🐺🍑PART 15🍫

7K 1.6K 455
                                    

- داری وانمود میکنی...یعنی انقدر دوست داری توی بغلم باشی؟
با نگرفتن جوابی از بکهیون لبخندی زد و ادامه داد:
- مثل اینکه واقعا خوابی!
بدون حرف دیگه‌ای انگشتاش رو بین موهای عسلی رنگ بکهیون برد و عطرش رو داخل ریه‌هاش کشید،دقیقا نمیدونست بکهیون خوابه یا بیدار اما اینکاری بود که دوست داشت انجام بده،با موهای امگا بازی میکرد و محکم توی بغلش فشارش میداد و اینکه بکهیون اعتراضی نداشت نشون میداد واقعا خوابیده!
- حسش میکنی؟ این قلب داره محکمتر از همیشه میزنه و همش بخاطر سرباز هلوییه
نگاهش رو به سقف داد و لبخندی زد،هرشب توی این حالت راجب امگا فکر میکرد و حالا اون رو توی آغوشش داشت...این یه خوش شانسی بزرگ بود،مگه نه؟
- نگاهت،کلماتت،عطرت و حالا بدنی که توی بغلمه...تو...کوچولوی عسلی انقدر خواستنی هستی که حتی اگه بخوام هم نمیتونم ازت دور بمونم
دستش رو دور کمر بکهیون محکمتر کرد و تن ظریفش رو بیشتر به خودش فشرد.
- اینکه بخوام همیشه همینطور نزدیک داشته باشمت خواسته‌ی زیادیه؟
انگشتای فرمانده پارک که با موهاش بازی میکردن،کلماتی که به آرومی و با لحن خاصی بیان میشدن و آغوشی که هر لحظه تنگ تر میشد...همه و همه باعث یخ زدن بدنش میشدن و بکهیون با گذشتِ هر ثانیه سست تر شدنش رو احساس میکرد،آلفایی که محکم اون رو به خودش میفشرد و با فکر اینکه خوابه حرفاش رو بهش میزد به راحتی و فقط با چند کلمه تونسته بود باعث بغضش بشه...صادقانه هیچوقت توی زندگیش هیچکس اینطور بهش توجه نکرده بود و تا این حد نخواسته بودش و حالا اینکه فرمانده پارک مثل یک الماس باهاش رفتار میکرد باعث میشد احساسات عجیبی رو زیر پوستش تجربه کنه.
بزاقش رو به سختی قورت داد و چشماش رو باز کرد،سرش رو بلند کرد و سمت فرمانده‌ی روسی برگشت،برای چند ثانیه به چشمای درشت سبزش خیره شد و فقط چند ثانیه لازم داشت تا تمام شجاعتش رو جمع کنه و اسمش رو صدا بزنه.
- فرمانده پارک...
+ چیزی شده؟
بدون اینکه جوابی به فرمانده‌ی لعنتیش بده سمت لباش خم شد و طولی نکشید تا لباش رو روی لبای گرم فرمانده‌ش بذاره و چشماش رو ببنده.
وقتی لبای شیرین سرباز هلوییش لباش رو لمس کردن به سرعت عطر غلیط هلو و عسل مشامش رو پر کرد،عطر سوییت این سرباز کوچولو توانایی بالا و پایین کردن ضربان قلبش رو داشت.
بعد از چند ثانیه به سرعت عقب کشید و قبل از اینکه بتونه از چانیول فاصله بگیره دست بزرگ چانیول روی گردنش نشست و جلو کشیدش.
- حالا که لبامو بوسیدی فکر تشنه گذاشتنم رو از سرت بیرون کن گرگ هلویی
لباش رو به لبای شیرین بکهیون رسوند و چشماش رو بست،الان و توی این لحظه به هیچ چیز جز امگای توی بغلش اهمیت نمیداد،حالا که نشون داده بود نسبت بهش بی میل نیست پس چانیول نمیتونست بیخیالش بشه،مهم نبود چقدر طول بکشه چانیول براش تلاش میکرد!
