🐺🍑PART 26🍫

4.6K 1.2K 208
                                    

و وایتی که بعد از مدتها ساعت چهار و سی و پنج دقیقه‌ی صبح با خجالت سروکله‌ش پیدا شد بهتون سلام میده •-•🌸
لطفا با وایت و فرومون مهربون باشین، بخونین، ووت و کامنت بذارین و وایتم سعی میکنه زودتر برگرده ^~^☁
دوستون دارم و مواظب خودتون باشین❤

...
- اما فقط بخاطر اینکه لمسش کردی فَکِتو خورد میکنم لعنتی!
اولین مشتش که به فک چانسو برخورد کرد باعث شد برادر کوچولوی عوضیش تعادلش رو از دست بده و روی زمین بیوفته، قبل از اینکه بتونه به خودش بیاد چانیول روی شکمش نشسته بود و بدون اهمیت به ناله‌های چانسو و یا گریه‌های مادرش این مشت‌هاش بودن که صورت بی‌نقص گرگ جوون رو خونی میکردن...از زمانی که به یاد داشت برادر کوچیک‌ترش کسی بود که همیشه بهش حسودی میکرد، هیچوقت این موضوع که به چانیول توجه بشه رو تحمل نمیکرد و باعث بهم خوردن نود درصد روابطش بود و حالا هم قصد داشت گرگ سرنوشتش رو آزار بده تا باهاش بازی کنه...چانیول میتونست با همه چیز درباره‌ی برادر کوچیک‌تر احمقش کنار بیاد اما وقتی اسم بکهیون درمیون بود همه چیز فرق میکرد!
اون باید تاوان لمس کردن بکهیون رو میداد!
باید میفهمید که حق بازی با خط قرمز چانیول رو نداره!
پدر و مادرش به سختی قصد داشتن جداشون کنن اما چانیول میدونست که به این سادگی نمیتونست از آلفای عوضی بگذره اما درست قبل از اینکه مشتش روی بینی چانسو فرود بیاد صدای ضعیف بکهیون که میگفت "چانیول...لطفا ولش کن" باعث شد متوقف بشه و با حرص یقه‌ی برادرش رو رها کنه.
از روی شکم چانسو بلند شد و بدون توجه به نگاه نگران مادر و پدرش سمت بکهیون رفت، بدن ظریف لرزونش رو در آغوش گرفت و طولی نکشید تا توقف لزرش بدن بکهیون باعث بشه نفس عمیقی بکشه و با خیالت راحت چشماش رو ببنده.
- متاسفم که ترسوندمت...این تقصیر من نیست که وقتی صحبتِ تو باشه دیگه هیچکس، حتی خودم رو هم نمیشناسم!
با زمزمه‌ی آروم چانیول نفس عمیقی کشید و عطر خنکش به سرعت مشامش رو پر کرد و بکهیون محکم‌تر از قبل به مردش فشرده شد...باز هم آغوش و عطر آلفاش بود که آرامش رو به وجودش برگردونده و باعث شده بود بکهیون به راحتی ترسش رو فراموش کنه.
- مهم نیست کجا باشیم یا بینمون چقدر فاصله باشه، صدای تو واضح‌ترین صداییه که میشنوم و برای نزدیک شدن بهش هرکاری میکنم!
بوسه‌ای به موهای عسلی رنگ بکهیون زد و ازش فاصله گرفت، بکهیون رو به داخل اتاقش راهنمایی کرد و رو به پدر و مادرش با لحن خشمگینی گفت:
- تا زمانی که اینجاییم نمیخوام ببینمش!
وارد شد و در اتاقش رو محکم بست، سمت بکهیون قدم برداشت و رو به روش قرار گرفت، درست قبل از اینکه بتونه دستش رو به گونه‌ش برسونه بکهیون دستش رو گرفت و با لب‌های آویزون انگشت اشاره‌ش رو روی خون دستش کشید.
+ دستت درد میکنه؟
چانیول همونطور که مسخ شده به الهه‌ی زیبای جلوش نگاه میکرد، با بی‌حواسی جواب داد:
- نه اصلا!
نگاهش رو از لب‌های بکهیون گرفت و به دستش داد و طولی نکشید تا نگاهش روی شکمش بشینه و با حرص بگه:
- لعنت بهش...باید دوباره دوش بگیرم، خون لعنتیش شکمم رو هم کثیف کرده!
