~ Serve Permission

1.6K 538 141
                                    

اجازه ی سِرو

با سر انگشت هام روی رومیزیِ شیری رنگِ میزِ ضرب گرفته بودم. چرا؟
چون این کاریه که هر وقت در حد مرگ عصبانیم انجامش میدم!

بدشانسی ها و بدبختی هام قرار بود تا کِی ادامه پیدا کنه!؟ اصلا قرار بود روزی تموم بشه؟!

اون مردِ جنتلمنِ دیشب ، یک خدمت گذار توی قصر یا یک نگهبانِ توی تایم استراحتش نبود! اون حتی از پسران مشاورین یا مقامات سلطنتی هم نبود!

اون عضوِ خودِ خانواده ی سلطنتی بود!
خودِ خودِ شاهزاده ای که سی و پنج دختر ، البته سی و چهار دختر و یک پسر ، برای همسرِ اون شدن به این قصر اومده بودند و قرار بود سر جایگاهِ همسریِ اون رقابت کنند تا انتخاب بشند!

همون کسی که من شبِ پیش ، کفشم رو توی سرش پرت کردم و بعد انگشت هام رو بی هیچ شرمی توی موهاش فرو کردم و صورتش رو نزدیک تنم نگه داشتم!

همون کسی که دستش رو توی دستم گرفتم و بعد از اینکه تا نیمه شب گپ زدیم ، با لبخند برای خودش و همسر آینده ش آرزوی خوشبختی کردم!

همون کسی که ساعتی پیش سرش فریاد زدم و اداش رو در آوردم! همون کسی که بطریِ آبِ نوشیدنیش رو لب زدم!

لعنت بهش! لعنت!
چرا اون درجه ها و مدال های لعنتیش رو حالا روی لباس های کوفتیش آویزون کرده؟! چرا دیشب و چند لحظه پیش اونها تنش نبودند؟!

چطور هر کاری که میکردم ، در لحظه مناسب و عالی به نظر میرسید و فقط چند ساعت بعد متوجه میشدم بزرگ ترین گوه جهان رو خوردم!؟

آره...
گوه خوردن.
این اصطلاح حال به هم زنه!
این حرف مناسبِ یک دوشیزه نیست!
ولی من هم یک دوشیزه نیستم!
و هر جور دلم بخواد توی ذهنم فحش میدم!

اگه هر کدوم از اعضای خانواده م من رو توی این وضعیت ، که به یک نقطه ی کور زل زدم و انگشت هام رو مرتباً با ریتم آروم - به طوری که نه صدای زیادش روی مخ بقیه بره و نه اینکه هیچ صدایی برای پرت کردن حواسم ایجاد نکنه - روی میز فرود میارم ، قطعا راهشون رو کج میکردند و با شعاع فاصله ی دو متری از من رد میشدند!

چون اونها میدونستند توی این موقعیت هام ، کنترل رفتارم دست خودم نیست و ممکنه کاری کنم یا چیزی بگم که بعدا ازش پشیمون بشم!

مسخره بود که چطور دختران دیگه از لحظه ای که مین یونگی همراه خانواده ش پاش رو به تالار غذاخوری گذاشته بود ، چشم از اون نگرفته بودند و با لبخند های اغواگرانه یا چهره های مسخ شده به اون خیره شده بودند!

شاید چون جواب نگاه ها و لبخند هاشون رو میداد؟ به هر حال من که چیزی نمیدیدم!
چون از لحظه ای که اون رو شناخته بودم ، چشم هام بی هدف روی بشقاب های خالیِ روی میز یا سرامیک های براق کف تالار میچرخید تا مبادا نگاهم به نگاهش بیوفته و بی اختیار از اون چشم غره های ترسناکم بهش هدیه بدم!

the Princess :::... ✔ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora