🐺🍑PART 20🍫

6.5K 1.4K 192
                                    

سلام به خوشگلای وایت هون☕️☁️
سال نوتون مبارک✨
امیدوارم امسال سالی پر از اتفاقات خوب و دلخواه داشته باشین...سلامت و خوشحال باشین و به خواسته‌هاتون برسین🌸🍃
یکسال دیگه‌م گذشت و خوشحالم با وجود تموم اون اتفاقات کنارم موندین و دارمتون♥️
بیاین یکسال دیگه‌عم کنار هم بمونیم🥂
....

لای پلک چپش رو باز کرد و فقط چند ثانیه کافی بود تا شوکه چشماش رو باز کنه و روی تخت بشینه،نگاهی به پنجره انداخت و با دیدن آسمونی که درحال روشن شدن بود،به سرعت از جا پرید و سمت لباساش رفت،لباس‌های نظامیش رو با عجله پوشید و قبل از اینکه بخواد سمت در قدم برداره یادش اومد رمز در رو بلد نیست و به همین دلیل مجبور شد سمت فرمانده پارکی که هنوز خواب بود،بره.
بالای سر فرمانده‌ش ایستاد و دستش رو روی سینه‌ش گذاشت و چندبار تکونش داد.
+ فرمانده...لطفا بیدار شین...خواب موندم و اگه دیر کنم ممکنه بقیه متوجه اینجا بودنم بشن!
با نگرفتن جوابی از فرمانده‌ش با نگرانی دوباره تکونش داد و اینبار برخلاف تصورش فرمانده‌ش بدون اینکه چشماش رو باز کنه دستش که روی سینه‌ش بود برداشت و بوسه‌ای طولانی به پشت دستش زد و بکهیون بطرز معجزه آسایی همه چیز رو فراموش کرد...این گرگ روسی به خوبی میدونست چطور توی هر شرایطی استرساش رو ازش بگیره،آرومش کنه و به وجودش گرما ببخشه!
+ فرمانده...
به آرومی زمزمه کرد و با جمله‌ی بعدی چانیول بزاقش رو قورت داد و سعی کرد ضربان تند قلبش رو نادیده بگیره.
- نگران چی هستی؟ کسی نمیتونه سرباز هلویی منو تنبیه کنه جز خودم!
چشماش رو باز کرد و با دیدن چهره‌ی خجالت زده و پرستیدنی بکهیون لبخندی زد،امیدوار بود بتونه بقیه‌ی زندگیش هم روزش رو اینطوری شروع بکنه چون این موجود کوچولو همیشه بطرز عجیبی روزش رو ساخته بود!
- فکر میکنی من چطور تنبیهی دوست دارم؟
روی تخت نشست و با کشیدن دست بکهیون وادارش کرد روی تخت بشینه و حالا همونطور که به چشمای عسلی امگاش نگاه میکرد دستاش رو دوطرف صورتش قرار داد.
- حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم که نمیتونم تنبیهت کنم مگه اینکه خودم هم انجامش بدم درست مثل وقتیکه مجبورت کردم ده دور بدوئی ولی اگه قراره تنبیهی باشه دوست دارم مجبورت کنم برای همیشه توی آغوشم بمونی حتی وقتاییکه ازم ناراحت و متنفر بشی!
صورتش رو به صورت بکهیون نزدیک کرد و همونطور که به لباش خیره میشد ادامه داد:
- و باید بدونی سرباز که هیچ دلیل کوفتی‌ای قرار نیست باعث بشه اجازه بدم بدون بوسه و سیر شدن از طعمت از این اتاق بیرون بری!
فاصله‌شون رو از بین برد و لب پایین بکهیون رو بین لباش گرفت و با پخش شدن طعم شیرینش چشماش رو با لذت برد.
پرستیدنی ترین موجود دنیا بین دستاش بود و چانیول احساس میکرد دیگه قرار نبود چیزی جز این گرگ ظریف و شیرین حالش رو خوب کنه و بهش احساس قدرت و آرامشی همزمان بده!
...
