Throy,ch1

2.5K 594 53
                                    

اولین روز پاییز؛ یه روز لعنت شده؛ روزی که خیلیا از خانوادشون جدا و خیلیا ناپدید میشن .

روزی که با بی رحمی تمام طبق یه سری استاندارد های مسخره جوونای 81 ساله رو گزینش میکنن .

گزینشی برای فهمیدن لیاقت هرکسی برحسب گونه اش.یه روند چندین ساله قدیمی که هرسال تکرار میشه. روندی که خیلی زود
برای بکهیون طی شد .

بکهیون 81ساله. پسری که مثل خیلی از داستانهای کلیشه ای تو بچگی یتیم شد و مجبور بود از خواهر کوچیکش نگهداری کنه .
پسر خوشگلی که از همون اول با لبخندای مستطیلی دل مردم روستارو به دست اورد .
از خانم کیم که هرروز صبح از نونای تازه مغازش براش کنار میذاشت تا آقای چویی که بهش اجازه کار توی مزرعه شو داد .
روز ها گذشت و اونا بزرگ شدن. خندیدن و گریه کردن؛ سرمای زمستونو تو آغوش هم سر کردن و یاد گرفتن بدون دلیل خوشحال باشن .

اما حالا، بعد از هفت سال، زمانی که خواهر پنج ساله بکهیون به یه دختر زیبای 18 ساله تبدیل شده همه چیز قراره تغییر کنه .

اتفاقی که پیش بینیش برای همه ی مردم اون روستا آسون بود .

***

موهای خواهرش که حالا با وجود پرتوهای صبحگاهی روشن تر دیده میشدن رو نوازش کرد.مژه های به هم چسبیدش نشون میداد
که شب گذشته برای برادرش گریه کرده .

بوسه سبکی روی پیشونیش کاشت و به سمت آشپزخونه رفت .
نمیخواست آخرین فرصت رو برای بودن با تنها شخص زندگیش از دست بده .
بعد از چیدن میز دوباره به سمت خواهرش رفت .
"هی جیهیون! چقد میخوابی دختر"

تمام سعیشو کرد که بغض توی صداش مشخص نباشه .
لبخندی زد و موهای صورت دخترک رو کنار زد؛ انقدر صورت خواهرشو نوازش کرد تا بالاخره چشمای خوشگلشو دید .
"صبحت بخیر"

دخترک به محض شنیدن صدای برادرش اونو به آغوش کشید و لرزش شونه های کوچیکش به بکهیون فهموند که بازم خواهر کوچیکش داره گریه میکنه.
"هی جی"

دخترکو از خودش فاصله داد تا به صورتش نگاه کنه
"چرا گریه میکنی؟"

جیهیون با دیدن لبخند برادرش اشکاشو پاک کرد
"من قول میدم دیگه گریه نکنم"
دوباره سر خواهرشو به سینش چسبوند و بوسه ای به موهاش زد
"افرین. منم قول میدم زود برگردم. هوم؟"

جیهیون تکون کوچیکی خورد و بازم بی صدا توی آغوش برادرش موند .

***

با اصرار زیاد بالاخره تونست خواهرشو راضی کنه که توی خونه بمونه.
میدونست که قلب کوچیک خواهرش تحمل دیدن اتفاقات امروزو نداره. شاید چون از راز بزرگ برادرش خبر نداشت .

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now