🐺🍑PART 5🍫

8.7K 1.7K 143
                                    

- گوشت میخوری؟
با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهش رو سمت جایی که فرمانده پارک ایستاده بود چرخوند،فرمانده کنار میزی که دو صندلی چوبی کنارش و روش اجاق کوچیک همراه گوشت و چند برگ کاهو بود،ایستاده و بهش خیره شده بود،بکهیون لرزید...بدن کوچیکش به وضوح میلرزید و خودش رو لعنت میکرد که چرا هر دفعه به چشمای وحشی آلفای روسی خیره میشه و اون نگاه هربار باعث میشه فرو بریزه...نگاهی که به درستی معنیش رو متوجه نمیشد اما احساساتی که بهش منتقل میکرد هیجان انگیز،ترسناک و دلهره آور بودن!
- بیا اینجا
با صدای فرمانده پارک بزاقش رو قورت داد و به سمتش قدم برداشت و طولی نکشید تا به میز برسه،دو جفت چاپستیک،سس واسابی،تیکه‌های لعنتی گوشت و ظرفی که روی اجاق کوچیک قرار داشت...لعنت بهش...هنوز بیست و چهار ساعت نمیشد که هوس گوشت کرده بود و حالا فرمانده‌ی ترسناکش براش گوشت آماده کرده بود،نمیخواست اعتراف کنه اما انگار برای اولین بار شانس بهش رو آورده بود!
نگاه متعجبش رو بالا برد،نمیخواست به چشمای فرمانده پارک نگاه کنه پس نگاهش رو روی گردنش ثابت نگه داشت و به آرومی زمزمه کرد:
+ این...این اشکالی نداره؟ بخاطرش تنبیه نمیشم؟
چانیول به امگای جلوش خیره شده بود،نگاهش نمیکرد و دستای کوچیکش زیر آستین لباس خرسی با استرس تکون میخوردن،عطر هلو و عسلش اتاق رو پر کرده بود و باعث میشد حریص بشه،این گرگ کوچولو چطور انقدر راحت اینکار رو میکرد؟
چانیول اصلا مرد راحتی نبود،تعداد دوست دختر و دوست پسراش از تعداد انگشتای یک دستشم کمتر بودن و آخرین باری که قرار گذاشته بود برمیگشت به دوران دبیرستانش،تموم سالهایی که آموزش دیده و تبدیل به فرمانده شده بود بدون هیچ عشق و سکسی گذشته بود،نه اینکه نخواد اما به طرز عجیبی هیچ آلفا،امگا و حتی بتایی جذبش نکرده بود اما حالا بعد از اینهمه سال یه امگا کوچولو پیدا شده بود که گرگ درونش رو بیدار کنه و چانیول حاضر بود براش همه کاری انجام بده!
- تنبیه نمیشی میتونی بدون نگرانی بخوریش
بنظر میرسید قبل از اینکه فرمانده پارک بخواد جوابش رو بده بزاقش رو قورت داده بود چون سیب گلوش بطرز لعنتی‌ای بالا و پایین شد و بکهیون با خودش فکر کرد این حرکت کوچیک برای همه جذاب انجام میشه یا فقط برای فرمانده پارک اینطوره؟
با استرس نگاهش رو گرفت و به گوشتای روی میز دوخت،اگه فرمانده پارک میگفت قرار نیست تنبیه بشه پس بکهیون این فرصت رو از دست نمیداد،معلوم نبود دیگه کی بتونه گوشت بخوره!
به آرومی روی صندلی نشست،برای چند لحظه مردد بود که خودش باید گوشتارو سرخ کنه یا نه اما درنهایت تکه‌ای گوشت برداشت و قبل از اینکه توی ظرف قرارش بده دست گرم و بزرگ فرمانده پارک دستش رو گرفت،با تعجب سرش رو بالا آورد و به لبخند عجیب فرمانده چشم دوخت.
