Throy,ch28

868 308 5
                                    

دوباره با کابوس تکراری ای که جدیدا بخشی از زندگیش شده بود،بیدار شد و یه بار دیگه حقیقت مثل زهر به روحش تزریق شد.

آفتابی که کم کم راه خودش رو به اتاق باز میکرد بهش فهموند که یه روز دیگه شروع شده و هنوز توی اون ساختمونه.

یک هفته از جدا شدنش میگذشت و خبری از چانیول نبود و این ذهن بکهیونی که به شدت مورد آزمایش قرار میگرفت رو ازار میداد.

هر روز بیشتر از قبل تحت تاثیر داروها و حرفای دکترش قرار میگرفت و این چیز خوبی نبود و بک این رو میدونست.

چاره ای جز صبر کردن نداشت پس چشم هاش رو بست و طبق انتظارش خیلی زود اون پرستارهای وحشی وارد اتاق شدن و سوزن سرمی که از شب قبل توی رگای بکهیون بود رو بدون ملایمت از دستش کشیدن و بعد از باز کردن زنجیر دور مچش، بدن بی حالش رو روی صندلی چرخ دار گذاشتن و به مقصد همیشگی راهی کردن.

بک خسته بود، از این همه ازمایش و تکرار، اون دلش تنگ بود، برای دخترش، خانواده اش و شاید چانیول.

خیلی زود به اتاق دیگه ای منتقل شد و اینقدری بدنش بی حس بود که دیگه مجبور نباشن به زنجیر ببندنش برای همین توی همون حالت رهاش کردن تا دکتر بیاد.

هرچند این اتاق هم برای پسر تکراری شده بود ولی مثل همیشه همه جاش رو با دقت نگاه کرد. شاید چون این مدت تنها قسمتی از بدنش که خوب کار میکرد چشم هاش بود.

قسمتی از اتاق فقط با داروهای مختلف پوشیده و تا الان فقط از اونا استفاده شده بود ولی سمت مقابل بخشی بود که شاید اگه روز اول از بک میپرسیدن میگفت ازش میترسه ولی حالا دیگه حتی از اون چاقو و تیغ های پزشکی هم ترسی نداشت.

دکتر سفید پوش مثل همیشه با لبخند وارد شد و سمت بک قدم برداشت.

همون لحظه اول انگشت های کثیفش رو داخل موهای بک فرو برد و مجبورش کرد به بالا نگاه کنه.
"پسر حرف گوش کن من چطوره؟ "

همچنان با لبخند روی لبش زمزمه کرد و لحظه بعد بدون توجه به چهره بی حس بک اون رو رها کرد.

"بدن خوشگلت حسابی نسبت به ازمایش ها واکنش مثبت داده و من خیلی خوشحالم و میتونم در ازاش بهت هدیه بدم"

پسر کوچیکتر همچنان بدون حرفی به مرد دیوونه رو به روش نگاه میکرد و امیدوارم بود دوباره اون داروی لعنتی رو قبل از حرفاش بهش تزریق نکنه چون محض رضای خدا اون دارو باعث میشد بک دچار توهم بشه و این اصلا خوب نبود.

حتی روزهای اول نمیفهمید دچار توهم میشه ولی بعدا فهمید هیچ هیونا کوچولی اینجا نبوده تا بک ببوسش و بغلش کنه.

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now