Throy,ch26

1.2K 364 41
                                    

باور اینکه بالاخره در برابر خواسته امگاش کوتاه اومده بود کمی سخت بود ولی حالا درحالی که هیونا کوچولوش توی بغلش بود و کنار بک ایستاد بود، با خودش فکر میکرد که چه جایی برای جیهیون مناسبه چون محض رضای خدا اون دختر هنوز برای حضور بین الفاها خیلی کوچیک بود و از طرفی چون خواهر بکهیون بود نمیتونست اونو توی خوابگاه عمومی بذاره.

بالاخره بعد از کمی قدم زدن بین خونه ها و احوال پرسی بکهیون با اون ادما، به خونه ی کوچیکی رسیدن که با وجود حیاط سرسبز و در چوبی قدیمیش، زیبا به نظر میرسید.

بکهیون بدون معطلی سمت در رفت و سریعتر از چیزی که فکرش رو میکرد خودش رو پشت در اصلی رسوند و با شوق شروع به کوبیدن تیکه اهنی چسبیده به در کرد و خیلی طول نکشید که دختری با پوست روشن و لباس های نارنجی رنگ توی قابش مشخص شد و همون یک لحظه کافی بود تا اون خواهر و برادر توی آغوش هم فرو برن.

دیدن چشم های اشکی جیهیون که سرش رو روی شونه برادرش گذاشه بود سخت نبود.

دیدن امگاش اونم توی چنین شرایطی باعث میشد از ته دل لبخند بزنه.
بکهیون قطعا یه مرد قوی برای خواهرش بود و جوری که با صدای دلنشین و نوازش دست هاش، دخترک رو اروم میکرد، تحسین برانگیز بود.

با ورجه وورجه هیونا به خودش اومد و متوجه شد دختر کوچولوش بی قراری میکنه و خب زیادی دور از ذهن بود که بچه ای با اون سن حسودی کنه ولی ظاهر اون کوچولو پدرشو میخواست و همین چانیول رو مجبور کرد جلو بره و با سرفه الکی ای حضورش رو اعلام کنه.

بک بالاخره از جیهیون جدا شد و با لبخند دست هاش رو سمت هیونا دراز کرد و بعد از به آغوش کشیدنش دوباره سمت خواهرش برگشت.

دخترک با تعجب به برادرش و بچه توی دستهاش نگاه میکرد و هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی داره میفته.

"خب جِی،تو الان یه برادر زاده داری! "

*

قاب خانوادگیشون حالا قشنگتر از همیشه بود.
درسته که لحظه اول با معرفی هیونا شوک بزرگی به خواهرش داده بود ولی حالا میتونست هارمونی صدای دوتا دخترای زندگیشو کنار هم بشنوه و درحالی که به بازوهای الفاش تکیه داده لبخند بزنه.

هیونا به شدت از عمه اش خوشش اومده بود و این رو با تکون دادن دست و پاهاش توی هوا نشون میداد.

"فکر کنم تصمیم درستی گرفتم"
به بدون اینکه سرش رو از شونه چان بلند کنه، زمزمه کرد و باعث بیشتر شدن فشار دست های چان دور بدنش شد

"تصمیم خیلی درستی گرفتی"
با شنیدن حرف مرد کنارش لبخند زد و با خیال راحت چند ثانیه پلک هاش رو روی هم گذاشت؛ حالا میتونست کمی بدون دغدغه استراحت کنه.

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now