🐺🍑PART 10🍫

6.9K 1.5K 191
                                    

- متاسفم که باعث دردت شدم،فرمانده‌تو میبخشی سرباز شیرین من؟
با جمله‌ی آلفای روسی به چشمای سبزش خیره شد،این مرد لعنتی داشت باهاش چیکار میکرد؟ لحنش که "شیرینِ من" خطابش کرده بود توانایی گرفتن نفساش رو داشت!
+ میبخشم قربان
به آرومی زمزمه کرد و لبخند فرمانده پارک تموم درداش رو از یادش برد.
_ قربان نمیاید؟
با صدای سربازی،به سرعت لباس نظامی بکهیون رو بالا کشید و دکمه‌هاش رو بست،اینکه بکهیون جایی دور از دید و با فاصله از آلفاهای احمق ایستاده بود باعث میشد کمی خیالش از اینکه کسی اونارو ندیده راحت بشه!
آخرین دکمه رو هم بست،ازش فاصله گرفت و نتونست گونه‌های رنگ گرفته‌ی امگای هلویی رو ببینه!
- خب برای امروز تمرین کافیه
با اتمام جمله‌ی فرمانده پارک همه با تعجب بهش خیره شدن،به همین زودی تمرین تموم شده بود؟
- میتونین هرکاری بکنین جز کارای ممنوع
بالاخره سرش رو بالا آورد و با دیدن نگاه خیره‌ی فرمانده‌ش که چشماش رو هدف گرفته بود لبش رو به دندون کشید،یعنی فرمانده پارک بخاطر اون تمرین رو کنسل کرده بود؟
...
- یعنی انقدر صدامو دوست داری که تحریک میشی فرمانده؟ وقتی کنار گوشت از هوس‌انگیز بودن لبات و داغی حفره‌ت بگم قراره چه اتفاقی بیوفته؟
تکیه‌ش رو از دیوار گرفت،چند قدم کوتاه کافی بود تا رو به روی فرمانده‌ش قرار بگیره و به چشمای آبیش خیره بشه،نگاهش مثل همیشه سرد نبود،جونگکوک به خوبی میتونست نیاز نگاهش رو بخونه و همین هم باعث پررنگ تر شدن پوزخندش میشد.
- ولی نه...بفاکت نمیدم امگای هورنی چون ممکنه کنترلمو از دست بدم و مارکت کنم!
قدمی جلو گذاشت و فکر نمیکرد فرمانده‌ش قدمی به عقب برداره و وارد سالن خوابگاه بشه.
- ولی چون سرباز خوبی هستم به فرمانده‌م کمک میکنم
دستش رو روی گردن تهیونگ گذاشت و مجبورش کرد عقب بره و روی اولین طبقه‌ از اولین تخت سالن بشینه.
باورش نمیشد کنترلش رو به آلفای سرکش جلوش داده بود،درست مثل یک امگای مطیع بدون اینکه تلاشی بکنه روی تخت نشسته و منتظر حرکت بعدی آلفا بود!
خودش رو لعنت میکرد که تایم قرصاش رو فراموش کرده و حالا نمیتونست واکنشی نشون و خودش رو نجات بده و فرومون‌های عوضیش داشتن کار دستش میدادن!
- شروع کنیم فرمانده؟
جونگکوک جلوی پاهاش زانو زده بود،با جدیت به چشماش خیره شده بود و تهیونگ نمیدونست قدم بعدیش چیه!
دکمه‌ی عقلش خاموش شده و نیاز تموم وجودش رو گرفته بود...میتونست قسم بخوره تا به حال توی عمرش به این روز نیوفتاده بود،همیشه توی دوره‌ی هیتش قرصای کاهش میل جنسیش رو مرتب مصرف میکرد تا به آلفایی نیازمند نشه و هیچوقت تصورش رو هم نمیکرد یک روز این نیاز باعث بشه بی دفاع جلوی عوضی ترین سربازش بشینه!