+ م...من...کار اشتباهی انجام دادم؟
تلاش میکرد بغضش رو مخفی کنه چون دستش داشت درد میگرفت اما انگار فرمانده پارک اصلا از زورش استفاده نکرده بود!
- بذار من انجامش میدم
به آرومی گفت و دست کوچیک امگا به سرعت از زیر دستش بیرون کشیده شد و چانیول اخم کرد،لمس دستش با پوست سرد دست کوچیک امگا حس خوبی داشت و امگا حاضر نبود این حس رو بهش بده!
چند تکه گوشت رو داخل ظرف قرار داد و منتظر شد تا سرخ بشن.
اتاق ساکت بود و تنها صدای سرخ شدن گوشتا سکوت رو بهم میزد،بکهیون همچنان استرس داشت و نمیدونست اگه بعدا جونگکوک ازش بپرسه که توی اتاق فرمانده پارک چیکار میکرده باید جوابش رو چی میداد،اگه میگفت گوشت خورده قطعا ازش ناراحت میشد!
با پیچیدن عطر گوشت سرخ شده زیر بینی‌ش از فکر درومد و با تعجب به تکه گوشتی که جلوی دهنش گرفته شده بود،خیره شد.
+ اوه...قربان...خودم برمیدارم...من...
با نگرانی زمزمه کرد و قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو تموم کنه گوشت به لباش فشرده شد و چند لحظه‌ی بعد بود که طعم گوشت توی دهنش پخش شد و بکهیون چشماش رو بست،دلش میخواست گریه کنه،دلش برای غذاهای بیرون از اردوگاه تنگ شده بود و این طعم اون رو یاد روزهایی می‌انداخت که با دوستاش بیرون میرفتن،غذا میخوردن و مینوشیدن و حالا فقط ازشون خاطرات محوی باقی مونده بود...حتی اون دوستا هم براش نمونده بودن...چرا همیشه خاطرات شیرینش به سرعت از بین میرفتن؟
چشماش رو باز کرد و بدون اینکه به فرمانده پارک نگاه کنه به گوشتای توی ظرف چشم دوخت،یعنی اجازه داشت یکی دیگه برداره؟
با دیدن نگاه بکهیون لبخند محوی روی لباش شکل گرفت،چطور ینفر میتونست انقدر شیرین باشه؟
چاپستیک تمیز رو برداشت و سمت بکهیون گرفت.
- میتونی هر چقدر که خواستی بخوری
گفت و باورش نمیشد توی کمتر از نیم ساعت گوشتای روی میز تموم بشن!
امگا کوچولو بدون وقفه لپاش رو پر میکرد و انگار فراموش کرده بود که چانیول کنارش نشسته تند تند گوشتایی که چانیول براش سرخ میکرد با واسابی و کاهو میخورد و لذت میبرد،صدای خوردنش انقدر بامزه بود که چانیول فقط میتونست لبخند بزنه و حالا امگایی که شکم صافش کمی برآمده شده بود،نگاهش آسوده بنظر میرسید و لباش کمی چرب شده بودن زیادی هوس انگیز بنظر میرسید،بکهیون گوشت خورده بود پس چانیول چی؟
- میدونی چرا اون پسرو تنبیه کردم؟
با بلند شدن صدای فرمانده پارک نگاه خمار از خوابش رو بهش دوخت و به آرومی جواب داد:
+ نمیدونم قربان
چانیول از جاش بلند شد و با برداشتن دو قدم بالای سر بکهیون ایستاد،دست راستش رو پایین برد و پشت دستش رو روی گونه‌ی نرم امگای هلویی کشید.
بکهیون دلش میخواست دست فرمانده رو پس بزنه چون بطرز عجیبی لمس پوستش علاوه بر اینکه بهش استرس میداد همزمان آرامش عجیبی بهش منتقل میکرد که خوابش بگیره!
