Throy,ch12

1.3K 399 22
                                    

بک جلوتر و چان هم بدون حرفی به دنبالش میرفت تا اینکه بالاخره به اتاق مشترکشون رسیدن.

"باید یه چیزی رو بدونی"
چانیول درحالی که خودشو مشغول تعویض لباس هاش نشون میداد با بی تفاوتی لب زد و توجه بکهیون رو جلب کرد

"من یه تصمیمی گرفتم و تو هم باید بدونی"
پسر کوچیکتر حالا کنجکاوتر شده بود

آلفا بالاخره دست از عوض کردن لباس هاش برداشت و به سمت بک برگشت و بدون اینکه به صورتش نگاه کنه شروع به حرف زدن کرد.

"پدر من همون آدمیه که همه چیز رو اداره میکنه"

بک با گیجی به چان خیره بود و سعی میکرد منظور آلفاشو بفهمه
"هر تصمیمی که گرفته میشه قبلش پدرم تایید میکنه و تمام این تقسیم بندی هایی که میبینی چرته؛ ما فقط اسم رهبران فرقه هارو یدک میکشیم. تصمیم اصلی از قبل توسط یکی دیگه گرفته میشه و اون شخص پدرمه"

بک چشماشو درشت کرد؛ هیچوقت کسی راجب وجود همچین شخصی باهاشون حرف نزده بود. درسته خب چون اونا مردم عادی بودن که از پشت پرده اتفاقات باخبر نبودن.

"الان چی شده؟ "
بک با اینکه مطمئن نبود سوال پرسیدن درسته یا نه ولی باز هم زبون باز کرد.

"چند سال پیش درست قبل از زمانی که اون اتفاق افتاد قرار بود من جانشین پدرم بشم؛ در هرحال من یه آلفای مسلط و پسر اون مرد بودم ولی بعد از اون اتفاق همه چیز خراب شد؛ من یه مدت به زندان افتادم"

بک میدونست گفتن این حرفا برای آلفاش سخته چون مرد رو به روش درحالی که لباشو از داخل دهنش گاز میگرفت و دستاشو مشت میکرد سعی در اروم شدن داشت.

جلو رفت و دستشو روی بازوی چان گذاشت و همین آلفا رو از خلصه چند ثانیه ای بیرون کشید و برای همین اون لمس کوچیک طولانی نشد و با پس زدن بک تموم شد.

بکهیون که از پس زده شدنش ناراحت شده بود یه قدم عقب رفت و سعی کرد به ادامه حرفای چان گوش بده

"بعدش چی شد؟ "

"پدرم نمیخواست این جایگاه به کسی جز من برسه و تا زمان آزاد شدن من و افرادم خودش به ریاست ادامه داد ولی بعدش وقتی بهم گفت برگردم قبول نکردم و گفتم که ترجیح میدم به عنوان یه رهبر عادی باقی بمونم نه کسی که تمام تصمیمات رو میگیره"

بالاخره نگاهشو بالا آورد و به چهره سوالی بک خیره شد
"ولی اون روز فکر کردم که قبول ریاست به نفع جفتمونه چون اون عوضیا دائم درحال نقشه کشیدن برای نابودی من هستن"

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now