وقتی دست جونگکوک روی شلوارش نشست و زیپ شلوار نظامیش رو پایین کشید نفسش رو حبس کرد،دلش میخواست دستش رو بگیره و متوقفش کنه اما امگای درونش بهش میگفت نیاز داره و باید انجامش بده پس فقط به چشمای جونگکوک خیره شد و تصمیم گرفت بعدا برای تنبیه،جونگکوک رو چند روز توی انفرادی حبس کنه!
عضو نیمه سخت فرمانده‌ش رو بیرون کشید و همونطور که با پوزخند به چهره‌ی آشفته‌ش نگاه میکرد شروع به پمپ عضوش کرد.
- زیاد طول نمیکشه،مطمئنم انقدر زندگی خشنی داری که حتی این لذت رو هم از خودت دریغ میکنی!
با سریعتر شدن حرکت دستش میتونست صدای نفسای فرمانده‌ش که هرلحظه تندتر میشدن رو بشنوه،دراصل قصد اذیت کردنش رو داشت اما حالا شنیدن صدای نفساش و دیدن چشمای خمارش سرگرم کننده تر بنظر میرسید!
- جئون لعنت بهت
وقتی دست تهیونگ به مچش چنگ زد فقط چند لحظه بعدش بود که مایعی دستش رو گرم کرد و جونگکوک دستش رو به ملحفه‌ی تخت مالید و خنده‌ای کرد.
+ این رازو با خودم به گور میبرم نگران نباشین فرمانده
بدون توجه به تهیونگی که شوکه بنظر میرسید و نفس نفس میزد بلند شد و از بالا به چهره‌ی درهمش خیره شد.
+ و حالا مطمئن شدم که کینگ سایزم!
پوزخندی زد و سمت در قدم برداشت و وقتی صدای بسته شدن در بلند شد تهیونگ تکونی به خودش داد و زیپش رو بست،تمام مدت حبس کردن ناله‌هاش تبدیل به سخت ترین کار عمرش شده بود و حس بد لعنت شده‌ای که بخاطر اینکار داشت حس خوبش رو از بین برده بود.
- با خودت چیکار میکنی کیم؟
چنگی به موهاش زد و سرش رو بین دستاش گرفت.
خوش شانس بود که سرباز عوضیش باهاش سکس و یا مارکش نکرده بود وگرنه اونهم به سرنوشت نفرین شده‌ی مادرش دچار میشد!
با شنیدن صدای قدمایی به سرعت از جاش بلند شد و قبل از اینکه کسی وارد بشه در رو باز کرد و با دیدن سربازهایی که به خوابگاه‌هاشون میرفتن با تعجب از سربازی که میخواست وارد سالن بشه پرسید:
- اینجا چخبره؟ این موقع اینجا چیکار میکنین؟
+ فرمانده پارک دستور دادن تمرین امروز کنسله
پسر بعد از احترام نظامی از کنار تهیونگ گذشت و وارد سالن شد،سمت تختش رفت و خودش رو روش پرت کرد،با حس خیسی زیر دستش بلند شد و با دیدن سفیدی آستین لباس نظامیش با بیچارگی فریاد کشید:
+ چرا تخت من لعنتیا؟!
...
عطر هلو و عسل سرباز کوچولوش باعث میشد بدون اینکه بدونه داره چیکار میکنه پشتش راه بیوفته و راضی از متوجه نشدن امگای شیرینش با لذت پشتش راه میرفت و تن ظریف خواستنیش رو نگاه میکرد،این موجود لعنتی‌ای که دربرابرش مثل یه گرگ کوچولوی نرم بود باعث میشد از خودش فاصله بگیره و تبدیل به یه گرگ وحشی بشه و مدام بخواد ازش مراقبت کنه تا نشکنه و آسیب نبینه...مطمئن نبود،شاید بکهیون برای همه اینطور شکننده و زیبا بنظر میرسید!
