~ In Need

1.8K 595 81
                                    

نیازمند

جیسونگ ، قبل از اینکه جیهون سر بچرخونه و بدن پدرم رو اونطور عاجز روی زمین ببینه ، صورت جیهون رو توی سینه ش پنهان کرد و بعد از برداشتنِ تلفن ، به سمت اتاق دوید!

مادرم جلو اومد و کنار بدن پدرم زانو زد:
"خدای من! چه بلایی سرت اومده؟!"

در لحظه ، چند نفر که لباس هایی نه چندان بهتر از ما به تن داشتند ، وارد خونه شدند و کسی که جلوتر از همه ی اون ها راه میرفت ، پوزخند زد:
"بالاخره خونه ت رو پیدا کردیم آقای پارک!"

چشم های خیسِ مادرم روی زخم های بی شمارِ پدر جابجا میشد و بین گریه هاش ، مسبب اون زخم ها و کبودی ها رو لعنت میکرد!

اخم بزرگی بین ابروهام افتاد و تقریبا داد زدم:
"کی بهتون اجازه داد پاتون رو توی خونه بگذارید؟!"

مرد ، با چشم های ترسناکش ، نگاهی بهم انداخت و بعد از دید زدنِ سر تا پام ، پوزخند دیگه ای زد:
"تو دیگه چه جور موجودی هستی؟"

چشم هام رو باریک کردم و دست به سینه شدم :
"ببخشید؟!"

مرد دستی به سرِ کچلش کشید و بهم نزدیک شد:
"حتی صدات هم عجیبه... اصلا جنسیت داری؟"

در لحظه صدای گریه های مادرم گنگ به نظر رسید و دیگه چیزی جز صورتِ اون لعنتی رو نمیدیدم!
به زخم گوشه ی ابروش که نه چندان قدیمی به نظر میرسید نگاه کردم و زمزمه کردم:
"انگار خیلی وقته از آخرین دعوات میگذره..."

قلنج انگشت های دستم رو شکوندم:
"بذار دوباره یادت بیارم چه حسی داره!"

ثانیه ی بعد ، اون مرد وسط خونه پرت شد و زخمش دوباره شروع به خون ریزی کرد!
در جوابِ فریادی که از روی درد کشید ، پوزخند زدم:
"حالا فهمیدی جنسیتم چیه؟"

مرد نگاه خشمگینی به من و بعد به مردهای دیگه ای که همراهش اومده بودند انداخت:
"چرا بِر و بِر من رو نگاه میکنید؟ بزنیدش!"

مردهای دیگه یکی یکی انگار که از شوک در اومده باشند ، تکون خوردند و به سمتم اومدند.
مشت دیگه ای نثار صورت یکی دیگه شون کردم و لگد محکمی به وسط پایِ دیگری زدم ، اما مطلقاً نمیتونستم همه ی اون ها رو حریف بشم!

ناگهان ضربه ی محکمی به بازوم خورد و من رو به دیوار کوبید! از درد پلک هام بسته شد و روی زمین افتادم که همون لحظه ، صدای آژیرِ پلیس بلند شد!

همه ی نگاه ها ، از نگاهِ بی حالِ پدرم روی زمین گرفته تا نگاهِ ترسیده ی اون وحشی ها ، به سمت در چرخید. بعد از چند ثانیه مکث ، همه شون به سمت در فرار کردند و مرد کچلی که به نظر سردسته شون بود ، با جمله ی آخرش ، پدرم رو تهدید کرد:
"فقط یک ماهِ دیگه بهت فرصت میدم پارک! تا اون روز اگه پول رو اوردی ، اوردی. اگه نیوردی ، من و خانواده ت کارهای زیادی با هم داریم!"

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now