🐺🍑PART 21🍫

6.3K 1.4K 255
                                    

سلام خوشگلا...این قسمت یه نکته داره و اونم اینه که برای مارک شدن راه همیشگی‌ای که خیلیا میرن رو نرفتم چون همونطور که میدونین این ژانر هیچ محدودیتی نداره و نویسنده میتونه با تخیلش همه چیز رو پیش ببره و این روش مارک شدن چیزی بود که به ذهنم رسید...امیدوارم که دوستش داشته باشین...توی کامنتا نظرتون رو بهم بگین...لاویووو❤
...

+ مارکم کن فرمانده...اهمیتی نمیدم که دوستت بود،فقط میدونم نمیتونم بار دیگه همچین چیزی رو تجربه کنم...نمیخوام دوباره حس خفگی داشته باشم...باید همین حالا مال هم بشیم!
وقتی کلمات بکهیون که با لحن حرصی‌ای بیان میشدن توی گوشاش پیچید برای چند لحظه نفس کشیدن رو فراموش کرد...چرا اینکه کوچولوی هلوییش همچین چیزی رو انقدر جدی ازش خواسته بود قلبش رو به لرزه انداخته بود؟
- هرطور که شیرینی مورد علاقه‌ی فرمانده پارک بخواد!
با لبخند مرموزی گفت و بکهیون رو سمت اتاقش راهنمایی کرد و حالا بکهیونِ مضطرب دقیقا جلوی تخت فرمانده‌ش ایستاده بود و نمیدونست سرنوشت چه چیزی رو براشون رقم زده،یه علامت میتونست مشخص کنه که گرگ سرنوشت همدیگه هستن یا نه و همون علامت میتونست مسیر زندگیش رو عوض کنه و بکهیون با اینکه بشدت استرس داشت اما میخواست بدونه چه اتفاقی قراره براشون بیوفته!
- آماده‌ای؟
با جواب بکهیون که فقط سرش رو به معنای تائید تکون داده بود،به قفسه‌ی سینه‌ش کمی فشار وارد و وادارش کرد روی تخت دراز بکشه اما قبل از اینکه بتونه روش قرار بگیره بکهیون خودش رو بالا کشیده بود و حالا چانیول بعد از چند ثانیه خیره شدن به موجود پرستیدنی روی تخت،دستاش رو دو طرف بدن بکهیون گذاشته و کاملا روش قرار گرفته بود.
دست بکهیونی که چشمای عسلی رنگش فریاد میزدن که مضطربه،گرفت و دستش رو روی قلبش قرار داد.
- حسش میکنی؟ داره تندتر از همیشه میزنه فقط بخاطر اینکه با لحن شیرین حسودت گفتی که میخوای مال من بشی!
دست سرد بکهیون رو بالاتر برد،بوسه‌ی کوتاهی به پشت دستش زد و ادامه داد:
- مال من میشی و من تبدیل به خوش شانس ترین گرگ جهان میشم چون قراره شیرینی کوچولوی هلویی برای همیشه "مالِ پارک" خطاب بشه!
لبخندی به چهره‌ی مضطرب بکهیون زد و خم شد،موها،پیشونی،پلک‌ها و گونه‌های گرم بکهیون رو بوسید و درنهایت لباش رو لبای نازک بکهیون نشستن و بعد از چند بوسه‌ی سطحی،لباش پایین تر رفتن و بعد از بوسیدن چونه‌ش نوبت گردن خوشبوش بود که بوسیده بشه و درنهایت بوسه‌هاش با گاز محکمی که از گردن بکهیون گرفت به اتمام رسیدن و ناله‌ی آروم بکهیون بهش فهموند که باید عقب بکشه.
نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه توی همون حالت موند،نمیدونست قراره با چه چیزی رو به رو بشه...میدونست که حتی اگه گرگ سرنوشت همدیگه نباشن محال بود که از بکهیون بگذره اما با تموم وجود میخواست سرنوشت اونارو برای هم آفریده باشه!
کمی از بکهیون فاصله گرفت و اینبار دستش رو سمت گوش برد و با لمس پشت گوش بکهیون،دقیقا جایی که موهای عسلی رنگ بکهیون وجود نداشتن،باز هم نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- هلال ماه؟
خم شد و نگاهی به علامت بوجود اومده‌ی پشت گوش بکهیون انداخت و با دیدن علامت هلال ماه بزاقش رو قورت داد...لعنت بهش چرا انگار استرش داشت؟
بعد از گذشت چند ثانیه‌ی کوتاه اینبار دستش پشت گوش خودش قرار گرفت و به محض لمس علامتش توقف ضربان قلبش رو احساس کرد...این دیگه چی بود؟
بکهیون با دیدن نگاه متعجب چانیول بغض بوجود اومده‌ش رو قورت داد و سعی کرد گریه نکنه چون نمیخواست به اینکه گرگ سرنوشت همدیگه نیستن اهمیتی بده!
+ چی...چیشده؟ مثل هم نیستن؟
بکهیون با لحن لرزونی پرسید و با نگرفتن جوابی از چانیول دستش رو سمت گوش چانیول برد و پشت گوشش رو لمس کرد.
+ هلال ماه؟ بذار ببینم
سرش رو از تخت فاصله داد و با کمی پایین کشیدن چانیول بالاخره موفق شد خطوط برجسته‌ی پشت گوشش رو ببینه.
+ هلال ماهه فرمانده!
- خدای من...علامتا یکین!
چانیول نمیفهمید چرا اما احساس عجیبی داشت،انگار که میخواست از خوشحالی اشک بریزه و نمیتونست...درواقع انگار توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت!
با جمله‌ی چانیول قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد...یعنی واقعا همه چیز تموم شده بود و حالا میتونست طعم یه زندگی خوب رو بچشه؟ زندگی‌ای آروم کنار گرگ سرنوشتش؟
چانیول به آرومی از بکهیون فاصله گرفت و از روی تخت بلند شد،درست مثل بچه‌ها نمیدونست باید چیکار کنه و چه واکنشی نشون بده و صادقانه نمیتونست متوجه بشه دقیقا داره چیکار میکنه!
- وقت تمرینه...باید بریم
چانیول به آرومی گفت و بکهیون برای چند ثانیه شوکه توی همون حالت موند...این دیگه چه کوفتی بود؟
چرا چانیول جوری واکنش نشون میداد که انگار ناراضی بود؟
نکنه دیگه بکهیون رو نمیخواست؟
به سختی از جا بلند شد و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه صدای چانیول که میگفت قبل از خاموشی به اتاقش بره رو شنید اما جوابی بهش نداد چون احساس میکرد قلبش شکسته شده،ناراحت بود و شونه‌های آویزونش این رو به خوبی نشون میدادن!
...
روی کاناپه‌ی رو به روی آشپزخونه نشسته بود و همونطور که کم کم از ودکاش مینوشید به جونگکوکی که مدام اینطرف و اونطرف میرفت نگاه میکرد،کل آشپزخونه رو بهم ریخته و کلی ظرف درست کرده بود اما بااینحال هنوز هم تماشای این صحنه برای تهیونگ حسرت برانگیز بود چون انگار این چیزی بود که از زندگی میخواست!
یه زندگی معمولی کنار یه گرگ معمولی...گاهی اون آشپزی میکرد و گاهی تهیونگ و وقتی تایم شغل معمولیشون تموم میشد و به خونه برمیگشتن،تمام روزشون رو برای هم تعریف میکردن و شب‌ها توی بغل هم خوابشون میبرد...تهیونگ تمام اینارو تصور میکرد اما تصوراتش با جاییکه حالا قرار داشت زیادی متفاوت بودن و تهیونگ میدونست که نمیتونست شرایطش رو تغییر بده چون خیلی وقت پیش مسیرش رو انتخاب کرده بود!
- آماده شده بیا اینجا
با صدای جونگکوک از فکر درومد و از جا بلند شد،سمت آشپزخونه قدم برداشت و وقتی پشت میز قرار گرفت با دیدن پاستای آلفردو و استیک جلوش با تعجب گفت:
+ ظاهرش که خوبه
جونگکوک پوزخندی زد و با لحن غرورآمیزی جواب داد:
- طعمش قراره دیوونه‌ت کنه!
بی توجه به جمله‌ی جونگکوک چنگالش رو برداشت و کمی از پاستا چشید.
+ مطمئنی دفعه‌ی اولته؟
با تعجب پرسید و جونگکوک همونطور که تیکه‌ای گوشت رو با چنگال به لباش نزدیک میکرد کوتاه جواب داد:
- آره
گوشت رو داخل دهنش گذاشت و با پخش شدن طعم بی نظیرش دستش رو جلوی دهنش گذاشت و ادای بغض کردن رو درآورد.
- خدای من...
+ چیزی شده؟