وقتی بکهیون وارد کتابخونه شد با دیدن کتابخونه‌ی خالی لبخندی زد و بعد از ورودش در رو بست.
بکهیون بین کتابا راه میرفت و از هر قفسه چند کتاب برمیداشت و چانیول میتونست با کند شدن قدمای امگا خسته شدنش رو حس کنه،با صدای افتادن کتابا به سرعت جلو رفت و قبل از اینکه بکهیون بتونه خم بشه،خم شد و کتابای جلوی پاهاش رو برداشت.
- بیشتر مراقب باش
وقتی رو به روی بکهیون می‌ایستاد هشدار داد و بکهیون با لحن خجالت زده و نگاه نگران جوابش رو به آرومی داد.
+ متاسفم قربان،میخواستم کتاب بردارم که افتادن
با تموم شدن جمله‌ش کتابای توی دستاش رو بالا کشید و سعی کرد کتابای توی دست چانیول رو بگیره.
+ بدینشون بهم قربان،بابت بی دقتیم معذرت میخوام
چانیول نمیدونست چی باید بگه،این امگا همیشه انقدر مودب بود یا جلوی چانیول اینطور رفتار میکرد؟
- لازم نیست
کتابای توی دست بکهیون رو هم ازش گرفت و پرسید:
- چطور میخوای همشونو بخونی؟ میدونی که اجازه‌ی بردنشونو نداری
چانیول از پشت ردیف کتابای توی دستش درحالیکه سرش رو برای دیدن بکهیون خم کرده بود پرسید و بکهیون لبخند معذبی تحویلش داد.
+ میدونم قربان اما خب میذارمشون روی میز و هروقت اومدم میخونمشون اینطوری یادم نمیره کدومارو میخواستم بهرحال هیچ سربازی اینجا نمیاد
به سرعت توضیح داد و برای جلوگیری از جواب چانیول قدم برداشت و چانیول هم پشتش راه افتاد.
بکهیون بین قفسه‌های آهنی پر از کتابای قدیمی قدم میزد و هروقت که از کتابی خوشش میومد یک کتاب به ردیف کتابای توی دستای چانیول اضافه میکرد و چانیول بدون حرفی با لذت پشتش راه میرفت و از اینکه میتونست کنار امگای مورد علاقه‌ش باشه حس خوبی داشت!
وقتی کنار بکهیون قرار گرفت،بکهیون روی پنجه‌ی پاهاش ایستاده،اخم کرده بود و به سختی سعی داشت کتابی رو از آخرین قفسه برداره اما قدش نمیرسید.
دستش رو دراز کرد و به راحتی کتاب رو برداشت و روی کتابای توی دستاش گذاشت.
- خدای من...خسته شدم
+ متاسفم قربان
بکهیون خجالت زده زمزمه کرد،نمیدونست چرا هرجا میرفت فرمانده پارک اونجا بود و اینکه باعث خستگیش شده بود معذبش میکرد.
- من بخاطر اینکه درد شونه‌ت بدتر نشه کمکت کردم و تو باید برام جبران کنی
سرش رو بلند کرد و به نیمرخ آلفا خیره شد و با تردید پرسید:
+ چطور؟ چطور باید جبران کنم قربان؟
- منو ببوس
با جواب چانیول شوکه بهش خیره شد،نمیفهمید چرا این آلفا اینطور رفتار میکنه،آخه کی برای جبران بوسه میخواست؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به دلیلش فکر نکنه،بهرحال اونا قبلا هم همدیگه رو بوسیده بودن پس اشکالی نداشت اگه اینبار گونه‌ی فرمانده‌ش رو میبوسید!
روی پنجه‌ی پاهاش بلند شد،برای حفظ تعادل به کمر لباس نظامی چانیول چنگ زد و لباش رو به گونه‌ش رسوند اما قبل از اینکه بتونه گونه‌ش رو ببوسه با برگشتن صورت چانیول،لباش به جای گونه‌ لبای فرمانده‌ش رو لمس کردن و صدای بوسه‌ی کوتاهشون باعث شد با خجالت و به سرعت ازش فاصله بگیره و سرش رو پایین بندازه.