با اتمام جمله‌ش با لبخند شیطنت آمیزی سرش رو بالا گرفت و به بکهیون خیره شد، طولی نکشید تا با دیدن گوش‌های قرمز امگا و نگاهی که ازش میدزدید به خنده بیوفته و با لحن خاصی بگه:
- هلوییِ باهوش من بدون هیچ حرفی منظور آلفاش رو متوجه میشه!
بدون اینکه به بکهیون اجازه‌ی واکنشی بده دستش رو کشید و چند ثانیه‌ی بعد بود که زیر دوش ایستاده بودن و چانیول با بیقراری لباس‌های امگاش رو از تَنِش درمیاورد و درنهایت وقتی بکهیون با گونه‌های رنگ گرفته بهش نگاه میکرد چانیول با خودش فکر کرد که زیباترین تصویر زندگیش جلوش ایستاده، گرگ درونش هرلحظه برای امگاش بیقرارتر میشد و همین هم باعث شده بود تا ناخودآگاه نفس‌هاش تند بشن و حالا فقط صدای نفس‌هاش بود که سکوت حموم رو میشکست.
- نگاه عجیبت، گونه‌های رنگ گرفته‌ت و بدنت که لمس‌هام رو کم داره...باعث میشن ریتم نفسام بهم بخورن...تو چی داری که اینطور منو بهم میریزی؟
آب گرم رو باز کرد و اجازه داد اول خون دست و شکمش از روی پوستش پاک بشه و بعد نوبت این بود که خودش رو به سرباز هلوییش نزدیک کنه و حالا بدون اتلاف حتی یک ثانیه لب‌هاشون با هم بازی میکردن و دست‌هاشون با بیقراری بدن لخت همدیگه رو لمس میکردن، بکهیون میتونست قسم بخوره که هیچوقت توی زندگیشون انقدر بی‌پروا نبود، اون اصلا نمیدونست باید توی رابطه چطور عمل کنه اما حالا به راحتی با چانیول هماهنگ شده بود و سعی داشت به آلفاش لذت بده، یعنی تمام اینها بخاطر این بود که اونها برای هم مقدر شده بودن؟
این اشتیاق و این هماهنگیِ شیرین کار سرنوشت بود؟
وقتی لب‌های چانیول با مکش از لب‌هاش جدا شدن نفس عمیقی کشید و منتظر حرکت بعدی چانیول موند و وقتی با فشارِ آرومِ دست چانیول به سرامیک‌های سرد برخورد کرد آه کوتاهی از بین لب‌هاش خارج شد.
- صدات سختم میکنه بکهیون!
صادقانه لحن جدی چانیول که نیاز و خواستنش رو فریاد میزد باعث تحریکش میشد و حالا فرومون‌هاش بیشتر از هر زمانی درحال ترشح بودن...طوریکه انگار کلمات بیشتر از لمس تاثیر داشتن!
عطر هلو و عسل بکهیون باز هم به سرعت مشامش رو پر کرده بود و چانیول رو توی خلسه‌ی شیرین بکهیون میبردن، لب‌هاش رو به چونه‌ی بکهیون رسوند و گازهای عمیقش رو به آرومی پایین‌تر برد تا زمانی که به نیپل صورتی چپش رسید و درست وقتی که زبونش روی نیپل برجسته‌ی امگاش کشیده شد آهِ بلندش باعث شد دلش بخواد بیشتر پیش بره و اینبار دندوناش بودن که نیپل سینه‌ی سربازش رو میکشیدن و صدای ناله‌ش رو بلندتر میکردن!
- پاهاتو باز کن پسرِ دیوونه کننده‌ی من!
با اتمام جمله‌ی چانیول همونطور که نفس نفس میزد پاهاش رو از هم فاصله داد و طولی نکشید تا دست بزرگ چانیول به سمت پایین کشیده بشه و ورودیش رو لمس کنه، زبون چانیول با نیپلش بازی میکرد و انگشتاش روی ورودیش کشیده میشدن و بکهیون هرلحظه سست‌تر میشد، هجوم خون به پایین تنه‌ش، همراه لذت دیوونه‌ کننده‌ای که زبون و دست مردش بهش میدادن باعث میشدن احساس کنه هرلحظه به کامش نزدیکه!
+ آاااه...چان...لطفا...
- التماست رو دوست دارم بکهیون...دلت میخواد همین الان ارضات کنم یا باسن هلوییت رو بفاک بدم؟
+ دو...دوست دارم...آاااه...دوست دارم بفاکم بدی!
