🐺🍑PART 6🍫

8.7K 1.6K 128
                                    

+ اون پایین چیز جالبی برای تماشا هست فرمانده؟ اوممم...شاید یه کینگ سایز!
با لحن تمسخر آمیز جونگکوک نگاهش رو بالا آورد و با خشم بهش چشم دوخت.
- سریعتر لباستو بپوش و بیا بیرون
دستور داد و بدون اینکه نگاهی به جونگکوک بندازه بیرون رفت و سعی کرد نفسای تند شده‌ش رو کنترل کنه،توی دوره‌ی هیتش سربازای زیادی رو لخت دیده بود اما لعنت بهش تا حالا هیچکس نتونسته بود نفساش رو تند و گوشاش رو قرمز کنه!
حوله‌ش رو پوشید و جلوی در منتظر شد،طولی نکشید تا جونگکوک بیرون بیاد،حوله‌ی قرمز رنگی رو به کمرش بسته بود و با حوله‌ی قرمز کوچیکتری مشغول خشک کردن موهاش بود.
نمیخواست اینکار رو انجام بده ولی بازم نگاهش سمت بدن لعنتیش کشیده میشد،تتوهای عجیب غریبی قسمت راست قفسه‌ی سینه‌ش داشت و قسمت داخلی بازوی چپش جمله‌ای با فونت خاص تتو شده بود و در نهایت عضلات شکمش ترکیب فاکیش رو تکمیل میکردن و تهیونگ همچنان بهش خیره شده بود،نمیفهمید...گیج شده بود...امگای درونش فریاد میزد که جذب پسر رو به روش شده و عقلش بهش میگفت که این فقط بخاطر جنگ فرومون‌هاشه و تهیونگ این بین گیج تر از همیشه بود،میل جنسیش شدید و شدیدتر میشد و دکمه‌ی عقل درحال آف شدن بود که با زمزمه‌ی جونگکوک به خودش اومد.
+ تتوهام جذابن یا عضلاتم فرمانده؟
با عصبانیت دندوناش رو روی هم فشرد و قدمی جلو گذاشت،پوزخندی زد و همونطور که به چشمای جونگکوک خیره شده بود چنگی به موهای قرمز خیسش زد.
+ آه...فرمانده...ولشون کن
جونگکوک با درد فریاد زد و تهیونگ محکمتر به موهاش چنگ زد.
- هنوز یک ساعتم از تنبیه قبلیت نگذشته و بازم قراره تنبیه بشی،زودتر آماده شو باید سرویس بهداشتیارو تمیز کنی!
...
گرسنه نبود اما پشت میز خالی سالن غذاخوری نشسته بود و با گیجی اطراف رو نگاه میکرد،جونگکوک هنوز نیومده بود و بکهیون نگرانش شده بود،میدونست که مسخره‌ست که برای جونگکوک نگران بشه اما اون همیشه همین قدر احمق بود،زود با همه صمیمی میشد و زود روش اثر میذاشتن،میتونستن به راحتی با کلماتشون اشکش رو دربیارن،با لبخندشون حس زندگی کنه و با ناراحتیشون اشک بریزه...این احمقانه بود اما خب این چیزی بود که حس میکرد باهاش متولد شده!
بدون اینکه به غذاش دست بزنه ظرفش رو به جلو هل داد و سرش رو روی میز گذاشت،دیشب با وجود فکر و خیال‌هاش دیر به خواب رفته بود،نصفه شب بخاطر تنبیه پسر از خواب پریده بود و درآخر هم فرمانده پارک با نگه داشتنش توی اتاقش نذاشته بود بخوابه و حالا درحد مرگ خوابش میومد،دوست داشت بیشتر به فرمانده پارک و بوسه‌هاشون فکر کنه تا شاید دلیلشون رو کشف کنه اما قبل از اینکه حتی طعم لبای فرمانده‌ش رو بیاد بیاره پلکاش بسته شدن.
باز هم چند میز اونطرف تر از میز امگا نشسته بود و با لذت تماشاش میکرد،نگاهش مدام این طرف و اونطرف میچرخید طوری که انگار مشخص بود دنبال کسیه و همین هم کم کم داشت عصبیش میکرد،حتما دنبال جئون میگشت...چقدر مضحک!