- لعنتیِ شیرین
چانیول با لبخند شیطانی‌ای زمزمه کرد و با دیدن گوش‌های قرمز بکهیون خنده‌ای کرد.
- این حالت پرستیدنی ترین وجهه‌ی توئه سرباز!
...
وقتی جلوی گاز صفحه‌ای آشپزخونه‌ی کوچیک سالن وی آی پیِ اردوگاه ایستاده بود توی فکرش به ساده بودنش میخندید،اونموقع که فرمانده پارک فقط ازش بوسه خواسته بود باید بهش شک میکرد تا حالا اینجا نایسته و برای تولد فرمانده کیم سوپ جلبک نپزه!
- من توی درست کردنش خوب نیستم،آخرین بار تهیونگ بهم گفت انگار داره اسپرمای ماهیای دریارو میخوره!
چانیول با خنده خاطره‌ی تولد قبلی تهیونگ رو تعریف کرد و بکهیون همونطور که جلبک‌هارو میشست لبخندی زد.
+ امیدوارم از طعم سوپ جلبک من راضی باشین
- مطمئنم خوش طعمه
چانیول همونطور که با لذت به آشپزی موجود کوچولوی کنارش نگاه میکرد با لحن آرومی ادامه داد:
- مثل طعم خودت!
با اینکه ضربان قلبش توی گوشاش اکو میشد اما سعی کرد اهمیت نده،انگار باید به حرفای شوکه کننده‌ی فرمانده‌ پارک عادت میکرد!
+ گوشتارو خورد میکنین قربان؟
با لحن نرم بکهیون،کنارش قرار گرفت و روی تخته‌ی چوبی شروع به خورد کردن گوشت‌ها کرد و وقتی دست کوچیک بکهیون روی دستش قرار گرفت و سعی کرد اندازه‌ی درست گوشت‌هارو نشونش بده دستش رو بالا آورد و قبل از اینکه امگا متوجه قصدش بشه بوسه‌ای به پوست نرم و خوشبوی دستش زد.
- اینم برای جبران کار تو
بی توجه به رنگ گرفتن گونه‌های بکهیون با لبخند گفت و سعی کرد روی سایز درست گوشت‌ها تمرکز کنه،نمیخواست برخلاف گفته‌ی امگا عمل کنه!
یکساعت و نیم گذشته بود و حالا بکهیون با نگرانی به چهره‌ی فرمانده پارک که هیچ چیز رو نشون نمیداد خیره شده بود،چانیول اولین قاشق از سوپش رو خورده بود پس چرا واکنشی نداشت؟
+ خوشتون نیومد؟
- این عالیه بیون!
+ چی؟
با دیدن نگاه متعجب بکهیون خنده‌ای کرد،به راحتی میتونست سرباز عسلیش رو بترسونه!
- فکر میکنم حتی مادر تهیونگ هم نمیتونه انقدر خوشمزه درستش کنه،اون عاشقش میشه!
...
+ این حتی از سوپ جلبک مادرمم بهتره چان!
تهیونگ همونطور که تند تند از سوپ میخورد با دهن پر گفت و با شک به لبخند مغرور چانیول خیره شد.
+ فکر کنم تمام این یکسال مخفیانه تمرین میکردی که انقدر خوب شده
- میدونم چقدر عالیه لذت ببر
چانیول پوزخندی زد و تهیونگ درحالیکه کاسه‌ی خالیش رو زمین میذاشت با خنده گفت:
+ نگو که خانم شین پخته!
- امگا...دستپخت امگای هلوییه
با جواب چانیول به چشماش چرخی داد و همونطور که باز هم برای خودش سوپ میریخت پوزخندی زد.
+ خوشحالم که کار اونه وگرنه ممکن بود امسال به جای اسپرم ماهی مزه‌ی اسپرمای خودتو بده!
