~ it's all different now

1.5K 532 408
                                    

حالا همه چی فرق میکنه

یادمه امروز زمانی که از خواب بیدار شدم، چطور یک برنامه ی کامل و مرتب از تصمیماتِ قطعیم و کارهایی که میخواستم بکنم، داشتم...

اون لحظه، مسیرِ مقابلم کاملا روشن و همه چیز خیلی خیلی واضح بود.
اما حالا چی؟
حالا... حتی برای قدمِ بعدیم هم گیجم!

باید از روی صندلیِ جلوی میز آرایش بلند بشم؟
یا باید همینطور بشینم و به کارتِ مشکیِ بین انگشت هام زل بزنم؟

باید با کسی درباره ش صحبت کنم؟
یا باید ساکت بمونم؟!

لعنت بهش...
حتی نمیدونم بهتر بود اون گل های مشکیِ خشک شده رو هیچوقت نمیدیدم، یا ندیدنشون فقط همه چیز رو بی نهایت دردسرساز تر میکرد؟!

میتونم صدای چمدون های بزرگ و زمزمه های دخترهای منتخب رو که وسایلشون رو جمع کرده بودند و به سمت سالن اصلی میرفتند، از بیرون اتاقم بشنوم.
پروازِ سلطنتی به جزیره ی پارادایس تا چند ساعت دیگه میپره و من... من... باید چیکار کنم؟!

برخوردِ چند تقه به در باعث شد بدنم بی اختیار و ترسیده از جا بپره و دست هام کارتِ مشکی رنگِ بینِ انگشت هام رو بی اختیار پشت سرم پنهان کنند!

ولی انگار حتی زبونم هم مثل افکارم قفل شده بود و نمیتونستم به کسی که با در زدن اجازه ی ورود خواسته بود، چیزی بگم...

شخصِ پشتِ در بارِ دیگه چند بار به در کوبید... و این بار صدای شاهزاده ی قصر به گوشم رسید:
"بانوی من؟ اونجایید؟"

اون یونگیه...
کسی که من دیشب توی کتابخونه، بعد از اینکه واضحا بهش گفتم از رقابت انصراف میدم، میونِ غم و دل نگرانیش تنهاش گذاشتم.

یعنی الان میتونم ازش کمک بخوام؟!
میتونم درباره ی دسته گلِ سیاه بهش بگم؟!

هر چند انگار لب های من بعد از دیدنِ اون کارت، درست مثلِ یک ماهی بی صدا باز و بسته میشدند و قدرتِِ تکلم ـِشون رو از دست داده بودند!

انگار سکوتِ بی جای من، شخصِ پشتِ در رو هم نگران کرده بود... چرا که لحظه ی بعد بی اجازه در رو باز کرد و نگاهِ ناآرومِش بعد از اسکن کردنِ اون گل ها و هدیه های بی شمار، به من رسید...

و لحظه ی بعد انگار فقط دیدنِ منی که اونطور کنارِ میزِ آرایش ایستاده بودم، براش کافی بود تا نفسش رو با خیالِ راحت بیرون بفرسته و پلک هاش رو با آرامش روی همدیگه بگذاره:
"روحِ ایلیا رو شکر... فکر کردم رفتی."

و البته که من هنوز هم اونقدر درگیرِ جر و بحث کردن با جیغ ها و جملاتِ فریاد مانندِ افکارم بودم که نتونستم در جوابِ اون مرد، چیزی بگم...

چشم هاش بارِ دیگه روی تمامِ فضای شلوغ شده با دسته گل ها و دست نوشته ها چرخید و نیشخندِ تمسخر آمیزی گوشه ی لب هاش نشست:
"من هنوز رفتنت رو تایید نکردم و با این حال، تو داری توی هدیه هاشون غرق میشی!"

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now