نمیخواست قبول کنه،یعنی اصلا مگه امکان داشت توی وجودش آپشنی به اسم حسودی داشته باشه؟
آره...قطعا حسودی نمیکرد فقط نمیدونست اسم حسی که آمیخته از غم و خشم بود رو چی بذاره!
چانیول کسی بود که بهش گوشت داده بود،توی تنبیهش کمکش کرده بود و لباش رو بوسیده بود و بکهیون طوری رفتار میکرد که انگار وجود نداره و انقدر راحت نگران جئون میشد،این زیادی غیرمنصفانه بود!
وقتی سر امگا روی میز قرار گرفت به خوبی متوجه شد که خوابش برده اما فکرش رو هم نمیکرد باز یکی از آلفاهای همیشه گرسنه سمتش بره و سعی کنه لمسش کنه!
نمیفهمید چطور ولی دقیقا وقتی که انگشت اشاره‌ی پسر به موهای امگای مورد علاقه‌ش برخورد کرد،انگشتش رو گرفت و طوری پیچش داد که صدای جا به جا شدن استخوانش بلند شد!
- چه غلطی میکنی؟ فکر میکردم دیشب به خوبی جایگاهتونو توضیح دادم!
با خشم غرید و پسر نگاه ترسیده‌ش رو از چشمای سبز خون افتاده‌ش گرفت،قدرت تکلمش رو از دست داده بود و حتی نمیتونست بدنش رو تکون بده،راست میگفتن آلفای روسی واقعا وحشتناکه!
با بلند شدن صدای فریادی درست بالای سرش از خواب پرید و اول آستین لباس نظامیش رو روی لباش کشید تا بزاقش رو خشک کنه و بعد با گیجی نگاهش رو به فرمانده پارک و پسری که نمیشناخت،دوخت.
+ ق...قربان
با زمزمه‌ی بکهیون نگاه خشمگینش رو بهش داد،الان حتی از دست اون هم عصبی بود،اگه انقدر خواستنی نبود شاید همه کشش شدیدی بهش نداشتن!
اینطور که مشخص بود چانیول باید از بکهیون در برابر خیلیا مراقبت میکرد چون لعنت بهش اون مثل یه تیکه گوشت تازه وسط یه گله‌ی گرگ بود طوری که حتی نگاه کردن بهش هم هوش رو از سر بقیه میپروند!
- همگی برید به زمین رژه
با فریاد قوی چانیول یکدفعه سالن غذاخوری خالی شد و تنها بکهیون بود که سرجاش خشک شده بود.
+ ق...قربان؟
به سختی زمزمه کرد و چانیول همونطور که عمیق نفس میکشید جواب داد:
- الان وقت خوابه؟ چرا همش باید تنبیه بشی؟
+ چرا منو بوسیدید قربان؟
بکهیون با اینکه ترسیده بود اما نمیتونست از کنجکاویش بگذره،اگه هرکس دیگه‌ای میبوسیدش قطعا بکهیون دیگه هیچوقت اجازه‌ی دوباره بوسیدنش رو بهش نمیداد اما فرمانده پارک کسی نبود که بشه دربرابرش مقاومت کرد،انقدر عالی میبوسیدش که ضعف کنه و از شدت گرفتن عطر هلوش خجالت بکشه!
- بزودی خودت میفهمی!
چشمای سبز چانیول به چشمای عسلیش خیره شده بودن و صدای بمش اجازه‌ی سوال بیشتر رو بهش نمیداد،لعنتی...الان حتی گیج ترم شده بود!
...
سطل آب رو روی سرامیک‌های سفید کثیف خالی کرد و به سرعت سمت تی رفت و روی زمین کشید،تمام حرصش رو روی تی خالی میکرد و همین هم باعث تمیز شدن سرامیک‌ها میشد.
- حرومزاده‌ی لعنتی فکر کردی کی هستی؟
ایندفعه تی رو توی سطل مایع شوینده کرد و دوباره روی زمین کشید.
- منتظر اون روزیم که از این جهنم بیرون برم و کاری کنم اخراجت کنن
تی رو بالا گرفت و در اولین اتاقک رو باز کرد و طولی نکشید تا تی روی زمین بیوفته و با تعجب به رو به روش خیره بشه.
- چیکار میکنی؟
با لحن خشکی پرسید و پسری که دستش روی عضوش ثابت مونده بود به سرعت جواب داد:
+ خودارضایی میکنم
- پس چرا گریه میکنی؟ ارضا نمیشی؟
+ من...
- حتی اسپرماتم نمیخوان وارد این اردوگاه کوفتی بشن و من احمقانه توش گیر کردم
جونگکوک همونطور که پوزخند عصبی میزد چنگی به موهاش زد و جواب پسر باعث شد به خنده بیوفته.
+ من فقط دلم برای دوست دخترم تنگ شده بود
- اوه...دلتنگ خودش یا باسنش؟
+ خب...
- نیازی به جواب نیست رفیق...به کارت برس و لطفا گند نزن به در
با لبخند گفت و در اتاقک رو بست،زندگی لعنتی اون رو به کجا رسونده بود؟ اون همین الان خودارضایی یه دیک زشت رو دیده بود و همش هم بخاطر فرمانده‌ی لعنتیش بود!
- فاک یو کیم
...
توی صف رژه بخاطر قد کوتاهش نفر اول ایستاده بود و همین هم دلیلی بود تا برای هزارمین بار شانسش رو لعنت کنه،واقعا اینکه یه امگای کوچولو باشی برخلاف تصور همه اصلا کیوت نبود چون همیشه مجبور بود میز اول بشینه،اول صف بایسته و همه طوری نگاهش کنن که انگار همه‌ی کاراش رو اشتباه انجام میده!
- تفنگتونو بالا بگیرین،بچسبونین به دست چپتون و همونطور که نشونتون دادم روی شونه‌تون قرارش بدین
فرمانده پارک با اخم توضیح داد و بکهیون از ترس به خودش لرزید،چطور باید میگفت که حتی نمیتونه تفنگ رو بلند کنه؟ زورش نمیرسید!
- آماده
فرمانده پارک فریاد زد و دستش رو بالا برد و با پایین آوردنش همه تفنگاشون رو طبق آموزشش روی شونه‌شون قرار دادن اما تفنگ بکهیون که زیادی براش بزرگ بنظر میرسید روی زمین افتاد.
نگاه نگرانش رو به چشمای سبز و ترسناک فرمانده که نزدیکش میشد ثابت کرد و قبل از اینکه بتونه تفنگ رو لمس کنه دست فرمانده تفنگ رو گرفت و بالا آورد.
- چیکار میکنی؟
+ من...من...
- میتونید برید سرکلاساتون
چانیول همونطور که به بکهیون خیره شده بود فریاد زد و طولی نکشید تا محوطه‌ی اطرافشون خالی بشه.
- دستات انقدر کوچولوئن که نمیتونن بلندش کنن و شونه‌ت انقدر ظریفه که نمیتونه وزن تفنگو تحمل کنه،چطور انقدر هوس انگیزی؟
...
در آخرین اتاقک رو هم بست و نفس عمیقی کشید،لبخند بزرگی زد و سطل رو برداشت تا از سرویس بهداشتیِ بزرگ خارج بشه اما با دیدن ردپای گلی رو سرامیک‌های عزیزش با موج قوی‌ای از خشم از بدنش رد شد و بدنش رو به لرزه انداخت!
کاملا مشخص بود یک نفر از قصد چندبار رفته و اومده و درنهایت وارد یکی از اتاقک‌ها شده!
با عصبانیت سمت اتاقکی که ردپاها بهش ختم میشد رفت و در زد.
- بیا بیرون
درحالیکه دندوناش رو روی هم فشار میداد غرید و با دریافت نکردن جوابی فریاد زد:
- بازش کن یا میشکنمش...توی لعنتی حق نداشتی اینکارو با من بکنی...مطمئنم الان کیم حرومزاده میاد!
با حرص لگدی به در زد و اینبار بلندتر فریاد زد.
- الان درو میشکونم و همونجا بفاکت میدم!
با پوتینای نظامیش چند لگد به در زد و طولی نکشید تا در باز بشه و جونگکوک با دیدن شخص توی اتاقک پوزخند بزنه.
- انگار اینکه بفاکتون بدم رو دوست داشتین که در رو باز نکردین فرمانده!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now