...
وقتی فرمانده پارک گفته بود بخاطر مزه‌ی عالی سوپش میتونه مخفیانه چند کتاب با خودش به خوابگاه ببره با خودش فکر کرد فرمانده‌ش برخلاف ظاهر خشنش واقعا مهربونه!
روی تختش دراز کشیده بود و سعی میکرد با نور کمی که از بیرون میتابید کلمات کتاب رو تشخیص بده،چشماش درد گرفته بود اما این وضعیت رو به بیخوابی‌های هر شبش ترجیح میداد!
- هی...
با شنیدن صدای ضعیفی و بعد پایین اومدن جونگکوک شوکه به چهره‌ش خیره شد و به آرومی پرسید:
+ چیزی شده؟
نگاهی به سالن تاریک انداخت و بعد از مطمئن شدن از خواب بودن بقیه‌ی سربازا ادامه داد:
+ قراره دوباره فرار کنیم؟
جونگکوک با کمی هل مجبورش کرد عقب بره و کنار بکهیون دراز کشید،ملحفه رو روی پاهاشون کشید و همونطور که گوشیش رو جلوی چشمای بکهیون تکون میداد گفت:
- فهمیدم خواب نیستی و اومدم تا با هم فیلم ببینیم
+ چطور گوشیتو آوردی؟ مگه ممنوع نیست؟
- من یه جئون واقعیم!
توی نور کم به سختی میتونست پوزخند جونگکوک رو ببینه و وقتی جونگکوک هندزفریش رو دراورد و یک سمتش رو داخل گوشش فرو کرد لبخندی زد،تنها سربازی که باهاش خوب رفتار میکرد و قصد خوابیدن باهاش رو نداشت جونگکوک بود،اون مثل دوستی بود که بهش حس راحتی و امنیت میداد،یعنی الان اونا واقعا دوست بودن؟
فیلم جنایی صحنه‌های هیجان انگیز زیادی داشت و بکهیون سر هر صحنه‌ی حساسی میدونست باید دستش رو جلوی دهن جونگکوک بذاره تا صدای فحش دادنش بلند نشه و درنهایت وقتی سکوت جونگکوک رو دید فیلم رو متوقف کرد،هندزفری رو از گوشیش جدا کرد و به سختی از تخت خارج شد،بالا رفت و ترجیح داد امشب جای جونگکوک بخوابه چون میدونست اگه فردا کنار هم دیده میشدن تنبیه سختی انتظارشون رو میکشید،گوشیش رو زیر بالشتش گذاشت و با فکر اینکه یک دوست واقعی پیدا کرده لبخند زد و چشماش رو بست.
...
رژه‌ی صبحگاهی تموم شده بود و حالا پنج دقیقه‌ای میشد که کلاس تئوری شروع شده بود و اینبار به جای تهیونگ،فرمانده‌ی جدیدی مشغول تدریس بود.
- کتابمو فراموش کردم،جئون برو و از دفتر مدیریت بیارش
فرمانده‌ یون با اخم رو به جونگکوکی که سخت مشغول طراحی مدل‌های لخت روی صندلی چوبیش بود گفت و جونگکوک بدون حرفی خودکارش رو کنار گذاشت و بلند شد،وقتی از کلاس خارج میشد فکرش رو هم نمیکرد فرمانده کیم رو درحالیکه کیک و بسته‌های زیادی کادو از زن میانسالی که هیچ شباهتی به خودش نداشت،ببینه!
با کنجکاوی منتظر رفتن زن موند و وقتی تهیونگ بی توجه از کنارش رد شد پشتش راه افتاد.
با ورود تهیونگ به دفتر مدیریت به سرعت قدم برداشت تا بهش برسه.
+ اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ متعجب از حضورش پرسید و با سوال جونگکوک با شوک بهش خیره شد.
- اون زن...شوگر مامیت بود؟

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now