دلش میگرفت زینِ قوی رو مجبور میکرد تا به جاش با مردم مقابله کنه و حالا هر دوی اونها خسته شده بودن.

با حس حضور کسی کنارش نفس عمیقی کشید و اون عطر بی نظیر رو به مشام کشید.همه چیز راجب اون پسر خاص و بی نظیر بود و آرامشِ عجیبی داشت که زین آرزو میکرد کاش میتونست ازش التماس کنه تا ذره‌ای آرامش بهش بده.

+زینی؟اینجا چیکار میکنی؟

کنار زین نشست و با لبخند دوست داشتنیش از بالا بهش چشم دوخت.زین دوباره نفس عمیقی کشید و سر جاش نیم خیز شد.لیام بازوش رو گرفت و کمکش کرد بشینه.زین زیر لب تشکر کرد و دوباره به بالا سرش خیره شد.

لیام به نیمرخ زین که به نظر گرفته و غمگین میومد چشم دوخت و لب پایینش رو توی دهنش کشید.دوست داشت ازش بپرسه مشکل چیه و چرا چشم‌هاش انقدر غمگین بودن‌

+مشکلی پیش اومده؟

زین سمت لیام برگشت و لبخندی تحویلش داد و این یعنی زینِ شکسته دوباره زینِ قوی رو وارد بازی کرده...

-نه لیام.همه چیز مرتبه

زین اولین کسی بود که لیام نمیتونست چیزی رو از چشم‌هاش بخونه.چشم‌های طلاییش پشت پرده‌ی کدری از جنس درد مخفی شده بودن و حسِ خاصی رو منعکس نمیکردن.

+هیچوقت قرار نیست بفهممت

زین تک خنده‌ای کرد و بعد از بغل کردن زانوهاش و تکیه دادن چونش به اونها دوباره به آسمون زل زد؛ظاهرا آسمون امشب توجه زین رو کاملا صاحب شده بود!

Phantom|Ziam|..COMPLETED..Where stories live. Discover now