~ Black bouquet

1.5K 532 261
                                    

دسته گلِ سیاه

دردِ خفیف ولی آزار دهنده ای توی شکمم باعث شد پلک هام رو باز کنم و از خوابِ طولانی ولی نه چندان راحتم بیدار بشم...

هوای بیرونِ بالکنِ کوچیکِ اتاق، آسمونِ روشنِ صبح رو بهم نشون میداد و انگار شبِ لعنتی ای که برخلافِ انتظارِ همه، یکی از تلخ ترین و دردناک ترین شب های عمرم رقم خورده بود، تموم شده بود.

دست هام رو به سرم که هنوز کمی از اشک ریختن های دیشب و فریادهای حاصل و خشم و ناچاری ای که توی گلوم خفه شده بودند درد میکرد، گرفتم و پلک هام رو روی هم فشردم...

به یاد دارم که دیشب چطور مثلِ همیشه پا برهنه پله های مارپیچِ کتابخونه رو پایین اومدم و درحالی که با پایین انداختنِ سرم از موهام کمک میگرفتم تا چهره ی در هم و آماده ی گریه کردنم رو مخفی کنند، خودم رو به اتاقم رسوندم.

یک یا دو فیلم بردار توی سالن اصلی با دیدنم طوری از جا پریدند که انگار شکاری که براش کمین کرده بودند سر رسیده بود... ولی من فقط با پایین انداختنِ سرم و بالا نگه داشتنِ دستم، کنارشون زدم و بهشون فهموندم که روانم به هیچ وجه توانِ یک مصاحبه ی دیگه رو نداره.

اوه... بیچاره لوسی و مایرا.
چهره ی اون طفل معصوم ها رو یادمه که چطور با ذوق و شوق یک گوشه ی اتاقم منتظرِ برگشتنم نشسته بودند تا برای در آوردنِ لباس هام و خوابیدن کمکم کنند... بلکه در اون بین بتونند کمی هم از قرارِ عاشقانه ی من با شاهزاده بشنوند!

اما در عوض با دیدنِ لبهای لرزون و حالِ داغونِ من، فقط بی هیچ حرفی طبق خواسته م اتاق رو ترک کردند و تنهام گذاشتند.

بارِ دیگه تیر کشیدنِ معده ی گرسنه م رو حس کردم و از افکارم بیرون کشیده شدم... اینطور که از عقربه های ساعتِ طلاکوبِ دیوار معلوم بود، صبحانه ی سلطنتی خیلی وقت پیش سرو شده بود و با این حال، باز هم ساعت ها تا ناهار خیلی فاصله ست.

هرچند فکر نمیکنم بتونم تا اون موقع توی قصر بمونم. نمیدونم رَوَندِ حذف شدن یا انصراف دادن از این رقابت دقیقا چطور اتفاق میوفته و کِی یا توسطِ چه کسی قراره از قصر به بیرون انداخته بشم...؟!

ولی این رو خوب میدونم که دیشب خودم با دست های خودم آخرین نخ هایی که من رو با رقابتِ انتخاب، این قصر، خانواده ی سلطنتی و شاهزاده ی کشورم مرتبط میکرد، بُریده بودم و حالا باید سرِ تصمیمی که گرفتم، بایستم.

چیزِ زیادی از خونه با خودم نیاوردم... فقط یک کیف دستی با یک دست لباسِ زنانه از لباس های خواهرم که شبِ اولِ اومدن به قصر، به تن داشتم. پس جمع کردنِ وسایلم نباید زیاد طول بکشه.

کف دست هام رو روی صورت خوابالودم کشیدم و در جوابِ یک بارِ دیگه تیر کشیدنِ معده م، زیر لب با خودم حرف زدم:
"هر چی زودتر از اینجا بری بیرون، زودتر به خونه برمیگردی... در نتیجه زودتر به صبحانه ی عقب افتاده ت میرسی!"

the Princess :::... ✔ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt