~ My Neighbor Totoro

1.6K 531 249
                                    

همسایه ی من توتورو


زمان گذشته بود...
شاهزاده بعد از فقط چند دقیقه اشک ریختن روی شونه ی من، در حالی که با پنهان کردن صورتش توی گودی گردنم، بهم اجازه نداده بود چهره ی ضعیف شده و آسیب پذیرش رو ببینم، خودش رو به نرمی از آغوشم بیرون کشیده بود.

و حتی اون موقع هم در حالی که همچنان غرورش رو با پوشوندن چهره ش حفظ می کرد، با صدایی که بم تر از حالت معمولش گفته بود که به سرویس دستشوییِ اتاق میره تا صورتش رو بشوره.

بعد از اون حرف، من رو با صداهای دلخراش و ترسناکِ آژیرهای خطر، شلیک شدن اسلحه ها و فریاد و شکستن اشیاءِ بیرون از اتاق تنها گذاشته بود و پشتِ درِ کرم رنگی، که انگار سرویس حموم و دستشوییِ این اتاق بود، خودش رو پنهان کرده بود.

البته که من قصد نداشتم پیشِش برم یا با زدن روی در سرویس، براش مزاحمت ایجاد کنم. اون نیاز به فضای شخصی داشت و حالا که توی این اتاق با من گیر افتاده بود، من تصمیم داشتم تا جای ممکن نامرئی به نظر برسم تا اون به خواسته ش و فضای شخصیش برسه.

نامرئی بودن...
خیلی وقته که دیگه این حس رو ندارم.

شاید این نامرئی بودن از لحظه ای تموم شد که پا به این قصر گذاشتم... یا شاید از لحظه ای که دوربین ها توی چشم به هم زدن محاصره م کردند. شاید هم از لحظه ای که شاهزاده ی این قصر نگاه چشم هاش رو روی من نشوند!

یادمه که قبل از اومدن به این قصر و برگزاریِ این رقابتِ عجیب و غریبِ انتخاب، بیشترِ زندگیم رو در نامرئی بودن گذروندنم.

لیست آدم هایی که من و چهره م رو به پارک جیمین میشناختند، توی اعضای خانواده م خلاصه میشدند. به همین خاطر بود که از دیده شدنِ فیلم هام و تصویرم طی مصاحبه هام توی تلوزیون ترسی نداشتم.

و باید اعتراف کنم که هیچوقت فکر نمیکردم گم نام بودن اینطور به نفعم تموم بشه!

البته... من توی زندگیم قبل از رقابت انتخاب، همیشه هم نامرئی نبودم! مثل وقت هایی که توی مسابقه های رقص شبانه شرکت میکردم و بین اون جمعیتِ خونگرم و عاشقِ موسیقی، دور از اعدادِ بی معنیِ درجاتی، مثل یک شاهدخت باهام رفتار میشد!

دلم برای اون جمع و اون فضا تنگ شده.

موسیقی... بیت... رقص...
ماشین های قراضه... وی و بانی...
و جیهوپ.... جیهوپ.

در لحظه صدای آژیر قطع شد!
و من به خودم اومدم.

لعنت بهش...باز هم داشتم به اون فکر میکردم؟!
باید حواسم رو پرت کنم.
فکر کردن به خاطرات گذشته و آدم هاش جز گیج تر کردنِ من، هیچ فایده ای نداره.

و الان هیچ چیز بیشتر اون کتابخونه ی شخصی سازی شده ولی قابل توجه اتاق نمیتونه توجهم رو جلب کنه!

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now