- حتی فکر به اینکه بهش حسودی کردی سختم میکنه کوچولوی عسلی من
قبل از اینکه بتونه لبای بکهیون رو ببوسه بکهیون با عصبانیت سرش رو عقب برد و خیره به چشمای سبزی که از نزدیک ترسناک تر بنظر میرسیدن گفت:
+ منو نبوسین فرمانده...بنظر میرسید خیلی به اون امگا نزدیکین پس چرا اونو نمیبوسین؟
نمیدونست اینهمه شجاعت رو از کجا آورده،داشت فرماندهش رو باز خواست میکرد؟
سعی میکرد حالت عصبانی چهرهش رو حفظ کنه اما نمیتونست لرزش دستاش رو متوقف کنه چون از واکنش احتمالی فرمانده پارک بشدت ترسیده بود!
- به اون امگا نزدیکم ولی قلبم برای امگای هلویی میزنه!
با اتمام جملهی فرمانده پارک نفس حبس شدهش رو بیرون داد،این یکبار شانس آورده بود که فرماندهش واکنش بدی بهش نشون نداده بود!
- و اگه امگای هلویی یکبار...فقط یکبار دیگه عقب بکشه و نذاره لبای لعنتیش رو ببوسم مجبورم از زورم استفاده کنم و اون میدونه که فرماندهش چقدر قویه،درسته؟ پس اصلا به نفعش نیست!
از بین دندونای چفت شدهش غرید و به موهای عسلی رنگ بکهیون چنگ زد،دست دیگهش رو پشت گردنش گذاشت و جلو کشیدش و فقط چند ثانیه لازم داشت تا لبای نازکش رو لمس کنه و طعم شیرینش باعث بسته شدن پلکهاش بشه.
بکهیون دوست داشت از فرماندهش بپرسه پس چرا با اون امگا مثل بقیهی سربازها رفتار نمیکنه اما وقتی طعم لبای فرماندهش رو حس کرد تمام بدنش سست شد و عطر غلیظ هلو و عسلش توی مشامش پیچید...حتی بدنش هم دربرابر این مرد لعنتی کم میاورد و بکهیون با اینکه نمیخواست اعتراف کنه اما این حالت رو بطرز عجیبی دوست داشت!
...
ساعت عدد دوازده رو نشون میداد که به آرومی وارد سالن مورد نظرش شد و سمت تخت جئون جونگکوک قدم برداشت،تمام مدت توی تاریکی اتاقش به مادربزرگش فکر کرده و نتونسته بود با خودش کنار بیاد که برای آخرین بار چهرهی دوست داشتنیش رو نبینه و حالا تصمیم داشت فردا صبح همراه سرباز سرکشش به دیدنش بره.
بالای سر جونگکوکی که بنظر جاش رو با بکهیون عوض کرده بود،ایستاد و نگاهی به چهرهش انداخت،تکون خوردن پلکهاش به وضوح مشخص بود و نمیفهمید چرا جونگکوک همچنان اصرار داره که واقعا خوابیده!
+ وانمود نکن که خوابیدی
با نگرفتن جوابی از سمت جونگکوک سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
+ مهم نیست...بهرحال فردا صبح پرواز داریم وسایلت رو جمع کن
منتظر واکنش جونگکوک نموند و به سرعت سالن رو ترک کرد...همونطور که سمت اتاقش قدم برمیداشت با خودش فکر میکرد که قطعا این شجاعانه ترین تصمیم زندگیش بود!
با خروج تهیونگ چشماش رو باز کرد و چند ضربه به تخت زد و زمزمه کرد:
- بیا پایین بک
بکهیون به سرعت پایین پرید و خودش رو کنار جونگکوک جا داد.
- بیا بقیهی فیلم رو ببینیم
+ قراره کجا بری کوک؟
بکهیون همونطور که با نگرانی به چشمای جونگکوک نگاه میکرد پرسید و جونگکوک برای چند لحظه بهش خیره شد...هیچوقت...قطعا هیچوقت هیچکس اینطور نگران نگاهش نکرده بود و حالا این نگاه و این لحن باعث فشرده شدن قلبش میشد.
- نگران نباش...قرار نیست بهم بد بگذره...میدونی که از سخت ترین موقعیتا لذت میبرم!
