🐺🍑PART 23🍫

6K 1.4K 312
                                    

تعداد ووت و کامنتایی که هفته‌ی پیش گفته بودم به تعداد موردنظر نرسید اما من بخاطر خوشگلایی که ووت داده و کامنت گذاشته بودن امشب عاپش کردم.
این قسمت رو حتما حتما حتما با آهنگِ
Jungkook_Still With You
گوش بدین که براش انتخاب کردم و حتی توی متن داستانم آورده شده

ووت و کامنت یادتون نره
شبتون بخیر و دوستون دارم❤
...
نمیدونست چرا با وحشت از خواب پریده بود اما حالا که ساعت رو نگاه میکرد متوجه میشد که وحشتش بی دلیل نبوده!
ساعت اتاق چانیول عدد ده رو نشون میداد و این یعنی ساعتها پیش باید این اتاق رو ترک میکردن اما به جاش کنار هم خوابیده بودن!
با نگرانی سمت آلفاش برگشت و با دیدنش توی اون حالت به سرعت خشک شد...چانیول دستش رو زیر سرش گذاشته بود و بکهیون میتونست عضلات بازوش رو به خوبی ببینه،بهش خیره شده بود و لبخند میزد...حتی همین حالت ساده هم باعث میشد بکهیون داخل شکمش حرکت پروانه‌هارو احساس کنه!
+ قربان...چرا بیدارم نکردین؟ خیلی دیر کردیم
- چانیول...چان...یول
+ چ...چی؟
- چانیول صدام بکنه...بهم بگو چان یا یول...ما دیگه فرمانده و سرباز نیستیم!
با اتمام جمله‌ی چانیول به سختی بزاقش رو قورت داد و با وجود خجالتی که احساس میکرد به چشمای سبز آلفا خیره شد و گفت:
+ چان...یول
چانیول لبخندی زد و دستش رو سمت گونه‌ش برد،با پشت دست گونه‌ی گرمش رو لمس و زمزمه کرد:
- همیشه همینطور با لحن شیرینت صدام بزن...لرزش قلبم وقتی صدام میکنی زیادی دوست داشتنیه!
بکهیون نمیدونست که خوابه یا بیدار...چرا با فرمانده پارک همه چیز شبیه طک رویا بنظر میرسید؟
- بلند شو...باید حمومت کنم گرگ کوچولوی من

وقتی وارد حموم اتاق چانیول میشد فکرش رو هم نمیکرد انقدر بزرگ باشه...یک وان بزرگ سمت راست حموم قرار داشت که انواع شامپوها با برند و رایحه‌های مختلف کنارش چیده شده بودن و باعث میشد بکهیون حسابی برای اینکه فقط یه سرباز ساده بود و مجبور میشد همراه بقیه‌ی سربازها یه دوش ساده و سریع بگیره،حسرت بخوره!
وقتی سرش رو سمت چانیول برگردوند اون گرگ بزرگ کاملا لخت شده بود و بدن فوق‌العاده‌ی عضلانیش باعث میشد گونه‌های بکهیون رنگ بگیرن و سرش رو پایین بندازه!
چانیول با دیدن بکهیون توی اون حالت خنده‌ای کرد،انگشت اشاره‌ش رو زیر چونه‌ش گذاشت و سرش رو بالا آورد،به چشمای زیبای عسلیش خیره شد و پرسید:
- قراره تموم سال‌های آینده‌مون با هربار دیدنم اینطور قرمز بشی؟
نگاهی به سرتاپای بکهیون انداخت و ادامه داد:
- بهت گفتم لازم نیست شلوار نظامیت رو بپوشی وقتی حتی نمیتونی درست راه بری!
دستش رو سمت شلوار بکهیون برد و دکمه و زیپش رو باز کرد.
- تا آب رو آماده میکنم درش بیار

