🐺🍑PART 19🍫

6.7K 1.5K 193
                                    

+ دوست نداری تعطیلاتت رو با آلفایی که اون رو وارد دوره‌ی رات کردی بگذرونی؟
جونگکوک با لحنی جدی پرسیده بود اما تهیونگ هیچ جوابی نداشت،در طول زندگیش هیچوقت توی همچین موقعیتی قرار نگرفته و هیچ آلفایی بخاطرش وارد دوره‌ی رات نشده بود اما حالا سربازش به چشماش خیره شده بود و ازش میخواست تا تعطیلاتشون رو با هم باشن و تهیونگ به خوبی منظور جونگکوک رو میفهمید اما واقعا میتونست این فرصت رو به خودش و سربازش بده؟ فرصتی که شاید دیگه هیچوقت توی زندگیش براش پیش نمیومد چون بطرز غم‌انگیزی زندگی اون توی اردوگاه با موقعیتی که الان درش قرار داشت زیادی متفاوت بود و تهیونگ میدونست که ممکنه دیگه نتونه حتی اندازه‌ی این یک هفته هم آزادی داشته باشه...پس باید چیکار میکرد؟
+ میخوام...
به آرومی زمزمه کرد و جونگکوک پوزخندی زد،خوشحال بود که فرمانده‌ش باهاش موافقت کرد چون اگه این اتفاق نمیوفتاد مجبور میشد با زور چیزی رو که میخواست بدست بیاره!
نمیدونست چه اتفاقی درحال افتادنه اما میدونست که امگای کنارش با صرف نظر از اینکه فرمانده‌ش بود و از روز اول درحال جنگیدن باهم بودن اما تنها کسی بود که وقتی کنارش قرار داشت احساس میکرد میتونه کمی خود واقعیش رو نشون بده...دراصل میتونست کسی جز وارث خرابکار و عیاش جئون‌ها باشه،کسیکه هنوز هم مثل بچه‌ها جشن تولد،آغوش و یه خانواده میخواد!
- فکرش رو هم نکن امشب ازت بگذرم فرمانده!...تو باید مسئولیت گرگی که اون رو وارد دوره‌ی رات کردی قبول کنی...همین امشب!
جونگکوک با لحن عجیبی گفت و بدون حرفی از استخر بیرون رفت،تهیونگ ولی سرجاش خشکش زده بود و فرومون‌هاش رو لعنت میکرد که انقدر ضعیفش کرده بودن...قطعا دوره‌ی هیت احمقانه‌ترین و مسخره‌ترین دوره‌ی زندگی هر امگا بود چرا که اونارو توی نیازمندترین و سست‌ترین حالت ممکن قرار میداد و حالا تهیونگ نمیتونست جلوی میلش به فرا رسیدن شب رو بگیره...از شخصیتش به دور بود اما بشدت کنجکاو شده بود تا بدونه که جونگکوک برای شب چه برنامه‌ای داشت!
...
شب شده بود،چراغ‌ها خاموش بود و خونه توی سکوت فرو رفته بود البته اگه میشد صدای موسیقی جازی که از اتاق مادربزرگ میومد رو نادیده گرفت!
ملحفه‌ی روش رو بالاتر کشید و نگاهش رو به ساعت کوچیک روی میز کنار تخت داد،حالا که پشت به جونگکوک خوابیده بود با خودش فکر میکرد چرا سربازش بیخیالِ حرفش شده بود و بدون حتی کوچیکترین حرفی بهش پشت کرده و راحت خوابیده بود!
البته که نمیخواست اهمیتی بده اما لعنت به امگا بودن...نمیتونست به آلفایی که گرگ درونش بهش کشش داشت بگذره!
+ آاااه...تندتر جیسونگ...
با بلند شدن صدای ناله‌ی مادرش که از اتاق رو به رویی میومد،نفس عمیقی کشید و پلکاش رو روی هم فشرد...این دیگه چه جهنمی بود؟ مادرش چرا باید با دوست پسرش شب رو اینجا میموند وقتی خونه‌ش فقط دو خونه تا اینجا فاصله داشت؟
- نمیدونم تو شبیه کی هستی...پدرت؟ وگرنه مادرت و دوست پسرش حسابی فعال بنظر میرسن!...اما تو فکر کنم فقط توی سرویس بهداشتی دیکت رو میبینی!