بیخیال ادامهی فیلم شد و به جای بیرون کشیدن گوشیش بدن کوچولوی امگای کنارش رو به آغوش کشید و زمزمه کرد:
- فقط دلم برای این کوچولو تنگ میشه
مدت زمان زیادی از آشناییش با بکهیون نمیگذشت اما احساس میکرد سالهاست که این پسر عسلیِ کوچیک رو میشناسه و حالا که به عقب نگاه میکرد این رو به خوبی متوجه میشد که از اول هم این امگا حس عجیبی بهش میداد...حسی مثل محافظت از برادر کوچیکترش...البته اهمیتی به اینکه بکهیون ازش بزرگتره نمیداد!
وقتی بکهیون خودش رو بیشتر بهش فشرد و به لباسش چنگ زد از افکارش بیرون اومد و با شنیدن زمزمهی بکهیون لبخندی زد.
+ منم دلم برای جونگکوکی تنگ میشه
...
وقتی صبح از خواب بیدار شده بود جونگکوک کنارش نبود و بکهیون احساس میکرد از همین الان امنیت نداره چون جونگکوک کسی بود که همیشه آلفاهای لعنتیای که مزاحمش میشدن رو تهدید میکرد و گاهی هم کتکشون میزد و حالا اینکه کنارش حضور نداشت حس بدی بهش میداد.
ظرف غذاش رو روی میز رها کرد،بلند شد و به سربازی که تند تند ظرفهای روی میز رو جمع میکرد و میزهارو دستمال میکشید نگاهی انداخت،هیچوقت فکر نمیکرد فرمانده پارک همچین تنبیهی برای سربازی درنظر بگیره چون زیادی ساده بنظر میرسید اما لباس خیس و نفسهای تند پسر نشون میدادن داره انرژی زیادی مصرف میکنه!
از سالن غذاخوری خارج شد تا به تمرین برسه اما فقط چند ثانیه طول کشید تا فرمانده پارک جلوش قرار بگیره.
- با هم برای ماموریتی به مرکز شهر میریم
بدون اینکه بتونه واکنشی نشون بده فرمانده پارک به مچش چنگ زد و به راحتی اون رو دنبال خودش کشید و چند دقیقهی بعد بود که داخل ماشین نظامی کنار فرمانده پارک مینشست و با تعجب به نیمرخ خونسردش خیره میشد.
+ اتفاقی افتاده فرمانده؟
- نه...فقط باید خودم شخصا چندتا مدرک رو تحویل میگرفتم و خواستم سرباز هلوییم هم همراهم باشه
چانیول همونطور که به نگاه متعجب بکهیون خیره بود گفت و با پیچیدن عطر غلیظ هلو و عسل پوزخندی زد...شاید امگا کوچولو ازش خجالت میکشید اما بدنش بهش میفهموند چقدر براش مشتاقه!
بعد از گذشت یکساعت و نیم بالاخره به محل مورد نظر رسیدن و چانیول قبل از اینکه بکهیونی که تمام مدت رو خواب بود،بیدار کنه،برای چند لحظه به چهرهش خیره شد...با اینکه بدنش التماسش میکرد تا امگارو لمس کنه اما چانیول نمیخواست انجامش بده حداقل نه تا زمانیکه خواب بود!
- بیدار شو بکهیون
...
ده دقیقهای میشد که مدارک رو گرفته بودن و حالا بکهیون توی شلوغی شهر کنار فرمانده پارک قدم برمیداشت و با لبخند به آدما نگاه میکرد،صادقانه دلش برای حس آزادیای که این بیرون بهش میداد تنگ شده بود و همین هم باعث بغضش میشد!
با پیچیدن عطر شیرینی زیر بینیش با کنجکاوی نگاهش رو به اطراف چرخوند و با دیدن مغازهی بزرگ شیرینی فروشی درست توی چند قدمیش،بدون اینکه بخواد پاهاش سمت مغازه کشیده شدن و بکهیون وقتی به خودش اومد که به شیشهی مغازه چسبیده بود و داشت با لذت شیرینیهای رنگارنگ رو نگاه میکرد.
طبق عادت همیشگیش با دیدن شیرینی کنترلش رو از دست داده بود و حالا نمیتونست اشتیاق عجیبش رو پنهان کنه!
با قرار گرفتن چیزی روی شونههاش،نگاهش رو از شیرینیها گرفت و با برگردوندن سرش فرمانده پارکی رو دید که اورکت گرم نظامیش رو روی شونههاش انداخته بود و نگاهش میکرد.