به محض اتمام جمله‌ی چانیول، بدون معطلی جواب داده بود و حالا به دستور چانیول چرخیده و دستاش رو به سرامیک سرد چسبونده بود، پاهاش رو از هم باز کرده بود تا دید بهتری از ورودیش به آلفاش بده!
- حتی یادآوری گرمای این حفره‌ی صورتی هم باعث میشه به کام نزدیک بشم!
انگشت فاکش رو روی حفره‌ی بکهیون کشید و همزمان آب رو بست، دوست داشت اینبار به روش دیگه‌ای گرگ کوچولوی عسلیش رو آماده کنه!
- مطمئنم بعد از این برای داشتن زبونم بیقرار میشی، مدام خودت رو روی زبونم تصور میکنی و ازم میخوای با زبونم ارضات کنم...میتونم ازت یه گرگ هورنی بسازم که به زبون مردش معتاده!
از بین دندونای چفت شده‌ش گفت و خم شد، زبونش به آرومی روی ورودی خیس بکهیون کشیده شد و به سرعت بدن بکهیون به لرزه دراومد.
بدنش لرزش خفیفی داشت و با هربار کشیده شدن زبونِ چانیول ناله‌هاش بلند و عمیق‌تر میشدن، نیاز و لذتی همزمان باعث میشدن احساس کنه داره عقلش رو از دست میده و درست وقتی زبون چانیول کمی وارد حفره‌ش شد پیچش زیر شکمش رو احساس کرد و طولی نکشیده تا با ناله‌ی نسبتا بلندی ارضا بشه.
+ چ...چان...متاسفم...
- برای چه چیزی متاسفی؟ این نشون میده کارم رو به خوبی انجام دادم، من هیچ چیزی جز لذت تو نمیخوام کندی شیرین من!
چانیول با لبخند رضایتمندی در جوابِ لحن خجالت زده‌ش گفته بود و حالا باز هم زبونش درحال بازی با ورودیش بود و بکهیون قسم میخورد دیگه توانایی ایستادن روی پاهاش رو نداشت، چانیول داشت باهاش چیکار میکرد؟
میخواست دیوونه‌ش کنه؟
به خوبی میدونست که بکهیون به راحتی تحریک میشد و باز هم داشت انجامش میداد چون میدونست بکهیون هنوز هم دوست داشت تا چانیول بفاکش بده!
+ چان...چان...چان...
با فریاد بکهیون، راضی از اینکه حرکات زبونش باز هم به خوبی تحریکش کرده بودن، صاف ایستاد و عضو سخت شده‌ش رو توی دستش گرفت، دستش رو روی کمر بکهیون گذاشت و همزمان کمی دیکش رو وارد حفره‌ی داغ امگاش کرد.
- این لعنتی باعث میشه عقلم رو از دست بدم!
دردی که احساس میکرد باعث کمرنگ شدن لذتش نمیشد، دلش میخواست بیشتر داشته باشه و همین هم بهش شجاعت این رو داد تا باسنش رو عقب بده و علیرغم درد شدیدی که داشت تقریبا تمام طول عضو بزرگ چانیول رو داخل حفره‌ش جا بده و بی توجه به اشکی که از گوشه‌ی چشمش جاری میشد به چهره‌ی غرق لذت چانیول خیره بشه.
- لعنت بکهیون...داری چیکار میکنی؟
صدای برخورد باسن بکهیون به عضو و رون‌هاش، ناله‌های بلند و دیوونه‌ کننده‌ش، صدای نفس‌های عمیق خودش و درنهایت صدای ناله‌ی مردونه‌ش و خالی شدن توی حفره‌ی داغِ امگاش فقط چند دقیقه‌ی کوتاه زمان برده بود اما بکهیون هنوز هم باسنش رو روی دیکش حرکت میداد تا زمانی که تموم کامش از حفره‌ش بیرون اومده و خودش هم برای دومین بار ارضا شده بود.
- یادم رفت بهت بگم که تو بدون هیچ تلاشی از من یه معتاد به بکهیون ساختی!
...
- چون حس من نسبت به فرمانده‌م عادی نیست!
با اتمام جمله‌ی جونگکوک فقط تونسته بود بی حرکت بهش خیره بشه، هیچ اثری از شیطنت توی نگاه سربازش دیده نمیشد و همین هم ثابت میکرد که چقدر جدیه!
این حقیقت داشت که بعد از جمله‌ی جونگکوک ضربان قلبش شدت گرفته و دمای بدنش بالا رفته بود اما نمیدونست باید چه واکنشی نشون میداد!
بایو میگفت "هی...حسی که من هم الان دارم عادی نیست"؟
یا فقط سرش رو تکون میداد و نگاهش رو ازش میگرفت؟
- سوپت سرد شد!
تهیونگ از جونگکوک ممنون بود که با جمله‌ی بعدیش جلوی بروز یه واکنش احمقانه رو گرفته بود و حالا تهیونگ میتونست طوریکه انگار چیزی نشنیده بود سرش رو پایین بندازه و سوپش رو بخوره!
جونگکوک با خودش فکر میکرد که چقدر سریع به این نقطه رسیدن، از همون برخورد اول فرمانده‌ی سرد و خشنش توجهش رو جلب کرده بود و اون زمان حتی نمیتونست تصور کنه که روزی به اینجا میرسن!
خاطراتِ کم اما دوست داشتنیشون باعث میشدن قلبش گرم بشه و احساس کنه که انگار سالهاست تهیونگ رو میشناسه...کیم تهیونگ کسی بود که جونگکوک به راحتی میتونست کنارش خود واقعیش باشه، بخنده، گریه کنه و از چیزایی بگه که قلبش رو میشکستن و مطمئن باشه که قضاوت نمیشه!
با اینکه توی برخورد اول نگاه فرمانده‌‌ش سرد بنظر میرسید اما جونگکوک حالا متوجه میشد که تمام مدت غم و ناامیدی عجیبی توی نگاه فرمانده‌ش بوده و اون فقط مهارت زیادی توی پنهان کردنشون با نقاب بی اهمیتی داشته!
اما حالا جونگکوک خوشحال بود که توی این چند روز کوتاه تونسته بود کاری کنه تا فرمانده‌ش اون غم و ناامیدی رو پس بزنه و نگاهش رنگ جدیدی به خودش بگیره...رنگی که نشون میداد حالا کیم تهیونگ تونسته کمی بیشتر زندگیش رو دوست داشته باشه!
...
خریدهارو روی صندلی عقب گذاشت، در رو باز کرد و پشت فرمون نشست، ماشین رو روشن کرد و طولی نکشید تا صدای رادیو رو بالا ببره و همراه موسیقیِ قدیمیِ درحال پخش به آرومی همخوانی کنه، نور نارنجی رنگ غروب خورشید توی پس‌زمینه، همراه تموم اینها منظره‌ی خاص و عجیبی از جئون جونگکوک براش ساخته بود...منظره‌ای که باعث نگرانیش میشد چون لعنت بهش...قلب تهیونگ برای این تصویر میلرزید و این ترسناک بنظر میرسید...اون همیشه از عشق و وابستگی فرار کرده و حالا انگار دقیقا بین این دو گیر کرده بود!
وقتی دست جونگکوک زیر دستش که روی پاش قرار داشت، رفت و دستش رو گرفت و روی دنده گذاشت با تعجب نگاهش رو به دستاشون که حالا روی دنده قرار داشتن داد و طولی نکشید تا صدای جونگکوک باعث بشه ریتم نفس‌هاش بهم بریزن!
- بذار بهت بگم چرا دستت رو گرفتم...نگران بنظر میرسی و هنوز داری به حرفم فکر میکنی پس من دستت رو گرفتم تا بهت بگم که دوست دارم همیشه همینقدر بهم نزدیک باشی و من اینطور ازت محافظت میکنم، کنارت میمونم و ثابت میکنم من فقط یه سرباز دردسرساز نیستم!
برای چند ثانیه‌ی کوتاه نگاهش رو از خیابون جلوش گرفت و به چهره‌ی گیج تهیونگ چشم دوخت.
- نمیخوام بگم میتونم کارای بزرگی برات انجام بدم، شاید حتی نتونم انقدری که لیاقتش رو داری باهات خوب رفتار کنم اما میتونم قول بدم کنارت بهترین ورژن خودم میشم، آغوش من اولین جایی میشه که بهش پناه میبری و کیم تهیونگ...من برای رنگ باختنِ غمِ نگاهت حاضر به انجام هرکاری هستم!
برای زدن حرفایی که روی قلبش سنگینی میکردن زیادی تلاش کرده بود اما پشیمون نبود، شاید دیگه هیچوقت نمیتونست توی زندگیش همچین احساساتی رو تجربه کنه پس نمیتونست فرصت رو از دست بده، حتی اگه پس زده میشد هم میدونست که قرار نبود دست از تلاش برداره چون فرمانده‌ش و این احساسی که تازه جوونه زده بود ارزشش رو داشتن!
تهیونگ باز هم فقط شوکه به نیمرخ جونگکوک خیره شده بود، تا به حال هیچکس نخواسته بود اینطور کنارش باشه و هیچکس برای رنگ دادن به دنیاش تلاش نکرده بود و حالا جونگکوک باعث میشد که با وجود ترسش بخواد همچین چیزی رو داشته باشه!
+ برای باور داشتن به آدما زیادی بی‌اعتماد شدم چون همیشه ناامیدم کردن...پس بهم نشون بده همه چیز با تو به اندازه‌ی حرفات شیرینه!
...
صدای جیرجیرک‌ها سکوت شب رو بهم میزد اما بکهیون با ذوق به صدای قدم‌های هماهنگشون گوش میداد، هنوز باورش نمیشد که چانیول اون رو به خانواده‌ش معرفی کرده بود، چطور باید باور میکرد تموم این اتفاقات توی مدت کوتاهی زندگیش رو کاملا عوض کرده بودن؟
چطور انقدر شیرین و زیبا بنظر میرسیدن که انگار واقعیت نداشتن؟
وقتی چانیول دستش رو گرفت از خلسه‌ی شیرین افکارش بیرون اومد و کنارش روی نیمکت چوبی باغ بزرگشون نشست و به آسمون خیره شد، با اینکه هوا خیلی سرد شده بود اما هوا صاف بود و ستاره‌ی کوچیک و بزرگ آسمون شب رو از هر زمانی زیباتر کرده بودن.
با قرار گرفتن سر چانیول روی پاهاش، نگاهش رو از آسمون گرفت و به چهره‌ی چانیول داد، چشماش رو بسته بود و لبخند پررنگی گوشه‌ی لب‌هاش دیده میشد و اینبار انگار برخلاف همیشه ترجیح داده بود توی سکوت از باهم بودنشون لذت ببره!
نگاهش پایین رفت و درست روی لب‌های هوس‌انگیز مردش متوقف شد، بزاقش رو قورت داد و تموم شجاعتش رو جمع کرد، دستاش رو دوطرف صورت چانیول گذاشت، خم شد و قبل از اینکه چشمای چانیول باز بشن لب‌هاش رو به لب‌های خوش طعم آلفاش رسوند.
با تعجب چشماش رو باز کرد و با اینکه از اینهمه شجاعتی که بکهیون کل امروز به کار برده شوکه شده بود اما دستش رو پشت گردنش برد و با کمی فشار بوسه‌شون رو عمیق‌تر کرد...نمیتونست احساسش رو وقتی بکهیون برای داشتنش پیشقدم میشد توصیف کنه اما میدونست که میتونست برای تک تک اون لحظات بمیره!
وقتی بالاخره بعد از چند لحظه‌ی طولانی از هم جدا شدن، به سرعت دست بکهیون توی موهاش فرو رفت و انگشتاش شروع به بازی با موهاش کردن و چانیول مسخ شده چشماش رو بست و اجازه داد امگای عسلیش اینطور بهش لذت بده.
+ این طبیعی نیست چان...من هیچوقت آدم رویاپردازی نبودم و همیشه واقعیتای کشنده رو به رویاهای شیرینِ توخالی ترجیح دادم اما تو باعث میشی بخوام بی‌پروا عمل کنم و به خودم شجاعت رویاپردازی رو بدم!
چانیول بدون اینکه چشماش رو باز کنه، با لبخندی که بخاطر کلمات بکهیون شکل گرفته بود، پرسید:
- چی توی ذهنت میگذره؟
+ اینکه کنار تو میتونم چقدر متفاوت باشم...اینکه میتونیم رو به روی هم بشینیم، تو قهوه‌ی موردعلاقه‌ت رو بنوشی و منم همونطور که از شیرکاکائوم لذت میبرم از بوی عالی اما طعم بدِ قهوه‌ت بگم و تو با چشمای درشت شده و براقت بگی که حواسم رو بهت بدم تا ادامه‌ی فیلمی که شبِ قبل موقع دیدنش خوابم برده بود رو برام تعریف کنی و منم تمام مدت به حرکت لبات چشم بدوزم و درنهایت وقتی بعد از کافه برای خرید به فروشگاه رفتیم به خودم جرات بدم و توی شجاع‌ترین حالت ممکنم بین قفسه‌ها ببوسمت و تو بخاطر لرزش بدنم لبخندی شیطانی تحویلم بدی!
با اتمام جمله‌ی بکهیون چشماش رو باز کرد و به چشمای عسلیش خیره شد، با خودش فکر میکرد که افکار گرگ هلوییش به اندازه‌ی خودش شیرین بودن و باعث میشدن که چانیول بخواد برای رسوندن بکهیون به هرچیزی که توی ذهنش داشت هرکاری بکنه!
دست بکهیون که توی موهاش بود و توی دستش گرفت و گفت:
- اعترافاتت کشنده‌ن بکهیون!
بوسه‌ای به کف دست بکهیون زد و ادامه داد:
- منم شبا قبل از خواب به تموم خستگی‌هات گوش میدم و درنهایت اشک گرم گوشه‌ی چشمت رو میبوسم، دستم رو بین موهای کوتاهِ خوشبوت میبرم و بهت این اطمینان رو میدم که صبح بعدی عاشق‌تر خواهم بود و هیچ چیزی مهم‌تر از تو برای من وجود نداره کندیِ عسلیِ چان!
...
صبح روز بعدی با صدای جونگکوک که گفته بود وقت صبحانه‌ست بیدار شده بود، پنج دقیقه‌ی پیش با چهره‌ی پوکرش به مادرش که به گونه‌ی جونگکوک بوسه میزد و ازش میخواست مواظب خودش باشه خیره شده بود و حالا هم با تعجب به جونگکوکی که جلوی پاهاش زانو زده بود و داشت بندهای کتونی‌هاش رو میبست نگاه میکرد...تا به حال هیچوقت هیچکس اینکار رو براش انجام نداده بود، فقط وقتی کلاس اول بود مادرش یکبار بهش یاد داده و بعد از اون همیشه خودش بند کتونی‌هاش رو بسته بود و حالا که جونگکوک داشت اینکار رو براش انجام میداد باعث میشد بطرز واضحی لزرش قلبش رو احساس کنه...این عادی بود که با همچین کار کوچیکی انقدر احساسات مختلف بهش هجوم بیارن؟
جونگکوک بندهای کتونی‌های خودش رو هم بست و بلند شد، عینک آفتابیش رو زد و دستش رو سمت تهیونگ دراز کرد و گفت:
- بیا روز آخر رو خوش بگذرونیم!
تهیونگ مردد به دست جونگکوک نگاه میکرد، نمیدونست قلبش بعد از لمس دست جونگکوک قرار بود چه واکنشی نشون بده!
- شاید قلبت بخواد دستت رو توی دستم بذاری اما مغزت میگه که بدون هیچ لمسی فقط باید کنارم قدم برداری و مسیر کوتاهی رو باهام همراه بشی اما بذار بگم اگه دستم رو بگیری چه اتفاقاتی میوفته!
خیره به چشمای آبی تهیونگ با جدیت ادامه داد:
- اگه دستم رو بگیری دلم میخواد دنیارو از نگاه خودم بهت نشون بدم، توی این فصلِ سردِ زرد و نارنجی زیر پرتوهای بی‌جونِ خورشیدی که دیگه گرمای سابق رو نداره توی پیاده‌روی خلوت قدم میزنیم و با صدام که اصلا دوستش ندارم آهنگ موردعلاقه‌ت رو که به سختی حفظ کردم میخونم و تو نمیدونی به صدام که کلفت و نازک میشه بخندی یا حالت چهره‌م که هی عجیب و عجیب‌تر میشه، خم میشم، برگ‌های خشک شده رو با سر انگشتای یخ زده‌م جمع میکنم و روی سرمون میریزم و تو عصبانی میشی که چرا مثل بچه‌ها رفتار میکنم و منم میگم که "من کنار تو یه بچه‌م" میخندم و اینبار وقتی پرتوهای خورشید چشمای خوش‌رنگت رو زیباتر از همیشه جلوه میدن تند تند ازت عکس میگیرم و حتی یک ثانیه هم برای ثبت کردن زیبایی نفس‌گیرت هدر نمیدم!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now