+ خفه شو سرباز
زیرلب زمزمه کرد و دستاش رو روی گوشاش گذاشت تا دیگه نه از جونگکوک چیزی بشنوه و نه از مادرش و دوست پسرش اما طولی نکشید تا تخت تکون بخوره و دستای جونگکوک روی مُچ‌هاش بشینن و دستاش رو فاصله بدن.
- سرباز؟ فکر کنم یادت رفته چی بهت گفته بودم!
مُچ‌هاش رو از بین دستای جونگکوک بیرون کشید و دوباره به حالت اول برگشت.
- مقاومت فایده‌ای نداره فرمانده...امشب تا صبح باید به سربازت سواری بدی!
گفت و از تهیونگ فاصله گرفت،تا همین حالا هم برای این امگا زیادی صبر کرده بود و قسمت هیجان انگیز امشب این بود که میدونست فرمانده‌ش نمیتونست دربرابرش مقاومت کنه!
به تاج تخت تکیه داد و اینبار با صدای بلندتری گفت:
- بیا اینجا
با بلند شدن صدای جونگکوک برای چند لحظه توی اون حالت موند و طولی نکشید تا مثل یک گرگ مطیع از جا بلند بشه و در عرض چند ثانیه جلوش قرار بگیره...با خودش فکر میکرد شاید تسخیر شده باشه چون اون هیچوقت اینطور رفتار نمیکرد!
- اینجا
جونگکوک چند ضربه به پاهاش زد و تهیونگ روی پاهاش نشست و به چشمای مشکی آلفا خیره شد،ضربان قلبش هرلحظه بالاتر میرفت و تهیونگ حس میکرد سست از همیشه شده...چرا نگاه خیره و عطر این آلفا انقدر احساس عجیبی بهش میداد؟
- امشب به چیزی به جز آلفایی که جلوته فکر نکن...فقط امشب!
جونگکوک با جدیت گفت و بدون حرف دیگه‌ای سمتش خم شد و لباش رو به بازی گرفت اما تهیونگ بی حرکت فقط به چشمای بسته شده‌ی جونگکوک نگاه میکرد...حتی همین لمس ساده هم ضربان قلبش رو سریعتر از قبل کرده بود و تهیونگ به خوبی میتونست بالا رفتن دمای بدنش رو احساس کنه.
وسط جنگ فرومون‌ها گیر کرده بود و حتی نمیخواست عقب بکشه...حالا همه‌ی وجودش آلفای جلوش رو میخواست!
چشماش رو بست و دستش رو روی شونه‌ی جونگکوک گذاشت،شروع به تکون دادن لباش و عمیق کردن بوسه‌شون کرد و اجازه داد زبون جونگکوک وارد دهنش بشه و زبونش رو لمس کنه...این اتفاق قطعا چیزی بود که هرگز فراموشش نمیکرد حتی اگه قرار بود تبدیل به یه رویای پاییزی بشه!
اینکه تهیونگ هم توی بوسه همراهیش میکرد باعث تعجبش بود اما نمیخواست بهش فکر کنه چون حالا فرمانده‌ش بین دستاش قرار داشت و جونگکوک میتونست به خوبی گرمای تَنِش رو احساس کنه و بذاره عطر شکلات و رُزش عطشش رو بیشتر کنه!
بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه بالاخره از لبای تهیونگ فاصله گرفت و اینبار به سرعت بوسه‌هاش رو از فَک تا ترقوه‌هاش ادامه داد...اگه این یک رابطه‌ی عاشقانه بود قطعا میتونست حرفای بیشتری بزنه،میتونست آروم تر پیش بره،میتونست احساسات عمیقتری ایجاد کنه و درنهایت عشق بینشون بیشتر میشد و لعنت...چرا این رو با فرمانده‌ش میخواست؟ و چرا داشت بخاطر همچین چیزی حسرت میخورد؟
لباش رو به نیپل چپ تهیونگ رسوند و مک عمیقی بهش زد و همزمان دستش رو زیر تیشرت تهیونگ برد و بالا کشیدش،برای چند لحظه ازش فاصله گرفت و با پرت کردن تیشرتِ تهیونگ،اینبار به نیپل راستش لیسی زد و دستش رو به شلوار تهیونگ رسوند،وقتی تهیونگ کمی از پاهاش فاصله گرفت شلوارش رو پایین کشید و بعد از چند ثانیه درش آورد.
بدنش بشدت برای این رابطه باهاش همکاری میکرد و تهیونگ حالا تبدیل به یک امگای هورنی شده بود که چیزی جز آلفایی که بین دستاش بود نمیخواست...حتی دیگه نمیخواست ناله‌هاش رو کنترل کنه پس نفس عمیقی کشید و اینبار ناله‌ی آرومش رو بیرون داد،نمیخواست مثل مادرش صداش شنیده بشه!
+ آااه...سرباز...
ناله‌ی آروم تهیونگ باعث شد به خوبی حجوم خون به پایین تنه‌ش رو احساس کنه،از اینکه میدید به فرمانده‌ش لذت میده باعث میشد لذتش چندبرابر بشه و حالا برای جلو رفتن عجله‌ی بیشتری داشت!
از بدن تهیونگ فاصله گرفت و همونطور که به چشمای آبی خمارش خیره میشد،شلوار خودش رو پایین کشید.
- حالا وقتشه فرمانده...روی دیک سربازت سواری کن و براش ارضا کن و این راز هوس‌انگیز بینمون میمونه که با هربار یادآوریش برای طعمت بیقرار میشم!
جونگکوک با لحنی جدی همونطور که به چشماش خیره بود گفت و وقتی دستش رو به عضو تحریک شده‌ی جونگکوک رسوند کمی خودش رو جلو کشید و بزاقش رو قورت داد.
- اینبار هم برای اینکه اذیت نشی چیزی نداریم پس اگه درد داشتی شونه‌هامو گاز بگیر
تهیونگ بدون حرفی باسنش رو کمی از پاهای جونگکوک فاصله داد و اول عضو جونگکوک رو روی ورودیش کشید و بعد به آرومی کمی روی عضوش نشست،مدت زیادی از رابطه‌ی قبلیشون نمیگذشت اما دردش به همون اندازه بود ولی تهیونگ نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه چون همین حالا عضو جونگکوک رو داخل خودش میخواست!
چشماش رو بست و بدنش رو به بدن جونگکوک چسبوند و طولی نکشید تا با کامل نشستن روی عضوش اشک از گوشه‌ی چشماش جاری بشه و از روی لباس شونه‌ی چپ جونگکوک رو گاز بگیره.
جونگکوک حتی نمیتونست درد گاز گرفته شدن شونه‌ش رو احساس کنه چون حالا تنها چیزی که براش اهمیت داشت گرمایی بود که دلش میخواست بیشتر احساسش کنه.
- زودتر انجامش بده...سربازت رو منتظر نذار
از بین دندونای چفت شده‌ش غرید و سرش رو کمی عقب داد،این لعنتی خیلی بیشتر از دفعه‌ی قبل لذتبخش بود!
با جمله‌ی جونگکوک نفس عمیقی کشید،دستاش رو روی شونه‌هاش گذاشت و به آرومی و با وجود دردش شروع به حرکت کرد،درد تا چند دقیقه رهاش نمیکرد و باعث میشد لذتی احساس نکنه اما وقتی عضو جونگکوک به پروستاتش برخورد کرد تهیونگ تندتر از قبل روی عضو سربازش بالا و پایین میشد و صدای ناله‌هاش با صدای برخورد بدن‌هاشون و نفسای عمیق جونگکوک هارمونی لذت بخشی درست کرده بودن که امگای درونش رو وحشی تر میکرد!
