~ How dare you?!

1.6K 541 252
                                    

چطور جرئت میکنی؟!

حتی فرصت ندادم موهام کاملا خشک بشند!

هرچند اهمیتی نداشت اگه سرما میخوردم... چون الان اونقدر عصبانی ام و طوری داغ بودنِ سرم رو حس میکنم که فکر نمیکنم حتی اگه بخوام، بتونم سرما بخورم!

بعد از پوشیدنِ حوله ی تن پوشِ زرشکی رنگِ بزرگ و بلند، و بستنِ کمربندش دور کمرم و سفت کردنِ گره ش، مطمئن شدم رازِ بزرگم قراره همچنان مخفی بمونه و نیازی نیست بابتش نگرانی داشته باشم.

هرچند اون گرهِ سفت شده دور کمرم باعث میشد با هر بار قدم برداشتن، حوله ی جلو باز از دور پاهام کنار بره و اونها رو با سخاوتمندی به نمایش بگذاره! اما حداقل خوبیش این بود که با این مدل گره، پایین تنه م هیچ جوره پیدا نمیشد.

خب... دیده شدنِ پاهام در مقابلِ برملا شدنِ رازم که چیزی نیست! چرا باید نگرانش باشم؟

بلافاصله با چهره ای جدی تر از همیشه درِ حموم رو باز کردم و به بیرون از اون اتاق پا گذاشتم! و شاهزاده که انگار تمام این مدت کاملا به حرفش عمل کرده و همونطور لبه ی تخت منتظرم نشسته بود، از جا بلند شد...

شاید این بدنِش بود که به احترام گذاشتن و آدابدان بودن در هر حالتی عادت کرده بود! اونقدری که باعث میشد در حین عصبانیت و حتی دعوا کردن هم با دیدنِ شخصِ مقابلِ دعواهات، بایستی و احترامِ حضورش رو به جا بیاری...

اما من قرار نبود مثلِ اون رفتار کنم.
حالا وقتش بود که اون روی درجه پنجی و حق خواهِ من رو ببینه! رفتاری که اگه نداشتمش، عمرا میتونستم توی دنیای بی رحمِ درجه ها و زورگویی ها دووم بیارم!

در حالی که قهر بودنم رو با نگاه نکردن به صورت یا چشم هاش به جا می آوردم، به سمتِ صندلیِ چرخانِ جلوی آینه ی اتاق رفتم.

و درست هنگامی که از کنارش رد شدم، دستم رو روی قفسه ی سینه ش گذاشتم و با هل دادنش، اون رو روی تخت برگردوندم:
"بشین!"

حتی نتونستم واکنشش رو به این رفتارِ متفاوتم ببینم... هرچند این اهمیتی نداشت. پس درست لحظه ای که روی اون صندلیِ چرخ دار نشستم و به سمتش چرخیدم، لب باز کردم:
"فکر کنم وقتی توی حموم بودم، چیزی گفتی...! هوم؟ چی بود؟ تکرارش کن!"

حالا میدیدم که چشم های بهت زده ش و لب های نیمه باز مونده ش اثری از خشم نداشت و بیشتر گیج و گنگ به نظر میرسید...
انگار توی یک دنیای دیگه بود!

پس با فشردنِ لب هام روی هم، سعی کردم خشمم رو بابت توی هپروت بودنش کنترل کنم... اما تلاشم با شکست مواجه شد و باعث شد با داد زدنِ اسمش، اون رو به خودش بیارم:
"یونگی! با توـَم!"

"ب-بله؟!"

"صورتم این بالاست نه اون پایین!"

و اون در لحظه به سرعت رد شدن جریان الکتریسیته از بدنش، سرش رو بالا آورد و سعی کرد نگاهش رو روی چشم هام نگه داره:
"اوه...ام... م-من..."

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now