دستش رو روی تخت کشید و با خالی بودن
کنارش به سرعت چشماش رو باز کرد و روی تخت نشست،بعد از رابطه‌ی دیشبشون جونگکوک تمام مدت بهش چسبیده بود و حتی اجازه نمیداد به درستی جا به جا بشه و حالا جاش سرد شده بود طوریکه بنظر میرسید خیلی وقت پیش بیدار شده و خب تهیونگ مشکلی با این موضوع نداشت...مشکل اینجا بود که احتمالا جونگکوک دردسر درست کرده بود یا درحال درست کردنش بود چون امکان نداشت جونگکوک بهش اجازه بده حتی یکروز رو بدون حرص خوردن بگذرونه!
بلند شد و به سرعت سمت راهرو دوئید اما طولی نکشید تا با شنیدن صدای سوت‌های جونگکوک متوقف بشه و نگاهش رو به پله‌ها بده...جونگکوک همونطور که سینی بزرگی رو با خودش بالا میاورد سوت میزد و تهیونگ نمیدونست باید چیکار کنه...یعنی جونگکوک داشت برای اون صبحانه میاورد؟
قبل از اینکه جونگکوک متوجهش بشه به اتاق برگشت و روی تخت نشست...نمیدونست باید چه واکنشی نشون میداد آخه تا به حال هیچوقت هیچکدوم از پارتنرهاش بعد سکس بهش اهمیت نداده بودن و حالا تهیونگ نمیدونست باید چطور رفتار کنه!
- هی...بیدار شدی
با صدای جونگکوک سمتش برگشت و وقتی جونگکوک سینی رو جلوش قرار داد به چشمای مشکیش خیره شد.
+ اینا برای چی‌ان؟
- شب سختی داشتی
جونگکوک با لبخند جوابش رو داد و تهیونگ به سرعت نگاهش رو ازش گرفت،نمیدونست این چه حسی بود که توی قلبش پخش میشد ولی میدونست که احساس خوبی داره...حسی شبیه به اینکه بالاخره کسی پیدا شده بود تا متوجه درد و سختیش بشه و از اون مهمتر،بهشون اهمیت بده!
تست،شیر،بیکن،توت فرنگی و انگور،تخم مرغ و نوتلا چیزهایی بودن که جونگکوک براش آورده بود و تهیونگ با اینکه قرار نبود بهش بگه اما صادقانه از جونگکوک ممنون بود چون آخرین باری که صبحانه چیزی به جز صبحانه‌های تکراری اردوگاه خورده بود رو به یاد نمیاورد!
+ چرا اینکار رو میکنی؟
وقتی تهیونگ همونطور که از کمی از شیرش رو میخورد،ازش سوال پرسید،دستش رو دراز کرد و موهاش رو از روی صورتش کنار زد و جواب داد:
- چون فرمانده‌م برام مهمه...خیلی مهم!
تهیونگ به سختی شیر رو قورت داد و لباش رو بهم فشرد،این چه کوفتی بود؟
چرا احساس میکرد معذب شده و چرا همزمان از جواب جونگکوک خوشش اومده بود؟
از این وضعیت که سرباز کنارش هر دفعه کلی احساس عجیب و جدید بهش میداد متنفر بود چون باعث میشد بیشتر از نقاب سردش فاصله بگیره و دلش بخواد بیشتر جلو بره تهیونگ به هیچ وجه این رو نمیخواست!
با نگرفتن واکنشی از سمت تهیونگ لبخند کمرنگی زد،احتمالا فرمانده‌ش تا به حال کلی از این حرفا شنیده و به هیچکدوم جوابی نداده بود پس جونگکوک هم توقعی نداشت فقط میخواست احساسی که داشت رو بیان کنه.
- این اطراف فروشگاه پیدا میشه؟ میخوام شام بپزم!
+ مگه آشپزی بلدی؟
تهیونگ سرش رو بالا آورد و به جونگکوکی که با پوزخند غرورآمیزی بهش خیره شده بود،نگاه کرد،نکنه واقعا آشپزی بلد بود؟ اگه بلد بود پس چرا سوپی که قبلا براش درست کرده بود در عین خوشمزه بودن انقدر عجیب بود؟
- نکنه سوپم رو یادت رفته فرمانده؟ بهرحال نیازی به بلد بودن ندارم،استعداد ذاتیم و اینترنت باعث میشن امشب بهترین شام زندگیت رو با دستپختم بخوری!