تهیونگ با دیدن جونگکوکی که انگار بغض کرده بود و از طرفی سعی در پس زدن بغضش داشت،با نگرانی پرسید و جواب جونگکوک باعث شد بهش چشم غره بره.
- من...من فقط دلم برای طعم گوشت تنگ شده بود
+ من فکر کردم یاد دستپخت مادرت افتادی...جوری وانمود نکن که انگار توی اردوگاه بهت گوشت نمیدن!
- لعنتی طعم اینو با اونا مقایسه میکنی؟ طعم اونا درست مثل گوشتایی بود که خانم نام میپخت
+ خانم نام؟ مادرت؟
با کنجکاوی پرسید و جواب جونگکوک باعث شد نگاهش رو ازش بگیره.
- مادرم هیچ زمانی برای من نداشت...خانم نام آشپزمون بود،پیرزن مهربونی که دستپخت افتضاحش باعث شد از سیزده کیلو اضافه وزنم راحت بشم!
چشمای جونگکوک ناراحت بنظر میرسیدن اما لباش میخندیدن و تهیونگ میدونست چیزی درباره‌ی خانواده‌ش وجود داره که هربار اون رو غمگین میکرد و نمیخواست اعتراف کنه اما دیدن نگاه غمگین جونگکوک واقعا احساس بدی بهش میداد!
- فقط پنج روز مونده،میخوای چیکار کنیم؟ بریم بار؟
با صدای جونگکوک سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد.
+ دوست ندارم
- میتونیم بریم ساحل و غروب آفتاب رو تماشا کنیم؟
...
یکساعتی میشد که جونگکوک برای رسیدن به ساحل رانندگی میکرد و تهیونگ بی توجه به آهنگ راک درحال پخش فقط به بیرون چشم دوخته بود...خیلی وقت میشد که همچین چیزی رو تجربه نکرده بود چون تمام زندگیش توی اون اردوگاه لعنتی خلاصه میشد و حالا با اینکه دیر شده بود تازه میفهمید که عادی بودن چقدر براش جالبه!
- یه فروشگاه دیدم که ازش رد شدیم،باید کمی پیاده روی کنیم تا بهش برسیم،پیاده شو
با جمله‌ی جونگکوک از فکر دراومد و با باز کردن کمربندش بدون حرفی دنبالش راه افتاد.
وقتی وارد فروشگاه شدن جونگکوک بی توجه به مردمی که فروشگاه کوچیک رو پر کرده بودن به سرعت دو بطری سوجو،دو کولا و چند رول کیمباپ برداشت و کنارش قرار ایستاد،بطریای کولا و رول‌های کیمباپ رو داخل جیبای هودیش گذاشت و بطریای سوجو رو دستش گرقت.
+ بذار کارتم رو بدم
قبل از اینکه بتونه کارتش رو دربیاره دست جونگکوک روی دستش نشست و طولی نکشید تا بدون پرداخت پولِ چیزاییکه خریده بودن بدون جلب توجه از فروشگاه خارج بشن.
- اونجا هیچ دوربینی وجود نداشت و کسی حواسش به ما نبود
جونگکوک با لبخندی شیطانی گفت و طولی نکشید تا صدای پیرمرد چاق فروشنده از پشت سرشون شنیده بشه.
_ شما پسرا نمیخواید پول چیزایی که برداشتین بدین؟
پیرمرد فریاد زد و جونگکوک بعد از فاک نشون دادن به پیرمرد،با دست آزادش به مچ تهیونگ چنگ زد و دوتایی شروع به دوئیدن کردن.
باد خنک توی موهاش میپیچید،صدای خنده‌های جونگکوک رو میشنید و آدرنالینی که توی خونش پخش میشد باعث لبخندش شده بود و براش عجیب بود که به جای عصبانی شدن از موقعیتشون خوشش اومده بود و حالا داشتن با تمام توان برای گیر نیوفتادن میدوئید...این خودش بود؟ تهیونگی که بدون اجازه‌ی مادرش حتی به شیرینی‌های روی میز دست نمیزد؟
با رسیدن به ماشین جونگکوک بالاخره مچش رو رها کرد و تهیونگ تونست نفس عمیقی بکشه.
+ چرا فقط پولش رو ندادی؟
به سختی پرسید و جونگکوک همونطور که نفس نفس میزد با لبخند جواب داد:
- نوشیدنی مجانی دوست نداری؟ باهات شرط میبندم که خوشمزه تره!
...