زبونش رو وارد دهن بکهیون کرد و زبونش رو لمس کرد،سربازش به خوبی باهاش همراهی میکرد و این باعث حریص تر شدنش میشد!
وقتی دست بکهیون روی شونه‌ش قرار گرفت و ضربه‌ای بهش زد فهمید باید عقب بکشه اما قبل از عقب کشیدنش برای چند لحظه بکهیون رو از خودش جدا کرد و وقتی روی بکهیون قرار گرفت دوباره بدنش رو به بدن کوچیکش چسبوند و بالاخره از لباش جدا شد.
بکهیون نفس نفس میزد و چشمای عسلیش توی نور کم میدرخشیدن،چانیول دوست داشت تن ظریفش رو توی بغلش حل کنه،دوست داشت این عطر رو همیشه همینقدر نزدیک احساس کنه و عاشق این بود که از این زاویه و توی این حالت بکهیون رو ببینه اما نمیخواست اون رو تحت فشار قرار بده و با یک قدم اشتباه کاری کنه تا بکهیون ازش متنفر بشه و این دقیقا چیزی بود که دلش نمیخواست هیچوقت تجربه‌ش کنه!
سرش رو توی گودی گردن خوشبوی بکهیون فرو برد و بوسه‌های آرومش رو روی لاله‌ش گوش و گردنش شروع کرد و برای چند ثانیه توی اون حالت موند.
- تو زیبا و پرستیدنی هستی و این خطرناک بنظر میرسه چون به راحتی باعث میشی عقلم رو از دست بدم!
از بکهیون فاصله گرفت،بلند شد و قبل از اینکه سمت آسپزخونه بره گفت:
- حالا میتونی بری
بکهیون از خودش عصبانی و متنفر شده بود،فرمانده پارک تنها با کلمات و لمسش میتونست کاری کنه بکهیون طعم بهشت رو بچشه اما بکهیون انقدر احمق بود که بخاطر ترس و نگرانی‌های همیشگیش باعث عقب کشیدنش بشه و به خوبی میدونست چانیول فقط بخاطر اینکه نمیخواست بهش آسیب بزنه با وجود میلش تونسته بود خودش رو کنترل کنه و ازش فاصله بگیره و بکهیون به همین خاطر واقعا از خودش متنفر شده بود!
...
- جانگ وو صفحه‌ی هفتاد و هشت رو توضیح بده
با لحن بیحالی گفت و برعکس همیشه حتی به صحبت‌های سرباز قدبلند گوش نکرد،علاوه بر دردی که بخاطر رابطه‌ی دیشبش داشت،خستگی و فشاری که روی خودش احساس میکرد باعث میشدن حتی حوصله‌ی درس دادن هم نداشته باشه و نمیدونست چطور قراره با سربازها تمرین فیزیکی انجام بده!
با زنگ خوردن گوشیش برای چند لحظه از کلاس خارج شد و وقتی صدای گریه‌ی مادرش توی گوش‌هاش پیچید با نگرانی پرسید:
- چیشده؟
+ مادربزرگ...اون برای همیشه از پیشمون رفت
چیزی رو که میشنید باور نمیکرد،مادربزرگش،زنی که وقتی مادرش نبود تمام مدت باهاش بازی میکرد و غذاهای مورد علاقه‌ش رو میپخت ترکشون کرده بود و تهیونگ بخاطر این شغل لعنتی سالها میشد که چهره‌ی آروم و مهربونش رو ندیده بود،چرا همیشه همه چیز با حسرت به پایان میرسید؟
از خودش متنفر بود که همه چیز رو برای این شغل کنار گذاشته بود و حتی به تعطیلات هم نمیرفت تا کنار خانواده‌ش باشه و حالا هیچ راهی برای جبران وجود نداشت...مادربزرگش رفته بود و تهیونگ از اینکه چهره‌ش رو از یاد ببره میترسید!