- همونطور که میدونی تو تنها امگای سرباز توی این اردوگاهی
چانیول میدید که امگای عسلی چطور خوابش گرفته و بعید نبود اگه لمس دستش رو ادامه میداد خوابش ببره پس دستش رو عقب کشید و اینبار امگا با نگاه گیجش بهش چشم دوخت.
- اینکارو کردم تا دیگه هیچ آلفایی جرات نکنه بهت نزدیک بشه
بکهیون منظور دقیق آلفارو نمیفهمید اما جمله‌ش برای لرزیدنش کافی بود،قلبش محکم میزد و نگاه خمارش متعجب شده بود،چطور گرگ بزرگ روسی میتونست براحتی با کلماتش اینطور نفسش رو بگیره؟
- برام مهم نیست کی،هرکسی نزدیکت بشه تنبیه سختی درانتظارشه
لحن جدی،اخمای توی هم،دستی که حالا چونه‌ش رو گرفته بود و عطر سرد و قوی آلفا،همه و همه برای مرگش کافی بودن اما نه...آلفا میخواست با یه روش دیگه به کشتنش بده!
لبای آلفا روی لباش قرار گرفتن و چشماش به سرعت بسته شدن،یک روز هم از بوسه‌ی قبلیشون نمیگذشت و آلفا دوباره داشت میبوسیدش،توی اتاق شخصیش و بعد از اینکه بهش گوشت داده بود...دلیلش رو نمیدونست...اصلا نمیفهمید چرا فرمانده پارک باید لباش رو ببوسه و جوری محکم نگهش داره که انگار میترسه فرار کنه...توی ذهنش احتمال میداد که شاید فرمانده پارک هم مثل بقیه‌ی آلفاها باشه اما عطری که ازش ساطع میشد مثل عطر هوس آلفاها نبود...این عطر...عطر مالکیت بود!
نگاهش که به لبای براق امگا افتاد دوباره طعم شیرین لباش رو به یاداورد و همین کافی بود تا دوباره هوسش رو بکنه...لبای چرب امگارو توی دهنش کشید و با لذت چشماش رو بست،زبونش رو وارد دهن امگا کرد و طولی نکشید تا با حس کردن زبونش به موهای عسلی رنگ امگا چنگ بزنه،زبونش با زبون امگا بازی میکرد و طعم شیرینش توی دهنش پخش میشد و حریص ترش میکرد.
بعد از چند لحظه که نفس کم آورد با مکشی لبای قرمز شده‌ی امگارو رها کرد و بهش چشم دوخت،موهای عسلیش بهم ریخته بودن،نگاهش متعجب بود و تند تند نفس میکشید.
- من...
همونطور که نفس عمیقی میکشید گفت و بعد از اینکه کمی از امگا فاصله گرفت ادامه داد:
- فقط میخواستم طعم گوشت رو از روی لبات بچشم
نگاه امگا نشون میداد که قانع نشده،نفس عمیقی کشید و همونطور که چشماش رو میبست با لحن حرصی‌ای گفت:
- باشه...باشه...اگه انقدر خواستنی نبودی منم نمیبوسیدمت و مجبور نبودم برای بوسیدنت بهونه‌های احمقانه بیارم!
...
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که توسط فرمانده‌ش به بیرون راهنمایی شد تا سینه خیز بره،یک دور باید زمین بزرگ رژه رو سینه خیز میرفت!
چشماش پف کرده بودن،باد سرد صبح موهای مشکیش رو تکون میداد و بدنش از سرما میلرزید اما مجبور بود دراز بکشه و زیر نگاه جدی فرمانده کیم خودش رو روی زمین تکون بده،زمین سرد و سخت بود و باعث دردش میشد اما مجبور بود چون میدونست اگه از قوانین سرپیچی کنه احتمالا توی انفرادی زندانی میشد و در خوشبینانه ترین حالت چند روز اون داخل میموند و این آخرین چیزی بود که توی زندگیش میخواست!
