Special (ch/26)

1K 360 28
                                    

درحالی که مشغول بررسی کاغذ های جلوش بود در به شدت باز شد و یکی از سرباز هاش با چهره ترسیده وارد اتاق شد.
وقتی یکی از افرادش اینطور و بدون در زدن وارد میشد یعنی اصلا اتفاق خوبی نیفتاده.
"قربان... قربان لطفا با من بیاید"

بدون هیچ سوال اضافه ای دنبال سرباز به راه افتاد و فقط کافی بود از اتاق کارش خارج بشن تا شروع به دویدن کنن.

نمیفهمید چرا دارن به اون سمت دیوار ها میرن؛ جایی که برای خیلیا ممنوع حساب میشد.

هرچقدر نزدیک تر میشد صدای اشنایی به گوشش میرسید. صدایی که به خاطر گریه و فریاد گرفته شده بود.

نمیخواست باور کنه اون بکهیونه که با عجز‌، ناله میکنه و فریاد میزنه.

با رسیدن به دیواری که نیمی ازش به خاطر طوفان فرو ریخته بود از اون پرید و با سرعت سمت تجمع افرادش رفت که دور چیزی جمع شدن.

دونه دونه سربازهاش رو کنار زد و با دیدن صحنه رو به روش چشم هاش درشت شد.

بکهیون درحالی که خواهرش رو توی اغوش گرفته بود گریه میکرد.

پسر بزرگتر کنار امگاش زانو زد و به دست های خونیش که احتمال میداد برای زخم روی سر جیهیون باشه، خیره شد.

کاغذی که حالا قرمز شده بود رو از دست بک بیرون کشید و شروع به خوندنش کرد و فقط چند ثانیه کافی بود که با حرص کاغذ رو مچاله کنه و به طرفی پرتش کنه.

"حرومزاده های عوضی. همتون رو میکشم"
با صدای بلندی، طوری که افرادش رو بترسونه فریاد زد و متوجه مچاله شدن بدن جیهیون توی بغل برادرش شد.

دست های بک رو به ارومی از دور جیهیون ازاد کرد و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.
"بهم بگو چه اتفاقی افتاد! "

*

بک با چشم هایی قرمز و صدایی گرفته بعد از مطمئن شدن از حال خواهرش، از اتاقش خارج شد و به پزشک اردوگاه گفت که حواسش به جیهیون باشه و بعد با قدم هایی مصمم سمت اتاق کار چان قدم برداشت.

"بهتره؟ "
چان به محض ورود بک، حال دخترک رو پرسید و درجواب حرکت سر بکهیون به معنی 'اره' رو دریافت کرد.

"کاملا ترسیده"
این بار سهون سکوت اتاق رو شکست و نگاهش رو بین چانیول و بکهیونی چرخوند که چشمهای هر دو از عصبانیت و دلتنگی دخترشون قرمز شده بود.

"حرومزاده ها"
چان دوباره فریاد زد و مشتش رو به دیوار سنگی کوبید طوری که روی دست هاش کاملا زخم شد و به خون افتاد.

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now