...
وقتی جونگکوک کارت بانکیش رو بهش پس داد از فروشگاه خارج شدن و تهیونگ با پوزخند به جونگکوکی که به شیشه‌های سوجوی توی دستش لبخند میزد،نگاه و با خودش فکر میکرد کاش اونهم میتونست با چیزای کوچیک لبخند بزنه و خوشحال بشه اما انگار خیلی وقت میشد که معنای این دو کلمه رو گم کرده بود..."لبخند" و "خوشحالی...کلماتی که ساده بنظر میرسیدن اما برای تهیونگ سخت بود که بهشون برسه چون خیلی وقت بود که تنهایی موفق به لمس کردنشون نشده بود...دقیقا از زمانیکه تصمیم گرفت برای زندگی مادرش یک بار اضافی نباشه با این کلمات خداحافظی کرد و نمیدونست یکروز انقدر ازشون دور میشه که طعمشون رو فراموش میکنه و حالا که اینجا قرار داشت این فراموشی ترسناک بنظر میرسید...یعنی آدمایی مثل اون وجود داشتن که بخاطر اهدافشون حتی خودشون رو هم از یاد ببرن؟
- حدس میزنم دلت برای اردوگاه و سربازای احمقش تنگ شده فرمانده
جونگکوک با لحن سرخوشی گفت و پوزخند تهیونگ پررنگ تر شد...دقیقا باید دلتنگ چه چیزی میشد؟ سربازهایی که هرسال عوض میشدن و هیچکدوم هیچ حرف مثبتی درباره‌ش نمیزدن یا اردوگاهی که شاهد تنهایی و درد کشیدناش بود؟ تهیونگ هیچوقت قرار نبود دلتنگشون بشه!
+ دلم تنگ نشده فقط نگران چانیولم و این یه عادته...ما همیشه نگران همیم!
با یادآوری چهره‌ی چانیول لبخندی زد،اگه قرار بود یک چیز از اردوگاه برای خودش داشته باشه چانیولی بود که تمام این سالها کنارش بود چون اون غول روسی برخلاف ظاهر خشنش مردی بود که میتونست بعنوان دوست بهش تکیه کنه و مطمئن باشه که همیشه طرف اون رو میگیره و تنهاش نمیذاره!
- اما وابسته بنظر میرسیدی!
+ اهمیتی به اردوگاه و سربازاش نمیدم...من فقط اونجا بودم تا از خودم فرار کنم
با اتمام جمله‌ی تهیونگ به نیمرخش خیره شد،نمیتونست هیچ حسی رو از چهره‌ش بخونه اما لحن و کلماتش نشون میدادن فرمانده‌ش زیادی خسته و ناامیده!
- منظورت چیه؟
با کنجکاوی پرسید و جواب تهیونگ باعث شد نگاهش رو به جلوش بده و به این فکر کنه که فرمانده‌ کیم چقدر با کیم تهیونگی که کنارش قدم برمیداشت تفاوت داره!
+ رفتنِ پدرم بهم یاد داد خودخواه باشم ولی هیچوقت نتونستم انجامش بدم...تموم زندگیم خودم رو نادیده گرفتم و سعی کردم کسی باشم که نبودم و انقدر توش غرق شدم که دیگه حتی نمیتونم خود واقعیم رو به یاد بیارم و حالا من فرمانده کیمی هستم که شبا کابوس ترساش رو میبینه و آرزوهاش تبدیل به مضحک ترین شوخی زندگیش شدن!
نمیدونست چرا داشت این حرفارو به سربازش میزد،درواقع هیچوقت به هیچ سربازی انقدر اعتماد نکرده بود اما انگار گرگ کنارش قرار بود همه چیز رو توی زندگیش عوض کنه وگرنه تهیونگ کسی نبود که اجازه بده بقیه چیزی از افکارش بفهمن!
+ دنیای بیرحمیه جئون...اینکه ندونی واقعا به کجا تعلق داری ترسناکه و من دقیقا توی همین نقطه ایستادم
...