چند روز انفرادی،بیدار شدن قبل از طلوع آفتاب،زندگی بدون سکس و یکسال زندگی توی این اردوگاه لعنتی چیزایی نبودن که حتی تصورش رو هم بکنه اما خانواده‌ی همیشه سخت گیرش با شعار اینکه از خوشگذرونیاش خسته شدن و حس میکنن باید هدفی توی زندگی داشته باشه هلش داده بودن توی این جهنم و جونگکوک با اینکه میدونست کاملا از قوانین اطاعت نمیکنه اما با اینحال باز هم خوشحال نبود...اون فقط میخواست به زندگی عادیش برگرده.
بالای سر جونگکوک ایستاده بود و هرقدر که اون جلو میرفت همراهش قدم برمیداشت اما دراصل اهمیتی بهش نمیداد،ذهنش هرروز درگیرتر میشد و هاله‌ی سیاه دورش زندگی خسته کننده و تکراریش رو یادآوری میکرد.
پوچ...تنها کلمه‌ای که برای توصیف خودش میتونست به کار ببره همین بود...کارهای تکراری،فریادهای الکی و سربازهای متفاوت اما یک شکل حالش رو بهم میزدن،دوست داشت تا ظهر توی تختش بمونه،بیدار که شد تا شب بنوشه و بعدم با دوستاش به مهمونی برن اما تنها کاری که میکرد سه ساعت خوابیدن توی شبانه روز و سر و کله زدن با سربازا بود...هر روز خسته تر میشد و نمیدونست تا کی میتونست این وضع رو تحمل کنه،باید همه چیز رو رها میکرد و میرفت؟
چرا رویاهاش انقدر خسته کننده و حال بهمزن بودن؟ لعنت بهش...اون حتی نتونسته بود راه درست رو پیدا کنه!
نفس عمیقی کشید و همون لحظه جونگکوک رو دید که میخواست بلند بشه،به سرعت پاش رو روی پشتش گذاشت و باعث شد جونگکوک به زمین بچسبه.
- چیکار میکنی سرباز؟
+ یک دورم تموم شده!
جونگکوک همونطور که از درد چشماش رو میبست به سختی گفت و تهیونگ با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت،روی نقطه‌ی شروع ایستاده بودن و انقدر غرق افکارش بود که نفهمیده بود یک دور رو تموم کردن!
پاش رو برداشت و جونگکوک به سرعت بلند شد،جلوش ایستاد و همونطور که نفس نفس میزد شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهن نظامیش کرد و طولی نکشید تا کاملا پیراهنش رو دربیاره و با بالا تنه‌ی لخت همونطور که با دست موهای خیس شده‌ش رو عقب میداد اخم کنه و بهش خیره بشه...لعنتی...این دیگه چی بود؟
ناخواسته نگاهش از چشمای جونگکوک به سمت پایین حرکت کردن و بعد از گردن و ترقوه‌هاش به سیکس پک و شکم صافش رسیدن...مشکلات لعنتیش کم نبودن و حالا دوران هیتشم نزدیک شده بود و تهیونگ داشت مثل یه احمق هورنی سرباز سکسیش رو دید میزد!
در اینکه اون آلفا،آلفای سرنوشتش نبود و حتی آلفای ایده آلی هم نبود شکی وجود نداشت اما توی دوره‌ی هیتش فرمون‌ها باعث میشدن تا نیاز به عشق و رابطه رو بیشتر از هر زمانی حس کنه و تهیونگ حالا توی شروعش قرار داشت...نمیتونست از نگاه کردن دست برداره و نمیدونست اگه جونگکوک با گفتنِ "میرم قبل از صبحانه دوش بگیرم...قربان" نمیرفت،چه اتفاقی ممکن بود بیوفته!
- لعنت به امگا بودن!
اگه آلفا بود به راحتی با هرکسی که میخواست میخوابید و اهمیتی نمیداد اگه چند نفر رو مارک کنه اما اون یه امگای لعنتی بود...اگه آلفایی بغیر از آلفای سرنوشتش مارکش میکرد مجبور بود تموم عمرش رو بی عشق و بدون خوشحالی زندگی کنه...درست مثل مادرش!