- داشتی از سرما میلرزیدی
+ ممنونم قربان
بکهیون همونطور که اورکتی که عطر فرماندهش رو میداد میپوشید،گفت و از شیشه فاصله گرفت،بهرحال اون الان یه سرباز بود که هیچ پولی همراهش نداشت و از طرفی نمیتونست حین ماموریت چیزی بخوره پس نگاه کردن فایدهای نداشت.
با شونههای آویزون سمت ماشین حرکت کرد اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که با صدای فرمانده پارک با تعجب سمتش برگشت.
- از کدوم شیرینیها میخوای سرباز شیرین من؟
...
کنار تهیونگ نشسته بود و به نیمرخش نگاه میکرد،این براش عجیب بود که فرماندهش اون رو برای این سفر انتخاب کرده درصورتیکه میتونست فرمانده پارک رو با خودش بیاره!
دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت و با لبخندی که میدونست تهیونگ نمیبینه گفت:
- اگه از پرواز میترسی دستمو بگیر
با صدای جونگکوک سمتش برگشت و به لبخند عجیبش چشم دوخت،چش بود؟ چرا انقدر مهربون رفتار میکرد؟ این همون جئون عوضی بود؟
+ این لبخند مسخره برای چیه؟
نگاه بی حسش رو به دستاشون داد و به سرعت دستش رو از زیر دست جونگکوک بیرون کشید.
+ نکنه توقع داری بعد از اینکه ترسیدم بهت بچسبم،لبامو آویزون کنم و سعی کنم طوری نگاهت کنم که دلت برام بسوزه و بغلم کنی؟
چهرهی پوکر و لحن خشک تهیونگ باعث شد اون هم با اکراه دستش رو برداره و به جاش انگشت فاکش رو به تهیونگ نشون بده.
- لیاقت داشتن انگشتم رو داری نه دستم رو...فاک یو کیم
بی توجه به پوزخند تهیونگ صورتش رو برگردوند و تصمیم گرفت فیلمی که از دیشب نصفه مونده بود رو به پایان برسونه.
+ وقتی برگردیم بخاطر این رفتار تنبیه میشی و گوشیت رو هم توقیف میکنم
بی توجه به لحن جدی تهیونگ دوباره انگشت فاکش رو سمتش گرفت و نگاهش رو به سینههای بزرگ بازیگر زن داد.
با دنبال کردن رد نگاه جونگکوک به سینههای بزرگ زن بازیگر رسید و دندوناش رو روی هم فشرد،جونگکوک لعنتی آلفایی بود که حتی به بازیگرا هم رحم نمیکرد!
دستش رو پشت گردن جونگکوک گذاشت و با کمی فشار سرش رو به صفحهی گوشیش کوبید.
+ باید از قرصای کاهش میل جنسیای که ازم دزدیده بودی چندتا میخوردی احمق
توجهی به کلمات جونگکوک که داشت دربارهی تحلیلهاش دربارهی سایز بازیگر حرف میزد،نکرد و به صندلیش تکیه داد و چشماش رو بست...در حقیقت دستاش از شدت استرس و ترس عرق کرده و سرد بودن و نمیخواست جونگکوک با لمس دستش به ضعیف بودنش پی ببره...نمیخواست هیچکس این حقیقت که اون هنوز ترسهای مخفی زیادی داشت رو بفهمه و حتی نمیخواست به ترسی که در مواجهه با مادربزرگ فوت شدهش داشت،اعتراف کنه!
...
کنار بکهیون ایستاده بود و با لذت به چهرهی مشتاقش نگاه میکرد،چشماش رو ریز کرده بود و نگاهش روی شیرینیها در گردش بود،مدام زبونش رو روی لبهای سرخش میکشید و حرکت گلوش نشون میداد داره بزاقش رو قورت میده...چطور میتونست انقدر بی نقص و خواستنی بنظر برسه و اینطور دیوونهش کنه؟
- انقدر دوستشون داری؟
با صدای فرمانده پارک از خلسهی لذتبخشش بیرون اومد و با خجالت از شیرینیها فاصله گرفت و صاف ایستاد،سمت فرماندهش برگشت و نگاهش رو به چشمای سبزش داد،با خجالت سرش رو تکون داد و وقتی دست فرمانده پارک روی گونهش نشست و شروع به نوازش گونهش کرد،یک چیزی در درونش درست مثل یه مارشملو شروع به آب شدن کرد و نمیدونست اون دلش بود یا قلبش!