تهیونگ به خوبی میدونست باید چیکار کنه چون جونگکوک هرلحظه احساس میکرد که ارضا شدنش نزدیکه و چون نمیخواست زودتر از تهیونگ ارضا بشه دستش رو سمت عضو تهیونگ برد و شروع به پمپش کرد...ضربات تهیونگ و حرکات دستاش ادامه داشتن و جونگکوک دلش میخواست بگه که تهیونگ چقدر عالی انجامش میده اما یه چیزی مانعش میشد و جونگکوک نمیتونست اون رو از بین ببره!
بعد از چند دقیقه بالاخره حرکات تهیونگ آروم و آرومتر شد و درنهایت وقتی سرش رو به شونه‌ی جونگکوک تکیه میداد و نفس نفس میزد توی دستاش ارضا شد و طولی نکشید تا گرمایی رو داخل حفره‌ش و بین پاهاش احساس کنه.
- فرمانده...مال من بودن انقدرها هم بد نبود،مگه نه؟ حدس میزنم که عاشقش شدی!
...
زمان شام به پایان رسیده بود و حالا همه درحال رفتن به سالن‌هاشون بودن و بکهیون آخرین نفری بود که از سالن خارج میشد،تمام طول غذا به روزی که گذشته بود فکر میکرد و مدام گوشاش قرمز میشد و ضربان قلبش بالا میرفت،باورش نمیشد داشت رسما وارد یه رابطه‌ی طولانی مدت اونهم با فرمانده پارک میشد...این بیشتر شبیه یه رویا بنظر میرسید...رویایی که انگار زمان‌های سختش رو کنار زده و سمتش اومده بود!
وقتی دستی دور مُچش حلقه شد با تعجب سرش رو بلند کردن و فرمانده پارکی رو دید که بهش لبخند زد.
- سلام سرباز هلویی من!
+ فرمانده...
با تعجب زمزمه کرد و طولی نکشید تا پشت فرمانده‌ش کشیده بشه و فقط چند دقیقه‌ی کوتاه بعد بود که وارد اتاق چانیول شدن و چانیول به سرعت اون رو سمت اتاق شخصیش کشوند و با باز کردن در بکهیون رو به داخل هل داد.
- فکر کنم یه چیزیم شده بکهیون...فکر کنم دیگه نتونم دوریت رو تحمل کنم!
چانیول همونطور که جلوش قرار میگرفت،خیره به چشماش گفت و اینکه بکهیون به خوبی میتونست دلتنگی رو از لحنش احساس کنه باعث رد شدن موج عجیبی از بدنش شد...باز هم چانیول تونسته بود با چند کلمه سستش کنه و بکهیون حالا نمیتونست جلوی آزاد شدن عطر غلیظش رو بگیره!
- آااه بکهیون...واقعا عطرت اعتیاد آوره...داره دیوونه‌م میکنه
چانیول همونطور که بینیش رو به گردن بکهیون چسبونده بود زمزمه کرد و اینبار عمیق تر عطر امگارو وارد ریه‌هاش کرد.
- همینجا بمون
به سختی از بکهیون فاصله گرفت و سمت کمدش رفت و با یه پیراهن مردونه‌ی مشکی پیش بکهیون برگشت.
- بپوشش...از امشب اینجا میخوابی...میخوام همه‌ی لباسام بوی تورو بگیرن
پیراهنش رو سمت بکهیون گرفت و بکهیون همونطور که به چشمای سبز فرمانده‌ش خیره بود پیراهن رو ازش گرفت و چانیول حالا به بکهیونی خیره بود که پیراهن نظامی و زیرپوشش رو درمیاورد...این زیاده روی بود که احساس میکرد فقط با دیدن تنِ ظریف امگاش داره تحریک میشه؟
- بکهیون...تو منو تبدیل به یه بچه دبیرستانی میکنی که تازه به بلوغ رسیده...نمیتونم جلوی افکارم رو بگیرم و بدنم برای عقب موندن همراهیم نمیکنه
قدمی جلو گذاشت و با حلقه کردن دستش دور کمر لختِ بکهیون،امگای هلوییش رو به خودش چسبوند و همونطور که به چشمای عسلیش نگاه میکرد دستش رو روی شکم و سینه‌ش کشید و ادامه داد:
- میدونی به چی فکر میکنم؟ به اینکه بدنت زیر نور کم پیچ و تاب میخوره،صدات توی گوشام میپیچه و حفره‌ی تنگت با هربار ورود عضوم باز و بسته میشه...