نفس عمیقی کشید و همونطور که قدم برمیداشت با خودش فکر کرد دنیا نمیتونه انقدر بیرحم بمونه،مادرش تموم زندگیش رو برای پدرش داده بود اما درنهایت پدرش بدون اینکه تلاشی برای زندگیشون بکنه با پیدا کردن امگای سرنوشتش تهیونگ و مادرش رو ترک کرده بود و تهیونگ شاهد بود مادرش چطور هرروز شکسته و نابود میشد.
...
زیر دوش آب ایستاده بود و بدون اینکه خودش رو بشوره اجازه میداد قطرات آب از روی پوستش عبور کنن و امیدوار بود افکار مزخرفش هم به همون سرعت ازش دور بشن.
تهیونگ داشت اجازه میداد زندگی کسالت بارش بطرز احمقانه‌ای ادامه پیدا کنه...بدون هیچ هیجانی...بدون هیچ عشقی و حتی بدون سکس!
بیست و پنج سالش بود و حتی اولین بوسه‌ش رو تجربه نکرده بود و تعجب نمیکرد اگه یه روزی توی هفتاد سالگی باکره بمیره و سربازا جسدش رو گوشه‌ی اردوگاه پیدا کنن!
آهی کشید و چشماش رو باز کرد تا شامپوش رو برداره اما بلافاصله با دیدن رنگ قرمز روی سرامیکای سفید سالن حموم چشماش گرد شدن و با نگرانی به منبع رنگ چشم دوخت،اینکه سربازای ناامید و خسته از زندگی خودکشی کنن زیاد پیش میومد و هنوز دوسال از مرگ امگایی که توی حموم خودش رو کشته بود نمیگذشت!
با نگرانی قدم برداشت و پرده‌ی بینشون رو کنار زد،نگاهی به رنگ قرمز که اینجا شدیدتر بود انداخت و با ترس نگاهش رو بالا برد،با دیدن صحنه‌ی جلوش با ناباوری نفس عمیقی کشید و طولی نکشید تا اخم کنه و جلو بره،این کی بود که به خودش اجازه داده بود نگرانش کنه و علاوه بر این موهاش رو داخل اردوگاه رنگ کنه؟
نزدیک شد و از پشت به پسر چسبید،دستش رو جلو برد و چنگی به موهای پسر زد و طولی نکشید تا صدای فریادش حموم رو پر کنه.
- چیکار داری میکنی؟ قوانینو فراموش کردی سرباز؟
+ من...
با بلند شدن صدای پسر با ناباوری موهاش رو رها کرد و صورت پسر به سرعت سمتش برگشت،جئون جونگکوک داشت وسط حموم اردوگاه نظامی موهاش رو رنگ میکرد...اونم رنگ قرمز!
- تو...تو...
+ بهم میاد قربان؟
- چطور به خودت جرات میدی؟ یادت رفته ما الان کجاییم؟
با اخم پرسید و جواب جونگکوک باعث شد نگاهی به حالتشون بندازه...لعنتی...سینه‌ش به پشت جونگکوک چسبیده بود و اگه یکم جلوتر میرفت میتونست باسنش رو لمس کنه!
+ ما الان توی حمومیم و بطرز عجیبی بهم چسبیدیم قربان
جونگکوک با پوزخند گفت و تهیونگ به سرعت خودش رو عقب کشید و اول نگاهی به خودش و بعد نگاهی به جونگکوک انداخت،خوشحال بود که همیشه با لباس زیر دوش میگرفت اما با دیدن بدن لخت جونگکوک و بعد سایز دیکش نفسش حبس شد،این دیگه چی بود؟
+ اون پایین چیز جالبی برای تماشا هست فرمانده؟ اوممم...شاید یه کینگ سایز؟!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now