- خدای من...مطمئنم تو از همشون شیرین تر و خوش طعم تری گرگ کوچولوی من
با پیچیدن عطر غلیظ هلو و عسل بکهیون،زیر بینیش لبخندی زد و سمت صورت بکهیون خم و به چشماش خیره شد.
- درست همینطوری که برای داشتن این شیرینیها مشتاقی منم برای "بکهیون من" صدا کردنت اشتیاق دارم و تو نمیدونی چطور هرروز بیشتر از قبل برات حریص تر میشم!
بوسهی کوتاهی روی بینی بکهیون گذاشت و ازش فاصله گرفت.
- انتخاب کن شیرینیِ هلوییبا عطر عجیبی که حس کرد با کنجکاوی برگشت و نگاهش روی پسر کوچولویی که کنارش ایستاده بود،نشست...این عطر دیوونه کننده از این امگای زیبا بود؟
فقط ده دقیقه گذشته بود و حالا داشت با دستهای پر سمت میزِ دو نفرهی گوشهی سالن شیرینی فروشی قدم برمیداشت...نمیدونست بکهیون با اون جثهی کوچیک چطور قراره همهی اینهارو بخوره!...شاید هم قرار بود تعدادیش رو با خودش به اردوگاه ببره!
+ خدای من...ممنونم فرمانده
بکهیون خیره به شیرینیهای جلوش با لحن خوشحالی گفت و پانزده دقیقهی بعدی چانیول به بکهیونی خیره بود که بدون حتی نفس کشیدن تند تند لپای نرمش رو پر و خالی میکرد...واقعا چطور تونسته بود تمامشون رو بخوره؟
وقتی شیرینیهای موردعلاقهش رو توی دستای فرمانده پارک دیده بود دوست داشت از شدت خوشحالی اشک بریزه و حالا که جلوش خالی شده بود تازه داشت متوجه میشد که تمامشون رو خورده و حتی یک دونه هم به فرماندهش نداده!
با خجالت و گوشهای سرخ شده سرش رو بالا آورد و به فرمانده پارکی که خیره نگاهش میکرد لبخند کمرنگی زد و شیرینی توی دستش که یک گاز بهش زده بود رو سمتش گرفت.
+ یکم بکهیونی شده اما طعمش عالیه
با لحن خجالت زدهای زمزمه کرد و چانیول فقط تونست به چهرهی درموندهش بخنده.
لپ چپش که پر بود و دور دهنش که خامهای شده بود ترکیبی از امگای موردعلاقهش ساخته بودن که ضربان قلب چانیول رو بالا میبردن...این کوچولوی لعنت شده امگایی بود که چانیول دوست داشت تمام عمرش اون رو در آغوش بگیره و درست مثل یه گرگ کوچولو ازش مراقبت کنه!
- من شیرینی دوست ندارم اما چون بکهیونی شده فکر کنم عاشقش بشم!
شیرینی رو از بکهیون گرفت و از سمتی که بکهیون بهش گاز زده بود کمی خورد و لبخند بزرگی تحویل بکهیونی که منتظر نگاهش میکرد،داد.
- ناامید کنندهست که بگم شیرینی هلویی خودمو بیشتر دوست دارم؟
"شیرینی هلویی" با دوباره شنیدن این دو کلمه تموم وجودش به لرزه دراومد و بکهیون با بیچارگی به چشمای سبز آلفا خیره شد،یعنی میدونست چطور با کلماتش قلب بکهیون رو بازی میده؟ اگه میدونست پس اون قطعا یه آلفای بیرحم بود که خوب بلد بود چطور نفسش رو بند بیاره!
YOU ARE READING
🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺
Fantasyنام: جنگ فرومونها کاپل: چانبک / کوکوی ژانر: امگاورس / رمنس / اسمات / فانتزی نویسنده: White Noise چانیول و تهیونگ دو فرمانده اردوگاه ویژهی سئولن... چانیول آلفای قدرتمند روسیه و تهیونگ امگایی خشن... با ورود سربازای تازه وارد زندگیشون دستخوش تغییر می...