سرش رو کمی خم کرد و دقیقا کنار گوش بکهیون زمزمه کرد:
- میبینی شیرینی هلویی من؟ من همیشه افکار کثیفی درمورد تو داشتم...از همون برخورد اول نگاه حریصم رهات نکرد ولی انقدر برات صبور بودم که حالا اینجام و قرار نیست تا وقتی التماسم نکردی لمست کنم!
از بکهیون فاصله گرفت و بعد از بهم ریختن موهاش سمت تخت رفت و زیر ملحفه جا گرفت،خوب میدونست چطور امگای هوس انگیرش رو بهم ریخته اما قرار نبود بهش آسون بگیره!
بکهیون سرجاش ایستاده بود و لرزش دستاش رو با فشردن پیراهنِ توی دستش کنترل میکرد،اون آلفای لعنتی با عطر مالکیتی که از خودش ساطع میکرد و کلماتی که قلبش رو لمس میکردن قصد کشتنش رو داشت؟
بالاخره بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه بکهیون پیراهن رو پوشیده بود و داشت سمت تخت میرفت اما دقیقا وقتی کنار تخت قرار گرفت جمله‌ی چانیول باعث شد سرجاش خشک بشه.
- شلوارتو دربیار
نفس عمیقی کشید و با گرمایی که بخاطر خجالت احساس میکرد شلوارش رو پایین کشید و اینبار صدای رضایتمند چانیول باعث تعجبش شد.
- مثل یه الهه پرستیدنی بنظر میرسی!
+ فرمانده...
بکهیون با بیچارگی نالید و سرش رو پایین انداخت،کاش میتونست بگه کلمات فرمانده برای قلبش خوب نبودن چون ضربانش رو بطرز خطرناکی بالا میبردن!
- بیا اینجا
بکهیون بالاخره کنار چانیول قرار گرفت و قبل از اینکه بتونه ملحفه رو بالا بکشه دست چانیول دور کمرش حلقه شد و بکهیون رو به خودش چسبوند.
- باید همیشه همینقدر بهم نزدیک باشی سرباز...فاصله‌ای بیشتر از این ممنوعه و بابتش تنبیه میشی!
با اخمی ساختگی گفت و خم شد تا ملحفه رو روی بکهیون بکشه اما واکنش بکهیون باعث شد به خنده بیوفته...این امگا مهارت خوبی توی وحشی کردنش داشت!
سرش روی سینه‌ی چانیول قرار داشت و سرش رو بالا گرفته بود تا به فرمانده‌ش نگاه کنه اما با خم شدن ناگهانیش فکر اینکه قرار بود بکهیون رو ببوسه باعث میشد براش مشتاق بشه و برای همین به سرعت چشماش رو بست و لباش رو غنچه کرد!
- یعنی انقدر بوسه‌هامون رو دوست داشتی؟
با اتمام جمله‌ی چانیول به آرومی لای پلک چپش رو باز کرد و با دیدن لبخندش با گونه‌ی قرمز شده دستاش رو روی چشماش گذاشت و صورتش رو برگردوند...ناامید کننده بود که فرمانده‌ش قصد بوسیدنش رو نداشت اما حالا احساس خجالتش به ناامیدیش غلبه میکرد!
با دیدن واکنش بکهیون لبخندی زد و تصمیم گرفت گرگ کوچولوی توی بغلش رو هرچقدر که میخواد ببوسه!
صورت بکهیون رو سمت خودش برگردوند و دستاش رو گرفت و همونطور که سمتش خم میشد گفت:
- هرچقدر که بخوای میبوسمت چون من عاشق اینم که ببینم برای بوسه‌هامون مشتاقی شیرینی زندگی من!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now