~ Don't Start!

1.6K 540 130
                                    

شروع نکن!

راه پله ی مارپیچی که به مکانِ مورد علاقه م توی این قصرِ بی انتها ختم میشد رو بالا رفتم...

و ذوقِ دوباره دیدنِ اون قفسه های پر شده از کتاب و فرش های نرم و سرتاسریش، باعث میشد مزاحمت دوربینی که پشت سرم حرکت میکرد و با هر قدمم من رو همراهی میکرد از یاد ببرم.

به هر حال دیر یا زود باید قبول میکردم که این رَوَندِ رقابتِ انتخاب، همونطور که شاهزاده ی ایلیا بهم گفته بود، برای مردم اهمیت و جذابیت خاصی داشت و فیلم برداری ازش و در جریان قرار دادن تمام جمعیت کشور، چیزیه که نسبتاً لازم و تا حدودی زیرکانه به نظر میاد!

شک نداشتم اگه مثلِ روزهای قبل از اومدن به قصر، سرِ صبح همراه با پدر روزنامه ی روز رو میخووندم، خبرهای اعتراضاتِ مردمی و مقاله های شکافِ بینِ درجاتی به طرز واضح و قابل توجهی کمتر و شاید حتی نیست و نابود شده بود و جای خالیِ کادرهای اونها توی روزنامه، حالا با خبرهای مختلفِ نظرهای مردم درباره ی بانوان منتخب و شاید حتی متن های مصاحبه ها پر شده بود!

و واضح بود که این دوربین ها و اون کادرِ تکمیل و حاذقِ فیلم برداری هر چقدر هم که مزاحم به نظر میرسیدند، داشتند کارِ خودشون رو به بهترین نحو انجام میدادند و سهمِ خودشون رو توی نگه داشتنِ ایلیا توی صلح و کنترلِ مردمش، به جا می آوردند.

پس شاید من هم باید یاد میگرفتم راهِ درست رو برای برخورد و رفتار با اونها پیدا کنم...! هر چی باشه، هنوز دقیق به یاد دارم که خانم ستیل چطور موقع اولین دیدارش با منتخبین، خودش و تیمِش رو اینطور معرفی کرد که اون دوربین ها میتونند دوست و هم-پیمانِ ما توی این مسیر باشند... و یا میتونند به دشمنِ ما تبدیل بشند و بزرگ ترین و شرم آور ترین رازهامون رو افشا کنند!

و من حاضر بودم سرِ زندگیم شرط ببندم که من بزرگ ترین راز رو بینِ منتخبینِ رقابتِ انتخاب دارم! پس دشمنی و لج کردن با اون دوربین ها چندان عاقلانه به نظر نمیرسه...
یک لبخندِ کوچیک و شاید دروغین به اون لنز ها که قرار نبود به جایی بر بخوره؟!

پله ها یکی بعد از دیگری توسط کفش های نسبتا پاشنه بلند و در عینِ حال مناسبِ من طی میشدند... و با رسیدن به در های بزرگِ اون کتابخونه که درست مثلِ یک دعوتنامه، کاملا باز گذاشته شده بودند، نفسی تازه کردم و نیم نگاهی به دوربین انداختم:
"هنوز به این کفش ها عادت نکردم!"

مردِ فیلم بردار پشتِ دوربینش بی صدا خندید و من در جواب بینِ نفس نفس زدن هام، لبخندِ ناچاری روی صورتم نشوندم....

نمیخواستم بیشتر از این وقتی تلف کنم...
هیجان زده بودنم برای این ملاقات چیزی نبود که بشه پنهانش کرد! از عجله م برای دیدن عکس العملِ شاهزاده گرفته تا حرف هایی که برای گفتن بهش آماده کردم، همه و همه توی ذهنم صف گرفته و منتظرِ اتفاق افتادن و به خاطرات پیوستن بودند! درست مثلِ یک برنامه ریزیِ دقیق و نسبتا پیشبینی شده که منتظرِ واقعی شدنه...

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now