~ Sponges

1.4K 506 114
                                    

اسفنج ها


نفس عمیقی گرفتم و دور قفسه ی بعدی چرخیدم... اون شاهزاده ی لعنتی انگار بیشتر از من خواستار این بازیِ دیوانه وار بود و همراهم میدوید و میخندید. البته نه به بلندیِ قهقهه های من!

شاید نیمه ی سلطنتی وجودش که سالها برای شاه شدن تعلیم دیده بود ، بهش اجازه ی بلند خندیدن رو نمیداد... اما برای من اهمیتی نداشت.

اون لحظه فقط حس خوب خندیدن و کتابِ جدید توی بغلم و نرمیِ پُرز های فرش زیر پام مهم بود.

خیلی وقت میشد که اینطور بی دغدغه و دیوانه وار این طرف و اون طرف ندویده بودم...
دلم برای این حسِ سر خوشی تنگ شده بود.

به سمت قفسه ی دیگه چرخیدم که ناگهان نرمیِ جسمی ، غیر از نرمیِ پرز های فرش ، زیر پام حس کردم!

چیزی مثلِ....اسفنج؟!

نادیده گرفتمش و قدم دیگه ای روی فرش برداشتم که اون حس لحظه ای ناپدید شد و بعد دوباره زیرِ پای دیگه م حسش کردم!

اینبار نتونستم بی تفاوت باشم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود.

ایستادم و با چرخیدن به پشت ، جای قبلی قدم هام رو روی زمین نگاه کردم........................... فاک.

اون جسم های نرم که دو-سه تا از اونها دقیقا پشت سرم روی زمین افتاده بودند ، پَدهای سینه ای بودند که امروز صبح ، به خاطر سینه ی تخت و مردونه م از مایرا و لوسی درخواست کرده بودم!

سرم رو بالا اوردم و همون لحظه ، یونگی هم قفسه ای که من چرخیده بودم رو چرخید و با دیدن چهره ی وحشتزده ی من ، لحظه ای مکث کرد و بعد ، جسم های صورتی رنگی که چندتاشون کاملا پراکنده روی فرش سفید افتاده بودند توجه ش رو جلب کرد.

لعنت لعنت لعنت لعنت!

وقتی متوجه وضعیت شد ، بلافاصله یک دستش رو روی چشم هاش گذاشت و پشت به من چرخید:
"اوه! به حق خاک ایلیا!"

بلافاصله خم شدم و بدون اینکه کتاب رو لحظه ای از سینه م جدا کنم ، پَد ها رو یکی یکی با نهایت سرعت از روی زمین برداشتم!

این واقعا شرم آور بود...
حتی برای منی که یک مرد بودم هم شرم آور بود!
حتی نمیخواستم به این فکر کنم که اگه این اتفاق برای یک زن میوفتاد ، چه حالی میشد....

آخرین پد رو هم دقیقا از کنار کفش های مشکی رنگ و چرمِ یونگی برداشتم که متوجه لرزیدن شونه هاش شدم...!

ابروهام توی هم رفت و راست ایستادم:
"داری میخندی؟"

شونه هاش با شدت بیشتری بالا و پایین رفت و صدای کمِ خنده هاش به گوشم رسید!

پوزخند زدم و با کلافگی چشم هام رو چرخوندم:
"واقعا که!"

سریع به سمتم چرخید و با صورت مچاله شده ای که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه ، دست هاش رو توی هوا تکون داد:
"نه نه! متاسفم..ببین...آخه..."

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now