...
زمان غذا رسیده بود و تهیونگ که رنگ پریده بنظر میرسید پشت میز همیشگی نشسته بود و با غذاش بازی میکرد،از زمانیکه تماس رو قطع کرده بود تا الان حتی یک کلمه صحبت نکرده بود،فشار و غمی که تحمل میکرد بیشتر از حد توانش بود و تهیونگ حتی بلد نبود که چطور باید احساسات بدش رو تخلیه کنه تا بتونه راحت نفس بکشه!
از لحظه‌ی ورود فرمانده کیم به کلاس اون رو زیر نظر داشت،چشماش بیحال بنظر میرسیدن و شونه‌های افتاده‌ش نشون میدادن امروز با همیشه فرق داره،نکنه بخاطر اون بود؟
یعنی فرمانده‌ش بخاطر اون درد میکشید و خسته بنظر میرسید؟
از زمانیکه فرمانده کیم از کلاس خارج شد تا حالا که داشت با غذاش بازی میکرد جونگکوک عذاب وجدان داشت،یعنی کارش انقدر وحشتناک بود؟ ولی آخه فرمانده باهاش مخالفت نکرده بود!
با خروج تهیونگ از سالن غذاخوری دنبالش رفت و با نگاهی به اطراف و ندیدن کسی،به مچش چنگ زد و مجبورش کرد سمتش برگرده و نگاهش کنه.
- چیزی شده؟
تهیونگ نگاه خالیش رو برای چند ثانیه بهش داد و بعد مچش رو از دست جونگکوک کشید.
+ به تو ربطی نداره
- قبل از اینکه دوباره قرصاتو بدزدم بهم بگو
جونگکوک با لحن شیطنت آمیزی گفت و تهیونگ بغضش رو فرو برد.
- مادربزرگم...اون مُرده
نمیخواست گریه کنه اما موفق نبود،احساساتش حالا داشتن خودشون رو نشون میدادن و اشکاش غیرقابل کنترل بنظر میرسیدن.
جونگکوک میتونست غم و احساسات عمیق امگای جلوش رو از لرزش شدید شونه‌هاش بفهمه،به جرات این ضعیف ترین حالت کیم تهیونگ بود که تا به حال ازش دیده بود،برخلاف تصورش این حالتش باعث پوزخندش نمیشد فقط باعث میشد با خودش فکر کنه "برای بهتر کردن حالش باید چیکار کنم؟"
با فکری که به ذهنش رسید قدمی جلو گذاشت و فرمانده‌ش رو به آغوش کشید و اجازه داد سرش رو به شونه‌ش تکیه بده.
- هرچقدر میخوای گریه کن قربان فقط حواست به محتویات بینی‌ت باشه،نمیخوام لباسم کثیف بشه
با جمله‌ی جونگکوک ازش فاصله گرفت و با مچ لباس نظامیش اشکاش رو پاک کرد،جونگکوک اولین کسی بود که گریه‌ش رو میدید و این چیزی نبود که تهیونگ بخواد چون از اینکه ضعیف بنظر برسه متنفر بود!
- چرا هنوز اینجایی؟ نمیخوای برای آخرین بار ببینیش؟
خوشحال بود که جونگکوک به ضعفش اشاره‌ای نمیکنه پس فقط سرش رو تکون داد و گفت:
+ نمیدونم...پس اردوگاه و سربازا چی میشن؟
- محض رضای فاک...چطور میتونی توی هر شرایطی اول به این اردوگاه و سربازاش فکر کنی؟
با سوال جونگکوک برای چند ثانیه به چشمای مشکیش خیره شد،این آلفا هیچوقت نمیتونست بفهمه تهیونگ برای اینجا بودن چقدر زحمت کشیده چون آلفای جلوش توی زندگیش همیشه هر چیزی رو که میخواسته داشته!
