~ always Sweet

1.5K 508 64
                                    


همیشه شیرین

بی صدا توی کف دستم هق زدم و پلک هام رو محکم تر روی هم فشردم... استرس وجودم قطره قطره همراه با اون اشک ها از بدنم خارج میشد.

و انگار اون اهمیتی نمیداد که اشک هام پیراهن مردونه ی سفید رنگش رو خیس کنند!
پس همونطور بی حرکت ایستاد و جز تَپ کردنِ کمرم ، کاری نکرد.

اون حتی سعی نکرد دستِ دیگه ش رو روی تَنِ من بگذاره و فقط بعد از اینکه کُتِش رو کنارِ من روی سنگِ لبه ی پنجره گذاشت ، دستش رو بی کار کنارِ بدنِ خودش نگه داشت.

ازش متنفرم که همیشه اینقدر باهام راه میاد!
شاید اگه الان عقب میکشید یا حتی سرم داد میزد و بابت گریه کردنم مسخره م میکرد ، خودم رو جمع و جور میکردم و سِفت تر و قوی تر از همیشه واکنش نشون میدادم!

اما حالا واقعا دارم عقلم رو از دست میدم...!
نه! کافیه! چند ثانیه بیشتر از گریه کردنم نگذشته بود و من همین رو هم زیادی میدونستم!

هنوز برای گریه کردن زوده.
میتونم شب هایی که توی سیاهچالِ خیس و سرد زندانی ام ، گریه کنم...
میتونم هنگامِ طلوعِ خورشیدی که خبر از نزدیک شدنِ اجرای حکمِ اعدامم رو میداد ، گریه کنم...

با عقب کشیدنِ خودم ، فاصله ی کمی بین بدن هامون انداختم... اشک هام رو سریع با آستین های لباس پاک کردم و همونطور که با پایین انداختنِ سرم ، صورتم رو ازش پنهان میکردم ، با صدایی که نشان از گریه کردن داشت پرسیدم:
"میشه بطریِ آب رو بهم بدی؟"

اون دستش رو به آرومی عقب برد و سعی کرد چهره م رو ببینه... هر چند موفق نشد.
حالا درست برعکسِ چند لحظه پیش ، صدای هر دو نفرِ ما به حدِ زمزمه پایین اومده بود:
"خودم قبلا بهش لب زدم..."

"عیبی نداره. واقعا برام مهم نیست."

اون بعد از چند لحظه مکث ، درِ بطری رو باز کرد و اون رو به سمتم گرفت و من بعد از اینکه چند بار سر انگشت هام رو زیرِ چشم هام کشیدم ، توی دلم به خودم آفرین گفتم که به اصرار های لوسی و مایرا گوش نکرده بودم و از ریمل استفاده نکرده بودم...
وگرنه الان صورتم واقعا افتضاح میشد!

و... البته پیراهنِ سفیدِ اون مرد هم به جای اینکه مثلِ الان فقط کمی خیس بشه ، به گند کشیده میشد!

بدون نگاه کردن به چهره ش ، بطری رو از دستش گرفتم و چند قلپِ بزرگ نوشیدم.
و انگار مقداری آب و چند نفسِ عمیق برای دوباره محکم شدنِ روحیه م کافی بود.... و البته ریختنِ چند قطره اشک!

حالا حسِ خیلی خیلی بهتری داشتم... فقط کاش اون مرد اینجا نبود تا این حالِ من رو میدید.
اوه! البته نمیتونم این رو بگم... نه؟
اون من رو از مرگ نجات داده بود.

قدمی عقب رفت و دست هاش رو به سمتم گرفت:
"بذار کمکت کنم بپری پایین."

ولی من با چک کردنِ ارتفاعم با زمینِ سرامیک شده ، سرم رو به دو طرف تکون دادم:
"نمیتونم. هنوز یک کفشم پامه. پاشنه ش میشکنه."

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now