بالاخره بعد از یکساعت و نیم رانندگی به ساحل رسیده و حالا جایی دور از مردم روی شن‌ها نشسته بودن و به غروب آفتاب نگاه میکردن...جونگکوک با ذوق از غروب خورشید عکس و فیلم میگرفت و تهیونگ فقط خیره به خورشیدی که درحال محو شدن بود نگاه میکرد و لبخند میزد...نمیتونست به زبون بیاره اما واقعا از جونگکوک بابت پیشنهادش ممنون بود چون تهیونگ میدونست که دیگه قرار نبود توی زندگیش همچین چیزی رو تجربه کنه!
- میدونی دیگه چی این غروب رو خاطره انگیز میکنه؟
با سوال جونگکوک سمتش برگشت و قبل از اینکه بتونه جوابش رو بده لبای جونگکوک روی لباش قرار گرفتن و بعد از بوسه‌ی یکطرفه‌ی کوتاهی از لباش فاصله گرفتن.
- طعم فرمانده همراه عطر رز و شکلاتش خاطره انگیزش کرد!
جونگکوک با لبخند گفت و اینبار همونطور که به چشمای آبی فرمانده‌ش خیره بود با لحن عجیبی پرسید:
- یه روزی توی چهل سالگیت وقتی از پشت پنجره‌ی اردوگاه به غروب خورشید نگاه میکنی سربازی رو به یاد میاری که توی بیست و چند سالگیت دقیقا زمانیکه خورشید غروب کرد بوسیدت؟
...
با اینکه از چانیول ناراحت و دلخور بود اما مجبور بود که به اتاقش بره چون اون اول از همه چیز سربازی بود که باید از دستورات فرمانده‌ش پیروی میکرد!
چند ضربه به در اتاق چانیول زد و طولی نکشید تا در باز بشه و بکهیون با گونه‌های گرم شده به چانیولی نگاه بکنه که تیشرتی سفید همراه شلوار ورزشی مشکی پوشیده بود و موهای خیسش اون رو جذاب تر از همیشه کرده بودن...چرا آلفاش انقدر هات بود که میتونست ناراحتیاش رو از یادش ببره؟ این ناعادلانه بود!
- بیا داخل،باید به اتاقم بریم
وقتی وارد اتاق شخصی چانیول میشد فکرش رو هم نمیکرد با همچین صحنه‌ای مواجه بشه...تخت با گلبرگ‌های قرمز ترئین شده بود و چند شمع کوچیک اطراف تخت روشن بودن و حالا فرمانده پارک داشت گیلاسی شامپاین بهش میداد...تصورش سخت بود اما فرمانده پارک واقعا یه مرد کاملِ رمانتیک بود که هرلحظه شگفت زده‌ش میکرد!
گیلاس توی دستش رو به گیلاس بکهیون زد و جرعه‌ای نوشید.
- واقعا فکر کردی ازت میگذرم؟ من فقط زیادی هیجان زده شده بودم و نمیتونستم درست فکر کنم...ازت معذرت میخوام که ناراحتت کردم هلوییِ چانیول!
چانیول میدونست...اون تمام افکار بکهیون رو میدونست و ازش معذرت خواهی کرده بود،اون واقعا مراقب قلب و احساسات بکهیون بود!
بدون توجه به اینکه بکهیون از شامپاینش نخورده بود،گیلاسش رو ازش گرفت و همراه گیلاس خودش روی میز کنارش گذاشت،بیشتر به بکهیون نزدیک شد و سرش رو توی گودی گردنش برد،بوسه‌ای روی جای دندوناش گذاشت و زمزمه کرد:

- من همیشه بهت فکر میکنم اما امروز حتی یه لحظه هم نتونستم از فکر کردن به تو،به خودمون دست بردارم...تصور اینکه سرنوشت مارو برای هم مقدر کرده زیادی شیرینه و اینکه تورو تا این اردوگاه هدایت کرده برام شبیه یه معجزه‌ست...باید از نگاه اول میفهمیدم که تو برای یکی شدن با من آفریده شدی و من برای پرستش تو

از گردن بکهیون فاصله گرفت،به چشماش خیره شد و با جدیت ادامه داد:

- بذار عاشقت باشم...اجازه بده مردی باشم که تمام زندگیت بهش تکیه میکنی...بذار من اونی باشم که رازهاتو بهش میگی...بذار تنها کسی باشم که اشکاتو بهش نشون میدی و من قول میدم تمام مدت توی آغوشم نگهت دارم و اونوقت دیگه هیچوقت سقوط نمیکنی

دستش رو سمت صورت بکهیون دراز کرد و طولی نکشید تا با پشت دستش گونه‌ی گرم بکهیون رو نوازش کنه و همونطور که به مردمکای لرزونش خیره میشد بگه:

- میتونم پارک بکهیون صدات کنم؟

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now