- چرا نمیری و سربازت رو با خودت نمیبری؟
تهیونگ مردد بود،حق با جونگکوک بود و باید برای آخرین بار مادربزرگش رو میدید و از طرفی پیشنهادش وسوسه انگیز بنظر میرسید چون تهیونگ میدونست برای تنها رفتن قوی نیست و دقیق تر...اون اصلا قوی نبود و نقاب سردش این حقیقت رو به بهترین نحو پنهان میکرد!
...
پشت میز همیشگی نشسته بود و با اخم مشغول تماشای فرمانده پارک بود،امگای تازه وارد کنارش ایستاده بود و باز هم داشتن صحبت میکردن و میخندیدن،این چه جهنمی بود؟
چرا انقدر صمیمی بنظر میرسیدن؟
اصلا به چه جراتی با فرمانده پارک صحبت میکرد؟ بکهیون هنوز هم از فرمانده‌ش میترسید!
- عصبانی بنظر میرسی
آلفای تازه وارد همونطور که کنارش مینشست و ظرف غذاش رو جلوش میذاشت گفت و بکهیون با تعجب بهش خیره شد.
+ چی؟
- اون پسر اکسمه...دو ماهه از هم جدا شیم و دوباره همدیگه رو توی اردوگاه دیدیم،همه‌ی آلفاها بهش توجه میکنن و مدام اطراف فرمانده پارک دیده میشه
کمی از شیشه‌ی آبش خورد و ادامه داد:
- من دوستش داشتم اما خانواده‌م با ازدواجمون موافقت نکردن،امیدوار بودم دیگه نمیبینمش اما سرنوشت میخواست اینطور انتقام اشکاش رو ازم بگیره...اینکه دیگه مال من نیست و میبینم که ممکنه مال یکی دیگه باشه عذابم میده
بکهیون با ناراحتی نگاهش رو از نیمرخ سهون گرفت و به لوهان و فرمانده پارک داد و با دیدن دوباره‌ی لبخندهاشون اخم کرد.
+ بیا حرصشون بدیم سهون!
با شنیدن صدای خنده‌های بکهیون نگاهش رو از لوهان گرفت و با عصبانیت به بکهیون و سرباز تازه وارد خیره شد،چرا بکهیون انقدر کنار پسر خوشحال بنظر میرسید؟
- واقعا مسخره‌ست...چطور جرات میکنه؟
+ چی؟
نگاهش رو به لوهان عصبانی داد و لوهان همونطور که به بکهیون و سهون چشم غره میرفت جواب داد:
- اون دوست پسر سابقمه و حالا دارم میبینم به اون امگا چسبیده
+ اوه...پس نباید بذارم به هلویی من نزدیک بشه!
...
سالن غذاخوری درحال خالی شدن بود که فرمانده پارک جلوی میزش قرار گرفت.
- تو جایی نمیری
سمت بکهیون قدم برداشت،بالای سرش ایستاد و با دیدن خالی بودن اطراف سمتش خم و به چشمای عسلی رنگش خیره شد.
- داشتی با اون تازه وارد چیکار میکردی؟ چرا طوری رفتار میکنی که حس کنم بهم بی میل نیستی و بعدش جوری به یه تازه وارد میچسبی که انگار به اون هم بی میل نیستی؟
با اتمام جمله‌ی چانیول خنده‌ی ناباوری کرد و همونطور که اخم میکرد به سرعت جواب داد:
+ شما چطور قربان؟ بنظر میاد شما هم همین کارو میکنین!
اخمای توی هم،لحن حرصی و نگاه تیز بکهیون نشون میدادن کوچولوی هلوییش حسودی کرده و چانیول نمیدونست چطور باید جلوی خودش رو برای نخوردنش بگیره!
گردن بکهیون رو گرفت و همونطور که به لباش نزدیک میشد زمزمه کرد:
- حتی فکر به اینکه بهش حسودی کردی سختم میکنه کوچولوی عسلی من

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now