~ the 3 of us

1.5K 518 60
                                    

ما سه نفر

جالب بود که هیچوقت فکر نمیکردم بخوام هویت واقعیم رو به کسی نشون بدم.... حتی به وی و بانی!
یا حتی فکر میکردم اگه روزی این اتفاق بیوفته ، شب از ترس و نگرانی نتونم راحت به خواب برم!

ولی الان...
یجورایی از موقعیتِ پیش اومده راضی بودم!
چون حالا حس نزدیکی بیشتری بین خودمون سه نفر احساس میکردم.
و لعنت که این حس چقدر شیرین و دوست داشتنی بود....

جوری که هر سه ، توی اتاقِ بزرگ و دلبازِ جونگکوک ، بی توجه به تخت یا صندلی های اتاقش ، روی فرشِ نرم و راحت روی زمین نشسته بودیم و گپ میزدیم!

کمتر از پنج دقیقه گذشته بود که کسی به آرومی چند ضربه به در اتاق جونگکوک زد و لحظه ی بعد ، صدای ضعیفِ خانمی اومد:
"آقای جئون؟ خدمتکار هستم... غذایی که خواسته بودید اوردم."

جونگکوک سریع از جا بلند شد و با صدای بلند گفت:
"بله بله...اومدم!"

قبل از اینکه به سمت در بره ، کمی خم شد و رو به من پرسید:
"هیونگ تو چیزی نمیخوای بگم برات بیارند؟"

با اینکه چیزی برای ناهار نخورده بودم ، ولی میدونستم یک جشن تولد در پیش داشتم و اگر به خاطر پر بودن معده م نمیتونستم چیزی بخورم ، بىاحترامی به خانواده ی میزبان به حساب میومد.

پس لبخند زدم و سرم رو به دو طرف تکون دادم:
"نه جونگکوکی...ممنونم."

جونگکوک رفت و در لحظه گره کوچیکی از روی گیجی بین ابروهام نشست...
وقت ناهار گذشته بود و هوا هنوز اونقدر ها تاریک نشده بود که وقتِ شام باشه. پس جونگکوک برای چی این موقع از روز ، درخواستِ غذا کرده بود؟

شاید هوس عصرانه کرده بود؟!
ولی جشن از عصر شروع میشد و اینطور که مشخص بود ، هنوز کمی به عصر مونده بود...!

لحظه ی بعد ، جونگکوک با میزِ چرخداری که غذاهای رنگارنگ و متنوع روش چیده شده بود ، کنارمون اومد و یکی یکی ظرف ها رو روی زمین جلوی ما میگذاشت.
یا بهتر بود بگم... جلوی تهیونگ میگذاشت!

نگاهم به چشم های تهیونگ افتاد; اینکه چطور مردمک هاش از این بشقاب به اون بشقاب میپرید... جوری که انگار اکثر اون غذاها در عینِ وسوسه انگیز بودن ، براش غریبه به نظر میرسیدند!

حق داشت... من هم بعضی از اون بشقاب ها رو به عمرم ندیده بودم.

ولی اون فرق میکرد... و من این رو میدونستم.

اون ، یک درجه هفت بود.
اگر منِ درجه پنج ، برای صبحانه یک ساندویچِ کوچیکِ مربا و برای ناهار یک سیب و برای شام یک وعده غذایی کامل داشتم... اون شاید بعضی روز هاش رو فقط با همون یک سیب سر کرده بود.

معده ی خانواده ی من ، نه به پر خوری عادت کرده بود و نه به هیچی نخوردن...
میشد گفت شکم هامون به غذای کم عادت داشت.
در حالی که شک نداشتم کسی مثل تهیونگ ، بعضی روزها از صدای قار و قورِ شکمش خوابش نمىبرد!

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now