-فلش بک-
×زینی،بیا برقصیم.
زین خندید و دست دراز شده و ظریف اون دختر رو توی دستش گرفت تا به سمت خودش بکشتش.
-بشین پرنسس.از وقتی اومدیم یه سره داری میرقصی.
دختر موهای رنگ شدهی خاکستریش رو پشت گوشش داد و روی پای زین نشست.زین لبخندی به چشمهای براق و مشکی دخترش زد و دست کشیده و ظریفش رو لمس کرد.
×من هنوز نمیدونم چجوری ما رو آوردی این تو مستر مالیک ولی خیلی بهم خوش گذشت.
زین خندید و انگشت اشارش رو روی بینیش گذاشت.
-هیس!این یه رازه
در واقع زین و لیلی، هر دو زیر سن قانونی بودن و طبیعتا اجازهی ورود به کلاب رو نداشتن اما زین این مشکل رو حل کرده بود و حالا توی یکی از بزرگترین کلابهای لس آنجلس نشسته بودن.
لیلی فکر میکرد زین بخاطر پول و ثروت زیادش،صاحب اونجا رو گوا زده اما واقعیت این بود که زین،تو ذهن اون افراد نفوذ کرده بود؛این قدرتهای ماورایی بعضی جاها خیلی به دردش میخوردن.
بعضی وقتها نگران میشد که اگه لیلی بفهمه اون یه انسان نیست چه عکس العملی نشون میده.اون دختر رو واقعا دوست داشت و نمیخواست از دستش بده اما از طرفی هم نمیتونست تا مدت زیادی هویتش رو مخفی کنه.
با نوازش دستی روی گونش حواسش جمع شد و نگاهش رو به دخترش داد.
×لاو؟حالت خوبه؟
زین لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد.دست ظریف لیلی که با انگشترهای مختلف تزئین شده بود،از روی گونش برداشت و به لبهاش رسوند تا بوسهی کوتاهی روش بذاره.
لیلی با خجالت خندید و لبش رو گاز گرفت.زین همیشه مثل یه شاهزادهی اصیل برخورد میکرد و لیلی این رو دوست داشت؛درحالی که نمیدونست زین واقعا یه شاهزادهست!
-بیب،بریم؟کم کم دارم سردرد میگیرم.
زین با صدای آرومی گفت اما به گوش لیلی رسید.میدونست زین زیاد تحمل بودن تو جاهای شلوغ و پر سر و صدا رو نداره پس لبخند زد و از روی پاش بلند شد تا کت چرمش که با مال زین ست بود رو بپوشه.
زین نفس عمیقی کشید و بدن کشیدهی دخترش رو از نظر گذروند و نیشخندی زد؛میتونست شب رو برای اون دختر رویایی تر کنه.
سری برای افکارش که همیشه به این چیزا ختم میشدن،تکون داد و از جاش بلند شد.کتش رو تنش کرد و دست لیلی رو کشید.مثل همیشه،سرش رو جوری بالا گرفت که انگار کل اون شهر لعنتی واسه اونه.
نگاه تمام زنها خیره به پسر چشم طلایی بود که اون دو تا گوی رو با خط چشم مشکی تزئین کرده بود.استایل متفاوت اما جذابی داشت.کت چرم مشکی،تیشرت ساده و گشاد مشکی،شلوار تنگ مشکی.رنگ مشکی رو دوست نداشت اما موقع انتخاب لباس همیشه جزو اولویت هاش بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/245329768-288-k808143.jpg)
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me