فقط چند دقیقه‌ی کوتاه گذشته بود و حالا چانیول درحالیکه آب وان رو آماده کرده بود سمت بکهیون برگشته و با خنده بهش خیره شده بود...بکهیون توی خودش جمع شده بود و دستاش رو جلوی دیکش گرفته بود...حقیقتا این پسر بچه براش زیادی پاک و شیرین بود!
- خدای من بکهیون...تو منو یاد بچگی‌هام،وقتی با دوستم حموم میرفتم،میندازی...از حموم که درمیومدیم موقع لباس پوشیدن بهم میگفت نگاهم نکن و حالا تو وقتی کل شب لخت زیرم بودی و دیکت توی دستم بود،داری ازم مخفیش میکنی؟
با خنده سرش رو تکون داد و وارد وان شد،دستش رو سمت بکهیون گرفت و بکهیون به سرعت دستش رو توی دست آلفاش گذاشت و وارد وان شد...میخواست رو به روی چانیول داخل وان بشینه اما چانیول به سرعت دستش رو کشیده و با لحن جدی بهش گفته بود:
- حق نداری ازم دور بشی...بهم تکیه بده...این کاریه که همیشه باید انجامش بدی
+ هرچی شما بگین فرما...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو کامل کنه یاد صحبتای صبح چانیول افتاد...همونطور که میخندید اینبار خیره به چشمای سبز چانیول گفت:
+ هرچی که تو بگی چانیول!
"چانیول" فقط یک کلمه بود اما بکهیون میتونست قسم بخوره با گفتنش هزاران کلمه توی ذهنش شکل میگرفتن...کلماتی که عشق و امنیت رو براش معنی میکردن!
توی بغل چانیول نشست و چانیول به سرعت به کمرش چنگ زد و عقب کشیدش و حالا سر بکهیون به سینه‌ی لخت چانیول چسبیده بود.
- پسرِ خوبِ من
چانیول سرش رو داخل گودی گردنش برده و به آرومی کنار گوشش زمزمه کرده بود و حالا هم داشت جای دندوناش رو میبوسید و بکهیون فقط آرزو میکرد که تحریک نشه چون هر لمس چانیول اون رو بیقرار میکرد مخصوصا که حالا توی بغل بزرگ چانیول بود و به راحتی میتونست گرمای تن و نفساش رو احساس کنه!
- چشماتو ببند
خوشحال بود که چانیول ازش فاصله گرفته بود و حالا مشغول شستن موهاش بود...عطر شامپوی شکوفه‌ی گیلاس حموم رو پر کرده بود و بکهیون همونطور که از لمس انگشتای چانیول لذت میبرد با خودش فکر میکرد که یعنی امکان داشت این خوشبختی همیشگی باشه؟
+ چان...میتونم یه سوال بپرسم؟
به آرومی پرسید و جواب چانیول باعث شد جرات بگیره و سوالش رو بپرسه.
- البته
+ چرا این شغل رو انتخاب کردی؟
- از بچگی بخاطر فیزیکم مورد توجه بودم...همه متعجب بودن که دورگه‌ی روسی کره‌ای چقدر میتونه بزرگ باشه...حتی پدر و مادرم هم معتقد بودن قراره مثل گرگای کره‌ای قد و وزن متوسطی داشته باشم اما هیچوقت اینطور نشد!
شامپوی موهای بکهیون رو شست و ادامه داد:
- سال دهم بودم که مربی ورزشمون این رویارو توی سرم انداخت،بهم گفت بخاطر فیزیکم میتونم یه فرمانده‌ی عالی بشم...منم دوست داشتم یه نظامی باشم...به سربازا آموزش بدم و بتونم تاثیرگذار باشم...از زندگی بدون هدف و بی اثر متنفرم...اینطوری میتونم روی جامعه تاثیرگذار باشم!
کلمات چانیول باعث میشدن احساس بدی به خودش پیدا کنه چون بکهیون هیچوقت اینطور نبود...اون هرگز رویاهای بزرگ توی سرش نداشت و هدفاش توی پیدا کردن یه شغل خلاصه میشدن.
چطور میتونست به تاثیرگذاری فکر کنه؟ اون هرگز انقدر عمیق به همه چیز نگاه نمیکرد!
چانیول چطور قرار بود عاشق بکهیون بمونه وقتی انقدر با هم فرق میکردن؟
+ اما...اما من اینطور نیستم...من اهداف بزرگی ندارم...
- چه اهمیتی داره؟ من اینجام تا تورو به هر چیزی که میخوای برسونم!
جمله‌ی چانیول باعث شده بود ضربان قلبش رو توی گوشاش احساس و با خودش فکر کنه که چانیول واقعا برای قلبش ضرر داره!
وقتی چانیول شامپوی بدن با رایحه‌ی چوب رو به بدنش زد،سرش رو عقب برد و همونطور که به چهره‌ی وارونه‌ی چانیول نگاه میکرد،گفت:
+ خیلی خوشبوئه...چان...تو هم گاهی این بو رو میدادی!
لبخندی زد و با لحن خجالت زده‌ای ادامه داد:
+ و من پنهانی عاشقش بودم!
چانیول متوجه بود که بکهیون توی این زمان کوتاه تغییر کرده،انگار دیگه حرف زدن باهاش انقدرها هم براش سخت نبود و حالا بکهیون حتی لبخنداش رو بهش نشون میداد و بیشتر باهاش صحبت میکرد...نمیدونست بخاطر مارک و پیوندشون بود یا نه اما هرچیزی که باعثش شده بود چانیول عاشقش بود!
- ولی من عاشق عطر خاص خودت شدم...رایحه‌ی هلو و عسل لعنتیت از اولین باری که دیدمت کار خودشون رو کردن و من مجذوبت شدم!
چانیول همه چیز رو به یاد میاورد...نگاه ترسیده‌ی بکهیون و لرزش بدنش...زمانیکه سمت خوابگاه میدوئید و کوله‌ی بزرگتر از بدنش بالا و پایین میشد...همه چیز به سرعت گذشته بود و حالا نمیتونست باور کنه که بکهیون توی آغوشش بود!
- من دوش میگیرم و زودتر میرم...تو بیشتر استراحت کن و بعد بیا
چند دقیقه‌ی کوتاهِ بعدی چانیول زیر دوش ایستاده بود،قطرات آب جذاب ترش کرده بودن و هربار که با دست موهاش رو عقب میزد بکهیون میتونست تنگی نفسش از هیجان زیاد رو احساس کنه و درنهایت پخش شدن رایحه‌ی هلو و عسلش با خروج چانیول از زیر دوش همزمان شد.
- به نفعته تحریکم نکنی لعنتیِ شیرین!
چانیول همونطور که کمر حوله‌ش رو میبست با لبخند گفت و قبل از خروج از حموم چشمکی تحویلش داد...لعنت بهش...بکهیون نفس کشیدن رو فراموش کرده بود!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang