🐺🍑PART 12🍫

6.3K 1.5K 166
                                    

+ اوه...یادت رفت بهم کادو بدی فرمانده...چرا به جاش این دو دقیقه‌ی باقی مونده منو نمیبوسی؟
- تو دیوونه شدی جئون؟
با لحن متعجبی پرسید و وقتی جونگکوک گردنش رو گفت و بدون حرفی لباش رو بوسید با چشمای گشاد شده به چشمای بسته‌ش خیره شد،این سرباز لعنتی با وجود عوضی بودنش مهارت خاصی توی بوسیدن داشت،طوریکه میتونست به راحتی نفساش رو تند و بدنش رو سست بکنه و تهیونگ نمیخواست انجامش بده اما وقتی زبون جونگکوک وارد دهنش شد چشماش رو بست و تصمیم گرفت همراهیش کنه!
خوشحال بود که قرصاش رو خورده بود و انقدر هورنی نمیشد که توی دوره‌ی هیتش با سرباز سرکشش بخوابه اما پیشروی جونگکوک خطرناک بنظر میرسید و درست وقتی لبای جونگکوک روی گردنش نشستن به خودش اومد و عقب کشید،داشت چیکار میکرد؟
چرا فقط مثل همیشه توی اتاقش نمونده بود؟
چرا ترس شبیه شدن به مادرش رهاش نمیکرد؟
درست بود که الان دوست پسر خوبی داشت اما اون زن برای سالهای طولانی شب‌ها تنهایی گریه کرده بود و هیچکس رو نداشت که یه آغوش بهش بده و بتونه بهش تکیه کنه،مادرش مجبور بود تکیه گاه تهیونگ باشه و تهیونگ تمام زندگیش از پیدا نکردن گرگ سرنوشتش ترسیده بود،میترسید گرگ اشتباهی مارکش کنه و بعد از خوشگذرونی‌ باهاش ترکش کنه و قطعا گرگای زیادی پیدا نمیشدن که یه امگای مارک شده رو بخوان!
بدون توجه به جونگکوکی که حالا روی زمین دراز کشیده بود از جا بلند شد و چادر رو ترک کرد،باد خنک پاییزی موهاش رو تکون میداد و بدنش رو میلرزوند،دستاش رو داخل جیباش برد و همونطور که بغضش رو پس میزد به قدماش سرعت داد...کاش میتونست بدون نگرانی خوشگذرونی کنه،کاش میتونست فقط چند روز از کالبد فرمانده کیم خارج بشه و زندگی پر هیجان تری رو تجربه کنه اما تموم این افکار چه فایده‌ای داشتن وقتی داشت سمت سالن‌ها میرفت تا سربازارو چک کنه؟
زندگی اون همیشه همینطور میموند...همینقدر یکنواخت و رقت انگیز!
...
با حس فشار چیزی درست وسط قفسه‌ی سینه‌ش با ترس چشماش رو باز کرد و با دیدن تهیونگی که بالای سرش ایستاده بود با تعجب پرسید:
+ چیزی شده؟
سرش رو از زمین فاصله داد تا نگاهی به اطراف بندازه و با دیدن چادر و یادآوری شب گذشته نفس عمیقی کشید و دوباره به حالت قبل دراومد.
- اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ با جدیت و طوریکه انگار از چیزی خبر نداره پرسید و جونگکوک شوکه بهش خیره شد.
+ چی؟ مطمئنی فراموشی نداری؟ ما دیشب...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو کامل کنه تهیونگ فشار باتوم روی سینه‌ش رو بیشتر کرد،به دو سربازی که بیرون از چادر ایستاده بودن اشاره کرد که داخل بیان و همونطور که با پوزخند به چهره‌ی دردمند جونگکوک خیره شده بود گفت:
- الکل،کیک و سوپ جلبک...چرا فقط نمیتونی مثل بقیه‌ی سربازا از قوانین اطاعت کنی؟ بلند شو که وقت تنبیه!
...
از وقتی که چشماش رو باز کرده بود تا حالا که پشت میز سالن غذاخوری نشسته بود مدام نگاهش دنبال جونگکوک بود،اون حتی شب هم به خوابگاه نیومده بود و حالا بکهیون نگران تنها دوستش بود!
نی زرد رنگ رو برداشت و داخل شیرموزش فرو کرد،دستاش رو داخل جیب‌های لباس نظامیش برد و شروع به خوردن شیرموز روی میز کرد،یعنی جونگکوک باز هم بخاطر کارهای عجیب و غریبش تنبیه شده بود؟
روزنامه‌ی توی دستش رو کنار گذاشت و همونطور که صبحانه‌ش رو میخورد به گرگ کوچولوی شیرینی که چند میز اونطرف تر نشسته بود،خیره شد...بدون اینکه شیرموز رو دست بگیره مشغول خوردنش بود و شونه‌های ظریفش افتاده بنظر میرسیدن و چانیول میتونست هاله‌ی تاریک اطرافش رو حس کنه،چرا گرگش اینطور بنظر میرسید؟
...
روی صندلی آخر کلاس نشسته بود و با دقت به صحبتای فرمانده پارک درباره‌ی انواع سلاح گوش میداد و سعی میکرد به اینکه حتی بعد از رژه‌ی صبحانه هم جونگکوک رو ندیده بود بی توجه باشه چون قصد داشت بعد از کلاس هرطور که شده دنبالش بگرده!
با برخورد چیزی به صندلیش و بعد قرار گرفتن کاغذ کوچیک مچاله شده‌ای جلوش،با تعجب نگاهش رو به اطراف چرخوند و با دیدن لبخند احمق ترین سرباز کلاس با تعجب نگاهش رو ازش گرفت و به کاغذ داد،با کنجکاوی کاغذ رو باز کرد و با دیدن جمله‌ای که با خط بد نوشته شده بود شوکه به کلماتش خیره شد:
"با من ازدواج میکنی؟"
با کلافگی نفس عمیقی کشید و دندوناش رو بهم فشرد،اگه آی‌کیوی پسر رو محاسبه میکردن قطعا جواب منفی میشد و بکهیون نمیدونست بین اونهمه آلفا چرا همچین احمقی باید ازش خواستگاری میکرد!
اصلا چطور به خودش اجازه داده بود ازش خواستگاری کنه وقتی بکهیون بخاطر فرار از ازدواج به اینجا پناه آورده بود؟
سرش رو بلند کرد تا به چشمای پسر خیره بشه و انگشت فاکش رو نشونش بده و فکرش رو هم نمیکرد وقتی سرش رو بلند میکنه جثه‌ی بزرگ فرمانده‌ی روسی مانع از دیدن پسر بشه!
+ فر...فرمانده
- کاغذو بهم بده
لحن خشن و نگاه ترسناک فرمانده پارک باعث میشد به راحتی تسلیم بشه پس به سرعت کاغذ رو سمتش گرفت و فقط چند ثانیه طول کشید تا غرش بلند چانیول باعث بغضش بشه.
- هان یونسو از کلاس اخراجی
بدون اینکه به سرباز احمق نگاهی بندازه،خیره به چشماش فریاد زده بود و بکهیون میتونست ضربان قلبش رو توی دهنش حس کنه،چرا اینطور باهاش رفتار میکرد؟ بکهیون که کاری نکرده بود!
- کلاس امروز تمومه
با فریاد بعدی فرمانده پارک با ترس چشماش رو بست و سعی کرد عمیق نفس بکشه.
- بیون بکهیون
وقتی لحن حرصی چانیول رو شنید چشماش رو باز کرد و نگاهی به کلاس خالی انداخت.
- از فردا صندلی جلو میشینی!
با کلافگی بزاقش رو قورت داد و اخم کرد،چونه‌ی بکهیون رو بین انگشتاش گرفت و مجبورش کرد سرش رو بالاتر بیاره و به چشماش خیره بشه.
- کم کم دارم کلافه میشم کوچولو...باید کاری کنم تا متوجه بشن حق نزدیک شدن بهت رو ندارن؟
حقیقتا تا همین حالا هم به خوبی خودش رو کنترل کرده بود،میتونست همون اول با مارک کردن موجود کوچولوی جلوش خیال خودش رو راحت کنه اما بخاطر بکهیون اینکار رو نکرده بود تا احساس ترس و بی ارزش بودن بهش دست نده اما هرچقدر که میگذشت و عطشش نسبت به بکهیون بیشتر میشد،اذیت‌های گرگ‌های دیگه هم افزایش پیدا میکرد و صادقانه احساس میکرد دیگه تحملش رو نداره،باید به تموم گرگ‌های احمق اون بیرون میفهموند این امگای شیرین مال خودشه و حق ندارن حتی بهش نزدیک بشن!
...
روی چهارپایه‌ی پلاستیکیِ رنگ و رو رفته که چند ترک ریز داشت،نشسته بود و همونطور که هر پنج ثانیه بینیش رو بالا میکشید زیر لب فحش میداد و با پشت دست اشکاش رو پاک میکرد،کی فکرش رو میکرد یکروز وارث خاندان جئون اینطور اشک بریزه؟
اون الان باید توی تخت کینگ سایزش با چندتا امگای سکسی خوشگذرونی میکرد نه اینکه توی این اردوگاه لعنتی روزهاش رو بدون هیچ هیجانی بفاک بده!
- لعنت بهت کیم
خم شد و پیاز دیگه‌ای برداشت،با حرص چاقوی کُند آشپزخونه‌ی اردوگاه رو داخل پیاز فرو برد و زیرلب زمزمه کرد:
- یه روز همینطور تیکه تیکه‌ت میکنم کیم!
خوب به یاد داشت که خودش گفته بود تنبیه شدن براش مهم نیست اما فکرش رو هم نمیکرد فرمانده‌ش انقدر عوضی باشه و به بدترین شکل ممکن تنبیهش کنه!
- خدای من...حتی دستکش هم بهم نداد!
+ به جای غر زدن به کارت سرعت بده تا بتونی تا شب بیست کیلو پیاز رو تموم کنی سرباز
با شنیدن لحن تمسخر آمیز تهیونگ سرش رو بلند کرد و نگاه عصبانیش رو به چشمای آبی بی حسش داد.
- حالا که فکر میکنم باید کلمه‌ی "کیم" هم به تتوی ابروهام اضافه کنم تا هروقت اینطور بهم خیره میشی جمله‌ی مورد علاقه‌مو ببینی!
چاقو رو زمین گذاشت و انگشت فاکش رو برای تهیونگ بالا برد.
- فاک یو کیم
تهیونگ نگاهی به تتوی بالای ابروهای جونگکوک انداخت "فاک یو" تتوای که باعث شده با خودش فکر کنه "اوه پس یاغی‌ها اینطور زندگی میکنن...درست مثل جئون جونگکوک!" و حالا جونگکوک میخواست "کیم" رو بهش اضافه کنه و احتمالا هرکس تتوش رو میدید کنجکاو میشد "کیم" چه کسیه و جونگکوک از اقتدار و تنبیهاتش براشون تعریف میکرد پس با این حساب تهیونگ مشکلی با این موضوع نداشت!
- دهنتو ببند تا بیست کیلوی دیگه نیاوردم
با لحن بیخیالی گفت و بی توجه به چشمای قرمز جونگکوک از کنارش رد شد.
با صدای برخورد چیزی به زمین نگاهش رو به جلوش داد و با دیدن بسته‌ی کاغذی قرصی با کنجکاوی بسته رو برداشت و با دیدن کلمات روش پوزخندی گوشه‌ی لباش جا گرفت...فرمانده‌ش قرصای کاهش میل جنسیش رو از دست داده بود و با نداشتنشون تبدیل به یک امگای هورنی نیازمند میشد!
- کاری میکنم برای داشتن همین انگشتای پیازیم داخلت التماسم کنی کیم!
...
تایم غذا گذشته بود و بکهیون حالا به جای رفتن به زمین تمرین داشت دنبال جونگکوک میگشت،دفتر مدیریت،سرویس بهداشتی و کلاس جونگکوک رو گشته بود اما اثری ازش نبود و تنها مکان‌های باقی مونده که به ذهنش میرسیدن کتابخونه و آشپزخونه بودن،بکهیون به خوبی میتونست حدس بزنه که جونگکوک علاقه‌ای به کتاب نداره پس باید بدون جلب توجه به آشپزخونه میرسید و درنهایت وقتی نیم ساعت بعد به آشپزخونه‌ی خالی رسید و جونگکوک رو درحال پوست کردن پیازها دید بالاخره تونست با وجود وضعیت نامناسب جونگکوک لبخند بزرگی بزنه.
- کوک
به آرومی زمزمه کرد و جلوی جونگکوک روی زمین نشست.
+ اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان وقت تمرین نیست؟
- یجورایی فرار کردم! باورت میشه؟ فرار کردم تا تورو پیدا کنم!
بکهیون با لبخند هیجان زده‌ای توضیح داد و جونگکوک همونطور که بینیش رو بالا میکشید انگشت شصتش رو براش بالا برد.
+ این پیشرفت عالیه بکهیون ولی بهتره تا مثل من اشکت درنیومده از اینجا بری
با لحن خسته‌ای گفت و بکهیون همونطور که لباش رو آویزون میکرد پرسید:
- چرا باید اینارو پوست کنی؟
+ بخاطر کیم احمق!
بازدم کلافه‌ش رو بیرون داد و با حرص پیاز پوست کرده رو توی ظرف انداخت.
+ هیچوقت فکر نمیکردم انقدر مصرف پیاز اردوگاه بالا باشه!
- بذار کمکت کنم
بکهیون همونطور که چاقوی کوچیکتری که کنار جونگکوک بود رو برمیداشت با لبخند گفت و به هشدارهای جونگکوک راجب به سوزش چشماش و بوی بد دستاش توجهی نکرد،شاید اینکار برای وارث خانواده‌ی جئون سخت بود اما بکهیون توی زندگی فاکدعاپش زیاد اینکار رو انجام داده بود!
...
نگاهی به ساعتش انداخت و با حرص سمت آشپزخونه قدم برداشت،یکساعتی میشد که بکهیون وارد آشپزخونه شده بود و حالا چانیول کنجکاو بود تا دلیل لعنتیش رو بدونه!
چه چیزی باعث شده بود تا بیون سر تمرین حاضر نشه و به آشپزخونه بره و فکر کنه چانیول متوجه نمیشه؟
به آرومی در آشپزخونه رو باز کرد و با دیدن صحنه‌ی جلوش با حرص دندوناش رو بهم فشرد،بکهیون رو به روی جئون جونگکوک نشسته بود و همونطور که پیاز پوست میکرد با پسر لعنتی جلوش میخندید،این چه کوفتی بود؟
یادش نمی‌اومد بکهیون حتی بهش لبخند زده باشه! حالا به چه جراتی اینطور میخندید؟
قدم برداشت و فقط چند ثانیه کافی بود تا بالای سر بکهیون بایسته و صدای نفس‌های تندش بکهیون رو متوجه حضورش بکنن.
- بیون...جرات کردی از تمرین فرار کنی؟
بدون توجه به نگاه ترسیده‌ی بکهیون و اخم جونگکوک غرید،دستش رو سمت یقه‌ی بکهیون برد و از پشت بالا کشیدش،انقدر سبک بود که بتونه بلندش کنه و توی همون حالت از آشپزخونه بیرونش ببره.
- فکر کنم درباره‌ی اون پسر بهت هشدار داده بودم!
با خروج از آشپزخونه بکهیون رو مثل یه گرگ کوچولوی پشیمون که سرش رو پایین انداخته بود،زمین گذاشت و با عصبانیت ادامه داد:
- باید زندانیت کنم؟ باید چیکار کنم تا دیگه نبینم اینطور بهش توجه میکنی و زیباترین لبخندتو نشونش میدی؟
بکهیون متوجه نمیشد چرا فرمانده پارک اینطور عکس العمل نشون میداد،اونا جز چند بوسه‌ی کوتاه هیچ ارتباطی با هم نداشتن پس چرا جوری رفتار میکرد که انگار مالک بکهیونه؟
"خدای من...مالک؟ فرمانده پارک مالک من باشه؟"
حتی با جمله‌ی توی ذهنش هم میتونست قرمز بشه،طوریکه فرمانده پارک بهش ثابت میکرد چقدر درموردش خودخواهه باعث میشد ضربان قلبش بطرز شیرینی بالا بره و گوشاش قرمز بشن و کل وجودش گرم بشه و از نگاه کردن به چشمای سبزش خجالت بکشه و بترسه،اگه فرمانده پارک هیجانش رو از نگاهش میخوند چی؟
- باید بری حموم بیون...من عطر هلو و عسلتو میخوام سرباز پیازی!
...
وقتی فرمانده پارک حرف از حموم رفتن زده بود فکرش رو هم نمیکرد منظورش یک حموم دو نفره باشه و حالا بکهیون درحالیکه جلوی چانیول ایستاده بود سعی داشت جلوی نگاه گرسنه‌ش لخت بشه گرچه بکهیون ترجیح میداد همین حالا یه حفره‌ی هوایی بالای سرش باز بشه و آدم فضایی‌ها اون رو بالا بکشن!...این خیلی راحت تر از لخت شدن جلوی فرمانده‌ش بود!
+ فرمانده مطمئن میشم که از بوی پیاز خلاص بشم،میشه تنهایی انجامش بدم؟
به آرومی و بدون اینکه به چانیول نگاه کنه زمزمه کرد و با جواب چانیول بزاقش رو با ترس قورت داد.
- ازم میترسی سرباز هلویی من؟ از اینکه مال من بشی میترسی؟

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now