کنار سهون پشت میز غذاخوری نشست بود و به غرش خفیفش گوش میداد،صدای آلفای کنارش ترسناک بنظر میرسید اما بکهیون قرار نبود ازش بترسه چون میدونست که سهون چقدر عذاب میکشید وقتی دوست پسر قبلیش رو کنار فرمانده پارک میدید وقتی اطلاعی از اینکه فرمانده پارک قرار نبود لوهان رو مال خودش بکنه،نداشت!
- قسم میخورم تموم سالایی که با هم بودیم انقدر خوشحال ندیده بودمش!
سهون گفت و قاشق پر از برنجش رو داخل دهنش برد و با حرص شروع به جوئیدنش کرد.
+ مشخصه هنوزم دوستش داری
- عاشقشم!
سهون به سرعت گفت و بکهیون با کلافگی ضربه‌ای به بازوش زد.
+ پس چرا بهش نمیگی؟ چرا باید اجازه بدی پدر و مادرت زندگیت رو خراب کنن چون صرفا بدنیا آوردنت؟ تو یکبار بدنیا میای و قراره تمام این یکبار حسرت امگارو با خودت به دوش بکشی؟
بکهیون با جدیت جمله‌ش رو کامل کرد و وقتی لحن دردمند سهون رو شنید به سرعت شونه‌هاش آویزون شد،قطعا سهون هم بخاطر خانواده‌ش مجبور شده بود به اردوگاه شده بود و همین هم قلبش رو به درد میاورد.
+ حرفاتو بنویس و من بهش میدم و اگه جواب نداد راه دیگه‌ای پیدا میکنیم!
...
نیم ساعتی میشد که نامه رو از سهون گرفته بود و مخفیانه سرباز لو رو دنبال میکرد و درنهایت وقتی سرباز لو وارد اتاق فرمانده پارک شد اخم کرد،مگه نباید الان سر کلاس تئوری حاضر میشد پس اینجا چیکار میکرد؟
از پشت دیوار بیرون اومد و با قدمای محکم سمت اتاق چانیول حرکت کرد،درست بود که به آلفاش اعتماد داشت اما قرار نبود اجازه بده امگاها بهش نزدیک بشن!
وقتی به در اتاق فرمانده پارک رسید نمیدونست که باید در بزنه یا نه اما درنهایت تمام شجاعتش رو جمع کرد و بدون در زدن وارد اتاق شد و فکرش رو هم نمیکرد با همچین صحنه‌ای مواجه بشه...لوهان بالای سر چانیولی که به صندلیش تکیه داده بود،ایستاده بود و لپ‌های چانیول رو میکشید و چانیول بدون اعتراضی بهش لبخند میزد!
این چه جهنمی بود؟
چرا احساس میکرد قلبش فشرده شده و نمیتونه نفس بکشه؟
چطور و چرا یک سرباز و فرمانده انقدر بهم نزدیک بودن؟
- بکهیون چیزی شده؟
چانیول با لحن نگرانی پرسید و دستای لوهان رو پس زد.
+ من...
سعی کرد بغض رو قورت بده و اشکاش رو پس بزنه.
+ من...من فقط میخواستم نامه رو به سرباز لو بدم
جلو رفت و کنار کاناپه‌ی مشکی رنگ ایستاد،سرش رو پایین انداخت و نامه رو سمت لوهان گرفت.
- میتونی بری لو
با صدای چانیول سرش رو بلند کرد و نگاه پُرش رو به لوهانی که بهش لبخند میزد،داد.
_ وقتی درباره‌ی تو حرف میزنه شبیه بچه‌ها میشه...چشماش برق میزنن و یه لبخند بزرگ داره...من هیچوقت چانیول رو اینطور ندیده بودم!
+ چ...چی؟
_ فقط پنج سالمون بود که با هم دوست شدیم و باید بهت تبریک بگم...تنها امگایی هستی که موفق شدی این گرگ وحشی رو آروم کنی!
لوهان با خنده گفت و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت،شونه‌ش رو فشرد و بدون حرف دیگه‌ای ازش فاصله گرفت و از اتاق خارج شد.
+ مارکم کن فرمانده...اهمیتی نمیدم که دوستت بود فقط میدونم نمیتونم بار دیگه همچین چیزی رو تجربه کنم...نمیخوام دوباره حس خفگی داشته باشم...باید همین حالا مال هم بشیم!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now